🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وبیستم نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری ش
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وبیست_ویکم
پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم.
هوای عصرگاهی اول آبان ماه🍂 سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم.
سر درد و کمر درد لحظهای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار سادهای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود.😕
در خیابان، 💚پرچمهای تبریک عید غدیر💚 افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با 🙁بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی😟 پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد:
_«این نتیجه همون معاملهای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!»😏
منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد:
_«علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.»😎
در برابر این همه سرمستی و ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم.
خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بیحساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و سادهای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست میآورد، امسال چشم به تحفههای پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد.😐
وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید:
_«عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟»
و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد:
_«اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایهگذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!»😕
از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم:
_«اگه الان مامان بود، چقدر غصه میخورد!»😒
سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم:
_«نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده!»
و او بیدرنگ جواب داد:
_ «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!» 🙁
دلشورهای از جنس همان دلشورههای مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: 😥
_«خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایهاش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده!»
حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت:
_«همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد:
_«الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!»😐
و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزهای برای مقابله با خودسریهایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد.
پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وبیست_ودوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی🍝 که خریده بودم، شام سادهای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون📺 نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود.
همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسردهام فرو رفتم.
مدتها بود که روزهایم☀️ به دل مردگی میگذشت و شبهایم🌙 با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. 😔
هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بیآنکه بخواهم با سردی نگاه و بیمِهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینهام گنجایش تحملش را نداشت، 😒حالا همچون تکهای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شده بودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر میگرفت،
خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست.
دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتیاش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت:
_«الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم.»
لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم:
_«تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!»
و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پلهها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچههای پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی🌹 هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد😍😊 و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بیاحساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بیآنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد:
_«اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!»
و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بیتفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بیآنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
_«الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟»
و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفرهای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم:
_«حوصله ندارم.»
که بخاطر وضعیت جسمیام، بیحوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🚨 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: من قصد دارم پیام رئیس جمهور امریکا را به جنابعالی برسانم
👈 رهبر انقلاب اسلامی: ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم
🔻 رهبرانقلاب، صبح امروز در دیدار نخستوزیر ژاپن: ما در حسن نیت و جدی بودن شما تردیدی نداریم اما در خصوص آنچه از رئیس جمهور آمریکا نقل کردید، من شخص ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم و هیچ پاسخی هم به او ندارم و نخواهم داد. مطالبی را که بیان خواهم کرد، در چارچوب گفتگو با نخست وزیر ژاپن است زیرا ما ژاپن را کشوری دوست میدانیم، اگرچه گلایه هایی نیز وجود دارد. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
📢 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: ترامپ به من گفته «امریکا قصد تغییر رژیم در ایران را ندارد»
⚠️ رهبر انقلاب اسلامی: آمریکا میخواهد؛ اما قادر به تغییر رژیم ایران نیست
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: مشکل ما با آمریکاییها موضوع تغییر رژیم نیست، زیرا آنها اگر چنین قصدی هم داشته باشند، قادر به اجرای آن نیستند، همانطور که رؤسای جمهور قبلی امریکا، در چهل سال گذشته، برای نابودی جمهوری اسلامی ایران تلاش کردند اما نتوانستند. اینکه ترامپ میگوید قصد تغییر رژیم را ندارد یک دروغ است زیرا اگر میتوانست این کار را انجام دهد، انجام میداد اما نمیتواند. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🚨 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: آمریکا درخواست مذاکره درباره موضوع هستهای دارد
⁉️ رهبر انقلاب اسلامی: آمریکا زیر توافق قبلی زده؛ کدام عاقلی با چنین کشوری دوباره مذاکره میکند؟
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: جمهوری اسلامی ایران به مدت پنج، شش سال در موضوع هستهای با امریکا و اروپاییها در قالب ۱ + ۵ مذاکره کرد و به یک نتیجه هم رسید، اما آمریکا زیر این توافق و قرارداد قطعی زد، بنابراین کدام فرد عاقلی است که دوباره با کشوری که زیر تمام توافقها زده، مذاکره کند؟ ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🚨 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: عزم آمریکا برای جلوگیری از ساخت سلاح هستهای بوسیله ایران جدی است
👈 رهبر انقلاب اسلامی: اگر میخواستیم سلاح هستهای بسازیم، آمریکا هیچ کاری نمیتوانست بکند
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: ما با سلاح هستهای مخالفیم و فتوای شرعی من حرامبودن ساخت سلاح هستهای است اما این را بدانید که اگر ما قصد ساخت سلاح هستهای داشتیم، آمریکا هیچ کاری نمیتوانست بکند و اجازه ندادن آمریکا، هیچ مانعی ایجاد نمیکرد.
انباشت سلاح هسته ای اقدامی خلاف عقل است. او [ترامپ] که درباره سلاح هستهای حرف میزند چندهزار کلاهک هستهای در انبارش دارد. او صلاحیت ندارد که بگوید که فلان کشور سلاح هستهای داشته باشد یا نداشته باشد. ما چرا! ما چون مخالف با سلاح هستهای هستیم. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🔰 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: آمریکا آماده مذاکرات صادقانه با ایران است
⁉️ رهبر انقلاب اسلامی: آمریکا و صداقت؟
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: ما این حرف را اصلاً باور نمیکنیم زیرا مذاکرات صادقانه از جانب شخصی همچون ترامپ، صادر نمیشود. صداقت در میان مقامات آمریکایی بسیار کمیاب است. رئیسجمهور آمریکا چند روز پیش با جنابعالی دیدار و گفتگو و درباره ایران هم صحبت کرد، اما بعد از بازگشت از ژاپن، بلافاصله تحریم صنایع پتروشیمی ایران را اعلام کرد، آیا این پیام صداقت است؟ آیا این نشان میدهد که او قصد مذاکره صادقانه دارد؟ ما به هیچ وجه تجربه تلخ مذاکره چند سال اخیر با امریکا را تکرار نخواهیم کرد. بعد از توافق هستهای، اولین کسی که برجام را بلافاصله نقض کرد، شخص اوباما بود، همان کسی که درخواست مذاکره با ایران کرده و واسطه هم فرستاده بود. این تجربه ما است و جناب آقای آبه! بدانید که ما این تجربه را تکرار نمیکنیم. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
⚠️ سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: ترامپ میگوید «مذاکره با آمریکا موجب پیشرفت ایران خواهد شد»
👈 رهبر انقلاب اسلامی: با وجود تحریمها پیشرفت خواهیم کرد
🔺 رهبرانقلاب در دیدار نخستوزیر ژاپن: ما به لطف خداوند، بدون مذاکره با امریکا و با وجود تحریم هم به پیشرفت خواهیم رسید. [با اشاره به دشمنی چهلسالهی آمریکا با ملت ایران و تداوم آن:] ما معتقدیم از طریق مذاکره با آمریکا، مشکلات ما حل نخواهد شد و هیچ ملت آزادهای، #مذاکره زیر فشار را قبول نخواهد کرد. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🔻چهره هفته: رضا اردکانیان وزیر نیرو که گفته بود چینیها با یک وعده غذا سیرند، ما زیاد میخوریم و میپوشیم.🔻
چین
یک علت پرخوریتان بیخبریست
در چین همهجا خورشتها دهنفریست!
از بس همه مرغ و جوجه خوردید هنوز
در گوش فلک نالهٔ مرغ سحریست
نخورید!
هر وعده غذا، در غم و شادی، نخورید
با هم بخورید و انفرادی نخورید
یک وعده غذا بس است، درضمن چو ما
با چاییتان شکر زیادی نخورید!
غول
این غول غذا را سر و دم خواهم زد
از وعدهٔ دوم و ششم خواهم زد
هر وعدهٔمان غذا! غذا! شرمنده
مِنبعد بجای آن سِرُم خواهم زد
کباب بره
گفتند کباب بره خوردی شکمو؟
گفتیم کباب بره نه، کوکو، کو؟
فرمود وزیر محترم کم بخورید
دارند وزیر خوشگل نیرو، رو
✍️ مصطفی صاحبی
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وبیست_ودوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی🍝
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وسوم
خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهیاش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید:
_«هنوز منو نبخشیدی؟»😒
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم:
_«نه! حالم خوب نیس!»
سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید:
_«چیزی شده الهه جان؟»
نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم:
_«نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!»
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهیاش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد:
_«میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن
_«نه، چیزِ مهمی نیس!»
خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: 😏
_«بازم فکر میکنی امام علی (علیهالسلام) کمکت میکنه؟!!!»
و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوریهای این مدت من و کینهای که از عقایدش به دل گرفتهام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
_«خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟»
و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید:😒
_«الهه! چرا با من این کارو میکنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت
وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست.
به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید:
_«الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟»
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم:
_«مجید! من حال خودم خوب نیس!»
و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد:
_«خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!»
و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد:
_«الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟»😒
گوشم به کلام غمزدهاش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: 😔😣
_«مجید... من... من حالم دست خودم نیس...»
سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم:
_«مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!»
و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وچهارم
آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمیآوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانهام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود😣 و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خستهام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:
_«الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.»
و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد:
_«بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.»
و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد:
_«گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.» با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم:
_«نمیدونی چه خبره؟»😕
لبی پیچ داد و با گفتن «نمیدونم!» به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأکید کرد:
_«راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_«مجید امروز خونهاس؟»
و من جواب دادم:
_«آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.»
و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.😣
سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: 😧
_«الهه جان! حالت خوب نیس؟» همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم، زیر لب گفتم:
_«سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!»
از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت:
_«الان آماده میشم، بریم دکتر.»
به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم:
_«نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین.»
چشمانش رنگ تعجب گرفت😳 و پرسید:
_«خبری شده؟»
باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم:
_«نمی دونم... فقط گفته بریم...»
و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد:
_«خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم.»😊
از این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم:
_«حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت.»
ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد:
_«پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر.» در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
#اربابم
#دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد.
ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا و فی الآخرة حسین ابن علی علیه السلام 🌹
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#اربابم #دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد. ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا
40.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نماهنگ زیبای "دلتنگی"
🎙 با صدای حسن کاتب کربلائی
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💐یا حسن و یا حسین (ع)💐 چه شلوغ است #حریمت ، چه #زیارتگاهی در عوض هیچ کسی نیست ، کنار حَسَنت فرشِ ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزونیستـــ✘
رجــزنیستـــ✘
مـنآخــرروزے✋
وسطصحـنحســـن💚
سینـهزنـےخواهـمکرد😍
🎤 کربلایی #حسیـــنطـاهـرے
#انـظرالینـایاڪـریمآلالله... 💚
#شبجمعــــه ❤️
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #جوانان_بدانند 📕کتاب #انسان_250_ساله ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ا
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
بررسی برخی ابعاد پنهان تاثیرگذارترین واقعه ی 10سال اخیر
به مناسبت22خرداد سالروز فتنه88
مطالبی منتشر نشده برای اولین بار پیرامون فتنه 88
در این کتاب ارزشمند برای آینده و هم برای حال
خصوصا برای آینده از این کتاب یک نسخه حتما داشته باشید.
هم نکات و اطلاعات زیادی دارد و هم نحوه ی رفتار درست و ابعاد منحصر به فردی از پیچیدگی های موضوع را نشان می دهد.
این کتاب را که انتشارات وابسته به دفتر مقام معظم رهبری منتشر کرده روایت هایی از متن و فرامتن فتنه 88است
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
«فتنه تغلب» شامل برخی سخنان منتشرنشدهی رهبر انقلاب است؛ از جمله در طلیعهی کتاب که دیدگاهی کلان به موقعیت نظام اسلامی در برابر نظام سلطه عرضه میکند. همچنین روایتهایی از برخی سخنان و کنشهای ایشان را در بر میگیرد که دیگران آنها را بیان نمودهاند؛ از جمله حجتالاسلام حمید پارسانیا شرحی از جلسهی صمیمانه و گفتوگوهای صریح تعدادی از فضلای حوزهی علمیه با رهبر انقلاب در اواخر تیرماه ۸۸ را ارائه نموده است.
آقای حسن رحیمپور ازغدی، خطبهی ۲۰ شهریور ۸۸ آیتالله خامنهای در نماز جمعهی تهران را که به دستهبندی مخالفان سیاسی و روش برخورد با آنها مطابق سیرهی اهلبیت علیهمالسلام اختصاص داشته، تحلیل کرده است.
علاوه بر این دو مصاحبه، کتاب حاوی بخشی از خاطرات منتشرنشدهی دکتر علی آقامحمدی است که همراه با گروهی از دوستانش -که همگی مورد اعتماد مهندس موسوی بودهاند- در دو مقطع از سال ۸۸ به رایزنی برای رفع ابهامات و حل مناقشات پرداخته است؛ روندی که هم مورد توافق ارکان نظام مانند رهبر انقلاب و شورای نگهبان و هم مورد حمایت کسانی همچون مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده است.
آقایان محسنی اژهای و سیدمهدی خاموشی نیز که گفتوگوهایی نزدیک و فشرده در چند برهه از سال ۸۸ با نامزدهای انتخابات داشتند، مذاکرات خود را در این کتاب تشریح نمودهاند. روایت مذاکرات این دو تن که از دو موضع مختلف با سران معترض انجام شده، هم نشانگر زاویهی دید آقایان موسوی و کروبی و هم نشانگر ریشههای تردیدها و تصمیمهای ایشان است.
یادداشتی بلند با عنوان «چرا؟» در ۱۶ بند به قلم آقای علیرضا شمیرانی، از دیگر مطالب این کتاب است. وی تلاش میکند تا با کنار هم قرار دادن سطور گفته و ناگفتهای از رخدادها و کنش - واکنشهای سال ۸۸ که دربرگیرندهی بیانات رهبر انقلاب در کنار اظهارات دیگرانی همچون مقامات مسئول کشور، برخی اعضای دفتر رهبری و چهرههای سیاسی هوادار نامزدها است، مخاطب را با تبیینی استفهامی به تأمل دربارهی آنچه رخ داده، برانگیزد.
بازخوانی زمینهها و پیامدهای خطبهی ۲۹ خرداد ۸۸ و روایتهایی از چند گفتوگوی رودرروی رهبر انقلاب اسلامی با برخی منتقدان عملکرد نظام در جریان فتنهی ۸۸، بخشهای دیگری از این کتاب به قلم آقایان مصطفی غفاری و حسین شهسواری است.
بخش پیوست «فتنه تغلب» شامل پنج خردهروایت است که بیانات و مواضع رهبر انقلاب اسلامی دربارهی این موضوع را از یکم فروردین ۱۳۸۸ تاکنون تلخیص و تنظیم نموده و میتواند راهنمایی برای علاقهمندان به فهم دقیقتر منظومهی فکری و عملکردی حضرت آیتالله خامنهای دربارهی فتنه باشد.
اما یکی از مهمترین بخشهای این کتاب، بازنشر متن کامل نشست رهبر معظم انقلاب با نمایندگان ستادهای انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ است که این روزها برخی رسانهها آن را -که احتمالاً از نسخهی پیشنویس کتاب برداشت شده- منتشر نمودهاند. این موضوع با واکنش دستپاچهی رسانههای بیگانه و حامی فتنه مواجه شد. آنها نهفقط به تفسیر بلکه به روایت متن و حاشیهی آن بهزعم خود پرداختند؛ درحالیکه با فرض صحت، هیچ کدام نفیکنندهی آنچه از مضامین صریح این دیدار منتشر شده، نیست.
———————————————-
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وچهارم آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چند
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صدوبیست_وپنجم
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:
_«بهتری؟»😊
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم😊 که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، 💚شب اول محرم💚 بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش #بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیهالسلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.😐
عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار🕓 بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت:
_«الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟»
لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:
_«نه، چیزی نمیخوام.»
و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:
_«فکر کنم دیگه بابا اومده.»
از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم.😣
پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:
_«خوبی الهه جان؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:
_«چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بیمقدمه شروع کرد:
_«خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!»
نمیدانستم با این مقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:
_«ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...»
نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:
_«منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.»😎
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام 🔥نوریه🔥چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد:
_«خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم.
اینا اصالتاً ♨️عربستانی♨️هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...»
که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود😡 شده بود، اعتراض کرد:
_«لااقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...»
و پدر با صدایی بلند جواب داد:
_«سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!»😡
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد😳😳 شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود 😢و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
_«من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.»😏😎
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
_«من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.»
از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:
_«من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.»😐
و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:
_«هنوز حرفام تموم نشده!»😠
و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:
_«اینا 📛 #وهابی📛 هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!»😏
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:
_«دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!»
نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل😠 انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:
_«الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!»
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم😠 آرام گرفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah