اصفهان میزبان ده #شهید دوران دفاع مقدس/مراسم #خاکسپاری روز شنبه برگزار میشود
#مهدی_ساعی در گفتگو با خبرنگار کانال رسمی گلستان شهدا بیان کرد: همزمان با سالروز شهادت حضرت #امام_جعفر_صادق_ع ، پیکر پاک و مطهر ۱۰ #شهید دوران دفاع مقدس در اصفهان #تشییع می شود.
مسئول امور ایثارگران سپاه صاحب الزمان(عج) استان اصفهان ادامه داد: سه تن از این #شهدا_گمنام و هویت هفت شهید دیگر مشخص است که روز پنجشنبه به همراه سایر شهدا در تهران تشییع و به اصفهان منتقل خواهند شد.
وی افزود: سه تن از شهدای گمنام پس از انجام مراسم تشییع، در سه نهاد نظامی اصفهان دفن می شوند.
ساعی خاطر نشان کرد: از میان هفت شهید دیگر دو شهید متعلق به #مبارکه، یک شهید متعلق به #نجفآباد، یک شهید متعلق به #شاهینشهر_و_میمه، یک شهید متعلق به #کاشان و دو شهید دیگر متعلق به #اصفهان هستند که پس از انجام مراسم تشییع تحویل شهرستانها خواهند شد.
مسئول امور ایثارگران سپاه صاحب الزمان(عج) همچنین تصریح کرد: عصر روز جمعه همزمان با نماز مغرب و عشاء برنامهای رو به روی مدرسه چهارباغ عباسی گذر فرهنگی-مذهبی چهارباغ برگزار و مراسم وداع با شهدا و گرامیداشت یاد و خاطره شهدای هفتم تیر همراه با سخنرانی و مداحی برپا خواهد شد.
ساعی در پایان اضافه کرد: مراسم #تشییع و #خاکسپاری دو شهید شهرستان اصفهان از ساعت ۹ صبح روز شنبه هشتم تیرماه مصادف با شهادت امام جعفر صادق(ع) از چهارراه آپادانا به سمت گلستان شهدا اصفهان برگزار میشود.
#پدران_مادران_چشم_انتظار
#عزیزان_ایران_خوش_آمدید
#شادی_روحشان_صلوات
✅ @asheghaneruhollah
20.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه به یادماندنی ورود #شهید_گمنام و عطراگین کردن جلسه هیئت✋
📅نوستالژی1394
شاه کرم،بطلب به حرم
ای بفدات پدر و مادرم ❤️
شهادت امام جعفر صادق(علیه_السلام)
🎤 کربلایی #امیر_ملکی
خوش اومدی #شهید_گمنام
#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_بهانه_آمدن_شهدا_به_وطن ...
سلام بر شما ای شهیدان راه حق
سلام بر شما ای مجاهدان برای خون حسین (ع)
دوباره کوچه کوچه دلم پر شده از عطر وجود شما
کاش میشد در کنارتان بود.کاش میشد فرار کرد از همه نیرنگ ها و ناپاکی ها و بدی های روزگار ما...
کاش میشد دوباره حضورتان غبار از دل های آلوده یمان بزداید...
کاش باز هم میزها سنگر شوند و لباس های مجلل...همان لباس های خاکی و زیبا
دلم گرفته از این همه رنگ و ریا
اصلا بهتر است ننویسم.دلم لک زده برای سادگی...
برای نور خدا...
برای شهدا...
و فقط میگویم این منم در راه مانده ای بی پناه
و پرو بال شکسته ای که بی حضورتان توان پرواز ندارد
محتاج دم عیسایی تان...
#یازهرا_سلام_الله_علیها
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#به_بهانه_آمدن_شهدا_به_وطن ... سلام بر شما ای شهیدان راه حق سلام بر شما ای مجاهدان برای خون حسین (
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ ویژه | #پیامی_دارم !
#به_بهانه_آمدن_شهدا_به_وطن ...
🔺 حضرت آیتالله خامنهای در دیدارهای مختلف بارها با اشاره به آیهی شریفهی «وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون»، «پیام شهدا برای امروز ملت ایران» را «نترسیدن و امیدداشتن» دانستهاند.
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تایم لپس اختصاصی از تشییع 150 شهید گمنام
🔹دختران انقلاب پیرو ی راه شهدا هستند ...
#تشییع_با_شکوه
#شهید_گمنام_سلام
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوچهل_وهشتم مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه م
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل_ونهم
که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد:
_«ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر 🌸شیعه🌸 داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! 😐چون میگفت
به بابای 🔥نوریه🔥 قول داده با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!»
و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:😒😥
_«آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعهای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!»
لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانهاش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد:
_«ان شاءالله که چیزی نمیشه!»😊
و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم:
_«کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!»
و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست:👧
_«عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟»
و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد:
_«ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!»😊
ساجده با قدمهای کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون📺 را برایش روشن کند که عبدالله بلاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد:
_«همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!»
و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد:
_«آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!»
که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند.
مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد:
_«مگه الان جایی کارتون داره؟»😊
و ساجده با شیرین زبانی دخترانهاش جواب داد:😍
_«شبکه پویا الان کارتون داره عمو!»
مجید به آرامی خندید☺️ و با گفتن
«چَشم عمو جون!» کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند.
هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت😍 که به برنامهای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد.
ادامه 👇👇
ادامه #قسمت_صدوچهل_ونهم👇
مستندی در مورد
🌴🚶♂️پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین🌴🚶♂️ که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود.
چشم 👀مجید آنچنان محو قدمهای زائران در 🌴🌴جاده خاکی🌴🌴 و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته...
و من مات جوشش عشق 🌸شیعیانهاش🌸 در این جمع 🌺اهل سنت،🌺 مانده بودم
و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت.
ساجده مثل اینکه جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد
و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد:😏
_«اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!!»
و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بیآنکه به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی😒😢 دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (علیهالسلام) مانده بود
و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوپنجاه
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه❄️ سال 1392،
چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و 🌴شاخههای نخلها🌴 با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداریام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفتهای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخههای نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانهمان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفتهاش را شستم و بوی آب و خاک،💦😇 چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای 🌴نخلستان🌴کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازیهای مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخههای با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و 🔥نوریه🔥 قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت:
_«خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم.»😌😏
از این همه بیاخلاقیاش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایههایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید:
_«تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟»
از اعتراض بیمقدمهاش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانهاش ادامه داد:
_«نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه.»
از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونهای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید:
_«عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟»
و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم:
_«آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه...»
و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:
_«حالا امشب مزاحمتون میشیم!»
در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظهای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظهای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:
_«الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!»
از عصبانیت😠 گونههایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینهای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پلهها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا میبایست مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهیام کند😣😠 که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را میگرفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
شهادت_امام_صادق_هیئت_عاشقان_روح (8).mp3
25.86M
🏴 السلام علیک یا جعفر بن محمد الصادق(ع)
#نوستالژی6️⃣9️⃣
🎤حجت الاسلام دکتر #خادمی
#سخنرانی_بسیار_زیبا_و_شنیدنی
✅پیشنهاد دانلود
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
💠 @asheghaneruhollah