eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 عکس های یادگاری (س) سال های 95-96-97 🚩هیئت عاشقان روح الله(ره) 👇👇👇👇👇👇
ای همه آسمان شده خیره‌ به هر نگاه تو چشم رضا ستاره شد ، مانده کنارِ ماه تو لشگرِ حوریان ببین ، برگِ خزانِ مقدمت آمده‌ تا که بال خود ، فرش کند به راه تو 1️⃣1️⃣ روز تا ولادت حضرت علی ابن موسی الرضا ✅ @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 مراسم جشن باشکوه شب ولادت حضرت فاطمه معصومه___س___ . 👈به کلام:حجت‌الاسلام سید__احمد___مرتضوی 🎤به نفس: #حاج_امیر_نمازی 📆چهارشنبه12تیر ماه1398 🕖راس ساعت 21/30 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوشصت پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود🌊 و زیر پایمان تن ن
✍️رمان زیبای 📚 🔻 قایق قلبم میان دل دریایی‌اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه‌گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده😇😍 که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می‌کردم، گفتم: _«مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...»☺️ و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت😢 پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: _«اگه الان مامانم زنده بود، نمی‌دونی چی کار می‌کرد! چقدر ذوق می‌کرد! مجید خیلی دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه‌ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه‌اش بره!» که تازه متوجه نفس‌های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته😢 و گونه‌هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک‌های گرمش پُر شده است. باران بند آمده،☁️ حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر☂️ را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می‌کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی‌بارد و شاید هم می‌خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:😒 _«مجید! داری گریه می‌کنی؟» و فهمید دیگر نمی‌تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین‌تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می‌پیچید، زمزمه کرد: _«الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می‌فهمم، خیلی خوب...»😒 و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجره‌اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: _«از بچگی هر شبی که خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می‌گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می‌خواست اول به مامان بابام خبر بدم!😞 اون روزی که عاشقت شدم و می‌خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می‌خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه‌تون خواستگاری!😒 اون شب عروسی که همه خونواده‌ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می‌زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری.😔 درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی‌شدن. الانم درست مثل تو، دلم می‌خواد مامان بابام زنده بودن و بچه‌مون رو می‌دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می‌فهمم چی می‌گی و دلت چقدر می‌سوزه!»😒 و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد 😢که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب اینهمه تنهایی را نمی‌آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: _«بگذریم، حوریه رو عشقه!»😊😉 ولی من نمی‌توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: _«مجید! فکر می‌کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟» هاله غم روی صورتش پُر رنگ‌تر شد و در عوض لب‌هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت.😣😔 سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: _«نمی‌دونم الهه جان! ولی احساس می‌کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه‌ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می‌فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!»😊😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 ولی من دلم نمی‌خواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: _«مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!»☺️ از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه‌های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد😍 که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی‌تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: _«الهه! من عاشقتم، می‌فهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!»😎😍 سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: _«الهه جان! من هر کاری می‌کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه‌اش با خودته عزیزم!»😇 و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنانکه با کف دست راستم شن و ماسه خیسِ چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می‌تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم: _«ممنونم مجید!»😍☺️ و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس‌هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی‌ریایم را داد: _«قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می‌کنم!»😅😍 و از جایش بلند شد و همانطور که با هر دو دست، شلوارش را می‌تکاند، به رویم خندید و گفت: _«حیف این دست‌های قشنگ نیس؟!!!»😉 سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه‌ام پاسخ دادم: _«کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!»😌 که از شیطنت عاشقانه‌ام، صدایش به خنده بلند شد😃 و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست. شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می‌گشتیم و او همچنان برای من حرف می‌زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می‌بردم که هر چه می‌شنیدم از شنیدنش خسته نمی‌شدم و هر کلمه شیرین‌تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می‌کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان 🌺مسجد اهل سنتی🌺 قرار داشت که از مناره‌هایش صدای اذان🗣 بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می‌رفتند. چقدر دلم می‌خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می‌کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، اِبا می‌کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: _«الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟» و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: _«یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟»😅 و من که باورم نمی‌شد می‌خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: _«مجید این مسجدِ سُنی هاست!»😟 و او همچنانکه شلوارش را وارسی می‌کرد و شن و ماسه ها را می‌تکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید: _«یعنی من رو راه نمیدن؟»☹️😉 و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: _«چرا، فقط تعجب کردم!»☺️ و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: _«آخه اینجا مُهر نداره!»🙈 به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: _«مُهر همرامه الهه جان!»😉 و هر چه به مسجد نزدیک‌تر می‌شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می‌شد که گفتم: _«اینجا الان فقط نماز مغرب می‌خونن. نماز عشاء رو بعداً می‌خونن.»😟 به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: _«الهه جان! من الآن نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می‌کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می‌خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم.»😊☝️ به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می‌شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: _«مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!»😍 و با دل‌هایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی‌قراری می‌کردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم.☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
خاک قم گشته مقدس ازجلال فاطمه/نور باران گشته این شهر ازجمال فاطمه گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب/قطره‌ای باشد ز دریای کمال فاطمه ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک🌺 #روز_شمار #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام_ 📆10روز تا میلاد حضرت سلطان ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
📌دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست به یاد تمام دختران شهدای مدافع حرم؛ از خاطرم نمی‌رود که به خاطرم رفتی‌‌ 🌺ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد. #مدافعان_حرم ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah