eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
1_26142467.mp3
22.13M
🏴 ❤️به عشق مدافعان حرم 🔻امافیکم مسلم 🔺یه نفر نیست بهش آب بده 🎤کربلایی 🎤کربلایی 😭شور روضه ای وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_وهشتم حتی به خواب هم نمی‌دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجار
🌴 🌴 نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل می‌نشست، خندید😄 و گفت: _«ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!» و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ 🏠«خونه‌تون!»🏠 تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما می‌خواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر می‌کردیم😊🙂 که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: _«ببینید بچه‌ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس!☝️ من که بهتون ندادم، (علیه‌السلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!»😊 سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: _«پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت...» نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و می‌دیدم مجید هم منتظر نگاهش می‌کند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: _«البته کارهای سبک‌تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من می‌بینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاء‌الله بهتر شی!»😊 سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست می‌کشید، با ناراحتی زمزمه کرد: _«من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه!😊 بلاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!» از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد،✉️ مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: _«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»☺️😠☝️ زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: _«حاج آقا! این چه کاریه؟» که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: _«بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!»😉 و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی‌اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: _«دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! 😋فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!»😊 و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم.📩 یک میلیون پول نقد💴😧😳 که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم😔😔 و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی‌مان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه‌اش می‌شکست و من بیش از او خجالت می‌کشیدم که می‌دانستم رفتار بی‌رحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب می‌دهد.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 🌃نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدیم که زنگ موبایلم📲 به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان‌هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.😇😌 مجید گوشی را به دستم داد و نمی‌خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه‌ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: _«بله؟»😒 که با دل نگرانی سؤال کرد: _«شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟»😧 و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: _«تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟»😠 صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:😒😢 _«الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...» و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم:😠😵 _«دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟» که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: _«الهه جان! آروم باش!»😒 و عبدالله از آنطرف التماسم می‌کرد: _«الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی‌فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می‌کنم! من خودم میام از دلش در میارم!»😓☝️ باز محبت خواهری‌ام به جوشش افتاده و دلم نمی‌آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می‌کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم‌تر پاسخ دادم: _«نمی‌خواد بیای اینجا!»😐 ولی دست بردار نبود و با بی‌تابی سؤال کرد: _«آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟»😧 دلم نمی‌خواست برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: _«دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!»😎 سر در نمی‌آورد چه می‌گویم و می‌دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: _«عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!»😊 و به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: _«سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!»😊 و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد😓 که به آرامی خندید و گفت: _«نه بابا! بی‌خیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!»😊 و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می‌دیدم از لحظه‌ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد😊 و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه‌اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت‌ها می‌خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که 👈نه 🔥نوریه‌ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش😈 در هول و هراس باشیم، 👈نه پدری که از ترس اوقات تلخی‌هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، 👈نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه💴 👈و نه اضطراب اسباب‌کشی🚚 که امشب می‌خواستیم در خانه‌ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی‌هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشم‌هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.😴😴 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
یڪ نفـس آمـده ام تاڪہ عمۅ را نــزنــے ڪہ بہ ایـن سینہ مجروح تۅ با پا نزنـــے ذڪر لاحۅݪ ولا ازدۅ لبش میبارد باچنیݧ نیزه سرسخٺ بہ لبهانزنے عمہ نزدیڪ شده برسرگۅداݪ اے تیغ میشـودبه سوی حنجره حالا نزنی
1_98495147.mp3
4.67M
🏴 -1442 🔺توسل به امام حسن _ع_ 🔻امشب هرچی حسن جان میگی دعات میکنه 🎤حاج 😭 عشق بازی و مناجات ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
1_98495392.mp3
3.03M
🏴 🔺دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است 🔻حسین میشنوم هرچه یا حسن گویم 🎤حاج 😭 مدح امام حسن ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
من همانم که مرید قمر علقمه‌ام. . . از همه دست کشیدم، که تو باشی همه‌ام! 💠شب جمعه هدیه به محضر قمرالعشیرة حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✅ @asheghaneruhollah
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشکش ز دیده جاری و از سوز لب های را به ره چشم تر گذاشت 😭 🎤حاج 🔺روضه سوزناک شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
حاج_حسین_سیب_سرخی_شور,یه_بقل_خاطره.mp3
12.65M
یه بقل خاطره دارم از حرم که همیشه جون گرفتم از همشون به های توغبطه میخورم که چقدر عقب ترم از همشون 😔 🎤حاج 🔺شوراحساسی ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
سلام درشب زیارتی مخصوص ارباب دعا گوی همه ی رفقای باصفای هیئت و تک تک اعضای عزیز کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله هستیم...
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادم 🌃نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد
🌴 🌴 لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای☀️ به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای 💞من و مجید💞 از هر بهاری دلپذیر‌تر بود. 😇 با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می‌کردیم.☺️ هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بی‌قراری می‌کرد، اما در این خانه و_درسایه_رحمت_پروردگارمان، آنچنان غرق شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.😇👼 به لطف نسخه‌های حکیمانه مامان خدیجه و محبت‌های مادرانه‌اش، وضع جسمی‌ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی‌ام را بازیافته بودم.😌 مجید هم هر چند هنوز نمی‌توانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد می‌کشید. حالا یکی دو روزی هم می‌شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می‌گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره‌ای از خجالتش در بیاید 😊که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی‌شد که هر روز به هر بهانه‌ای برایمان تحفه‌ای می‌آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و🌴نخلستان پدر🌴 سر می‌زد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی 🔥پدر و نوریه🔥 هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر می‌گذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه😈 می‌ترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند.😒 در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمی‌توانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما 👈نه چوب گناهان‌مان که 👈اجر شکیبایی عاشقانه‌مان را از خدا گرفته‌ایم و نمی‌دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من می‌لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمی‌دانستند و اینچنین بی‌منت به ما محبت می‌کردند. می‌ترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابی‌ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری‌ام می‌داد و تأکید می‌کرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.😇☺️ آخرین بسته میوه🍊🍇 را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:😊 _«قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیه‌السلام)!» و من به لبخندی شیرین ☺️پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی‌ها،🍰 به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب‌سادات رفت. 🎊شب نیمه شعبان🎊 فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیه‌السلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب‌های قدر، شبی به فضیلت آن نمی‌رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه‌های قرائت قرآن✨ و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می‌شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می‌کرد و اینها همه غیر از برنامه‌های رسمی مسجد بود. ظاهراً بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه‌ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی‌ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب 🌺اهل تسنن تلاش می‌کنم.😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah