eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
Fadaeian_Moharam_9808_10.mp3
9.87M
رو زمین تویی شور آفرین جاااااااااااااااااااااااان 🎤کربلایی 💠پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
تو این شلوغیای زندگی حواست هست که یه موقع ، خدای نکرده... از چشمِ امام زمانت ؟! _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز0️⃣2️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت ✍️ اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی این کتاب ر
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #لینا_لونا ✍️ اثر کلر ژوبرت در این کتاب با استفاده از داستان تخیلی زیبایی به کودکان آموزش داده است که تنها به جهت زیبایی حجاب نمی گیرند بلکه حجاب را برای این است که آنها را با کارهای خوب شان بشناسند نه اینکه با ظاهر زیبایشان . این کتاب مناسب برای آموزش حجاب به کودکان است . کلر ژوبرت در سال 134٠ در فرانسه و در یک خانواده مسیحی به دنیا آمد. او در سن 1٩ سالگی مسلمان شد و از سال 1362 با همسر ایرانی‌اش در ایران زندگی می‌کند. این نویسنده دارای مدرک فوق لیسانس ادبیات کودک از دانشگاه لومان فرانسه است و کار داستان‌نویسی و تصویرگری را هم‌زمان از سال ١٣٧٥ آغاز کرده و آثارش به دو زبان فارسی و فرانسه منتشر شده است . در قسمتی از این کتاب می خوانید : دیروز که از مدرسه برگشتم ، پاکت نامه کوچولویی لب ایوان پیدا کردم . روی پاکت نوشته بود : " خصوصی برای دختر روسری گل گلی ." ورق کوچکی را از آن در آوردم و خواندم : دوست جدید من سلام ! دلت می خواهد داستانم را برایت بگویم ، که چرا پیشت آمده بودم ؟ توصیه می شود مادرانی که به تربیت فرزندان خود حساس اند کتاب را مطالعه کنند . 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
❇️عناوین روزهای دهه فجر انقلاب اسلامی 🔻12 بهمن ولایتمداری ، انقلابی گری ، پیوند ناگسستنی امت و امام 🔻13 بهمن تفکر دینی ، فرهنگ و هنر انقلابی ، تمدن نوین اسلامی 🔻14 بهمن جوان انقلابی ، جهاد علمی ، امید آفرینی 🔻15 بهمن مدیریت جهادی ، اقتصاد مقاومتی ، رونق تولید 🔻16 بهمن سبک زندگی ایرانی_اسلامی ، اعتلای منزلت زن ، تحکیم خانواده 🔻17 بهمن معنویت ، ایثار ، شهادت 🔻18 بهمن قرآن و عترت ، وحدت اسلامی ، آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمی 🔻19امنیت پایدار ، بازدارندگی ، پاسداری از انقلاب اسلامی 🔻20 بهمن مردم سالاری دینی ، عدالت اجتماعی ، مبارزه با فساد 🔻21 بهمن جهاد ، مقاومت ، استکبار ستیزی 🔻22 بهمن حماسه حضور ، عظمت ملت ، تکریم سردار دل ها ✅ @asheghaneruhollah
بِ دُنْیا آمَدی هادی بِمانی ❤️ تُ هَستی، زِنْده ای، پَس هادی اَم باشْ 🎈 تولدت مبارک... :) ١٣ بهمن سالروز ولادت مدافع حرم شهید محمدهادی ذوالفقاری بر تمام شما، به خصوص دلدادگان این شهید عزیز تبریک و تهنیت باد🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بِ دُنْیا آمَدی هادی بِمانی ❤️ تُ هَستی، زِنْده ای، پَس هادی اَم باشْ 🎈 تولدت مبارک... :) ١٣ بهمن
📩 🍁 شهــید هادی ذوالفــقاری: از برادرانم‌ میخواهم که غیر حرف حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگـر در حال طبیعی نیست الان‌دو در پیش داریم اول جهادنفس که واحب تر است زیرا همه چیز لحظه ی معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهـــشت. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز2️⃣2️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و دوم 👱🏻‍♂️ هادی!
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و سوم ⛓ بردگی فکری! 👤 با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد... اصلاً فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه! - اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم. 👣 اینها رو گفت و رفت. ‼️من هنوز متعجب بودم! 🌌 شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود... گاهی به خودم می گفتم: 👲🏿حتماً دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده... ولی چند دقیقه بعد می گفتم، نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... ❓هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم... 🗓آبان ۸۹... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم... 👤 یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت! 👁 با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالتشون واقعاً خاص شده بود ... 👲🏿با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت: 👤 برنامه دیدار رهبره ... ‼️ قراره بریم رهبر رو ببینیم ... 👲🏿 رهبر؟!... ‼️ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ 💬 دیدن یه پیرمرد سفید؟!... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم... 👀 با حالت خاصی بهم نگاه می کردن... - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ 👲🏿... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟! ‼️حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... 🚪سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ... - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟! - چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و چهارم 🔰پیشانی بند 👲🏿💥 قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم، یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت! - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی، مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه! 🌊 خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد! 👲🏿 محکم توی چشم هاش نگاه کردم. - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟! روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟! 👥👤 بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن. بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد... 🗯 واقعاً می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟! 💣 هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن! 💥اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن... 🎒 وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم.. 👥👤 این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود، کل خوابگاه غرق شادی شده بود. ‼️دیگه واقعاً نمی تونستم درک کنم، اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده، اما سفیدپوست ها چی؟! 👱🏻‍♂️ حتی هادی سر از پا نمی شناخت، به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد. 🌌 اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید. 🚿همه رفتن حمام، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... 👱🏻‍♂️ هادی هم همین طور... . 🕰 ساعت ۳ صبح بود، لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید. روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز «یا حسین» هم به پیشونیش بست. 🛌 من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم، اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم. 👲🏿...هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم. 🛌 پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺اصغر داغ شهادت حاج قاسم را تاب نیاورد... 🚩 حاجی جلو نرو خطرناکه 🚩 آقا اصغر زشته منو از ۲ تا گلوله میترسونی؟ #شهید_اصغر_پاشاپور از شجاع‌ترین فرماندهان ایرانی مدافع حرم، در درگیری‌های ظهر روز گذشته در خلصه، جنوب حلب به شهادت رسید ... 👈در آن ویدئوی مشهور، مانع جلو رفتن حاج قاسم شد چون جان او برایش مهم بود؛ همانجا از حاج قاسم جواب شنید که «منو بخاطر دو تا گلوله میترسونی؟»؛ اکنون که چند هفته‌ای است حاج قاسم در بین ما نیست، اصغر ثابت کرد که واقعاً جان او برایش مهم بود؛ چون چند روز پیش در حلب به شهادت رسید؛ قبل از چهلم حاج قاسم... نتوانست دوری فرمانده‌اش را تحمل کند.او شادی ارواح طیبه شهدا بویژه این شهید شجاع و والا مقام صلوات ... _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز4️⃣2️⃣ به نیابت از #شهید_اصغر_پاشاپور نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله #براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ 📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سلحشور 📌 ؛ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خنده‌تان شبیه عطر نان می‌پیچد در روح و جان بخند جانم! 👤 حسین یکتا @tanfis313
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و چهارم 🔰پیشانی بند
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و پنجم 🌹عطر خمینی 🛌 پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم، اما نمی تونستم بخوابم، فکرها و سئوال ها رهام نمی کرد! ❓چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ❓چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟... و... 👲🏿دیگه نتونستم طاقت بیارم... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم... 🕰 ساعت حدود ۶ صبح بود... پشت درهای شبستان منتظر بودیم. به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود. من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... 👥👤👥 ازدحام وحشتناکی بود... 👱🏻‍♂️ یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتاً خوشحال شدم... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت. 🕰 ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم... به شدت خودم رو سرزنش می کردم... ❓آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ✊🏻 بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن... مدام شعر می خوندن... شعار می دادن... دیدنشون توی اون حالت واقعاً عجیب بود... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... . 🕰 حدود ساعت ۱۰... آقای خامنه ای وارد شد... جمعیت از جا کنده شد... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن... من هیچی نمی فهمیدم... فقط به هادی نگاه می کردم ... 👱🏻‍♂️ صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... . کم کم، فضا آرام تر شد... 👲🏿 به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم... 👱🏻‍♂️ غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه. 👲🏿 خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟... چه شعاری می دادید؟... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید. 👱🏻‍♂️ یهو هادی، خودش رو کشید کنارم... ✊🏻 این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... ✊🏻 صل علی محمد، عطر خمینی آمد... ✊🏻 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده... ✊🏻 خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و ششم 🏳️فرزندان اسلام ✊🏻 جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم! 👥👤 اونها دروغگو نبودن، غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم! ⁉️ چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ‼️ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن! ⁉️ تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ 👲🏿چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم، حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم. 👱🏻‍♂️تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم. 🌍 اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه... از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ... 👲🏿محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت، نه تنها هادی، بغض همه شکست... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد... همه شون به شدت گریه می کردن... چرخیدم سمت هادی، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت، چند لحظه فقط نگاهش کردم، از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود... چقدر گذشت؟ نمی دونم...! 👱🏻‍♂️ هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود، صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد... 🇮🇷 [رهبر انقلاب] - طلاب و فضلای غیر ایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند، شما حتی مهمان هم نیستند، بلکه صاحب خانه هستید! شما فرزندان عزیز من هستید... . 👱🏻‍♂️ دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد... 👲🏿 بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن، سرم رو چرخوندم سمت جایگاه، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم، من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟! ⁉️ اصلاً چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟! 👲🏿من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم! 👲🏿من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن، اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود... 👲🏿فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه، چیزی که من باید پیداش کنم، اونم هر چه سریع تر... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💢 تو به ما جرأت طوفان دادی #امام_روح_الله #دهه_فجر #عاشقان_حضرت_روح_الله ✅ @asheghaneruhollah
🖐 السلام علیک یا ام البنین یا عزیزه الزهرا(سلام الله علیها) 2️⃣شب مراسم عزاداری مادر ادب 🇮🇷گرامیداشت ایام الله دهه فجر 👈به کلام خطیب توانا:حجت الاسلام دکتر 🎤به نفس گرم: برادران کربلایی / 📆جمعه و شنبه 18 و 19 بهمن ماه 1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی، ساختمان ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
🌺 فرا رسیدن یوم الله ۲۲ بهمن بر ملت عزیز ایران مبارک باد🌺 #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
🔴چقدر امروز شبیه روزهای جمعه بوی ظهور به مشام میرسید..‌. حال هوای صبحگاه ۲۲ بهمن شبیه حال و هوای صبح های جمعه بود..... شوق و امیدی در دل همه بود..... مردم مشتاق همه شهرهاي ايران، صبح امروز زودتر از موعد به خيابان‌ها آمدند تا با قدم‌هاي استوار به پنجمين دهه پيروزي انقلاب اسلاميِ سرافراز گام بگذارند. امروز هم یک حماسه دیگر از جبهه اهل حق رقم خورد . میلیونها انسان بار دیگر در هزاران شهر و روستا برای اقامه حق قیام کردند.... امسال فضای ۲۲ بهمن بسیار شهدایی بود یعنی اینکه حضور شهدای انقلاب اسلامی را همه حس میکردند . در این بهار انقلاب جای شهدا خالی نبود بلکه بودند و حضور داشتند....‌ نسل نونهال و نوجوان اما امسال حال و هوای دیگری داشتند . آنها اکنون برای خود یک هویت انقلابی تعریف کرده اند و برای راه خود در آینده یک قهرمان دارند . آن قهرمان شهید حاج قاسم سلیمانی است . همه تصاویر قهرمان خود را به همراه آورده بودند... امسال پیچ بزرگ تاریخی را رد کرده ایم و هندسه قدرت در جهان بعد از هدف قراردادن پهپاد گلوبال هاوک و پایگاه عین الاسد در حال تغییر است شیعیان بعد از ۱۰۰ سال مبارزه ،گام دوم انقلاب جهانی خود را آغاز کرده اند و برای ظهور آماده تر از قبل شده اند فتنه های شیاطین پی در پی است در مقابل آن اما حماسه ها هم پی در پی و بسیار باشکوه با جمعیت های میلیونی اهل حق در حال رقم خوردن است.... امروز ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ عجیب بوی ظهور به مشام میرسید . غروبش اما مانند غروبهای جمعه بسیار دلگیر بود در فراق امام غایب..... امشب در مسجد محل ما به رسم روزهای جمعه نمازگزاران ناخواسته دعای فرج را خواندند..‌... امروز یک یوم الله دیگری بود.‌‌‌ "سعید درخشان" 💠 @asheghaneruhollah
🌺🌸🌼🌻🌷 باعرض سلام و ادب و احترام و عرض تبریک به مناسبت پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران دوستان عزیز عکسهای دسته جمعی خود با رفقا و برادرانتان و سوژه های جالب عکاسی را که در این راهپیمایی شکوهمند گرفته اید ، برای ما بفرستید تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.... ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d 🇮🇷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و ششم 🏳️فرزندان اسل
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هفتم 💣 کانون شرارت! 📔 دوره زبان فارسی تموم شد، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد! 💬 سئوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد، باید می فهمیدم، اصلاً من به خاطر همین اومده بودم. 📚 شروع به مطالعه کردم... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی، یک ظهر تا شب طول می کشید، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کن! 👲🏿و این نتیجه ای بود که پیدا کردم: 🌏 حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته. ☪️ حکومت الهی، امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری، مبارزه با برده داری، تلاش در جهت تحقق عدالت و... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود. 💬👲🏿 مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود، عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله... 🚻 عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود، اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن، اما عشق به خدا؟!... 🗡و عجیب تر، ماجرای کربلا... ⚠️ چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن...! ☪️ خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره. 🇺🇸🇬🇧🇫🇷 تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب به معنای مرگ و نابودی اونها بود. 🇮🇷 مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند، قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه... . 🇮🇷 برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد... . 💬👲🏿 جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم... 🇺🇸🇬🇧🇫🇷 وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هشتم 📖 صرف ساده! ☀️ تابستان سال ۹۰ از راه رسید، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن، عده کمی هم توی خوابگاه موندن. 👲🏿👱🏻‍♂️ من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم. 📚 قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم، درس عربی واقعاً برام سخت بود! 🇦🇺 من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم. 🇮🇷 زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم، اما عربی، نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود. 🕋 هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم. 👲🏿 در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم! واقعاً خسته شده بودم! 📖 صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم! 🛌 سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود. 👲🏿گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود می رم برش می دارم... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم. 👱🏻‍♂️ نمازش تموم شد، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد! 🗯 فکر کرد خوابم. 📖 کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد. 🛌 اصلاً تکان نخوردم، چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط! ‼️اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم! 🗓چند روز از ماجرا گذشت، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه، بازش که کردم، آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود! 📒 تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود. جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود. 👲🏿 اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم، یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... 🗯 این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... . 🚪در رو باز کرد و اومد داخل ... 👲🏿تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش! - کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... . ‼️ توی شوک بود... 🙍🏼‍♂️ سریع به خودش اومد، از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده... 👲🏿خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت. - قصد بی احترامی نداشتم، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذر می خوام ... . و خیلی عادی رفت سمت خودش ... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
چهل روز که نه، بود درد نبودنت...🖤 💠 @asheghaneruhollah