📸 #گزارش_تصویری
❌هیئت تعطیل نیست❌
🍀 ضدعفونی و پاکسازی معابر و کوچه های شهر درچه اصفهان...
#باعنایت_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
💠 #هیئت_عاشقان_روح_الله 💠
#هرخانه_یک_جشن
چشمهایمان...
که لایق دیدار تو نیست!
داریم خانههایمان را
آب و جارو میکنیم...
برای جشن میلادت!
کم و زیادش را بر ما ببخش...
ما را ساده بپذیر!
ما را با همین دستهای خالی...
قبول کن!
تکتکمان...
جشن میلادت را
در خانهمان برگزار میکنیم؛
قول!
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#مولانا_یا_صاحب_الزمان_عج_
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 پیش خودمون فکر کنیم
#به_نظرتون_ما_چکار_میکنیم ؟؟؟
میمونیم با امام زمانمون یا....
🎤حجت الاسلام #انصاریان
👌پیشنهاد تفکر
1️⃣روز تا ولادت منجی عالم بشریت...
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بســـــم_اللّہ عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_و_هشتم🌺 شه
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_و_نهم🌺
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
– الان خوبی؟
– دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شهید میشدم…
– حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
– کجا؟
– سوریه!
– چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_چهلم🌺
– بچه ها خوابن؟
– آره!
– پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشيد می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل هميشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
– چرا؟
– من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
– دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
– نه…!
– ولی من دیدم!
– میدونستم!
– ازکجا؟
– وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
– همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
– پس حلالم کن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
– جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
– میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
– رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
– نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
– چشم! حالا حلال میکنی؟
– آره…
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_آخر🌺
تابوت مثل قایقی روان روی امواج حرکت میکند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا که از بین دود اسفند و پرچم های “لبیک یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است که تا ابد کنارم می ماند. خاطرات قشنگمان از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فکرهاست که گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذکر میگویم تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده (البته آستین هایش کمی بلند است) و با بشری بازی میکند. به بچه ها گفته ام بابا انقدر بزرگ شده که رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و کنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده که بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدربار برایشان می گویم تا بلکه خودم کمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب کرده؛ میخواهد دوست حاج قاسم شود، منظورش پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را در قطعه مدافعان حرم به خاک سپرده اند، هربار که آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میکنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه که برایم پیچیده تشکر میکنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، تنهایی و گریه های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شهدا، به یاد وقت هایی که خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میکند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را وقت نماز جلوی خودم پهن میکنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی که #مقتدایم بود…😭
‼️پایان ‼️
سلام
👌منتظر نظرات زیباتون در باره داستان #مقتدا هستم.......👏
#رمان_جدید بزودی.......
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام 👌منتظر نظرات زیباتون در باره داستان #مقتدا هستم.......👏 #رمان_جدید بزودی.......
#ارسالی_اعضا 🌹
بسم رب شهدا
اجرتون با خانم زینب سلام الله علیه
زیبا بود…
✍️رمان #مقتدا
#ارسالی_اعضا 🌹
تشکر از داستان زیبا وآموزنده مقتدا ان شاءالله خدا به طیبه خانم صبر بده منتظر داستان بعدی هستیم.
✍️رمان #مقتدا
#ارسالی_اعضا 🌹
سلام خداقوت
خیلی عالی بود.
واسه من ودیگرخواننده هاتلنگرخوبی بود.
فقط در نحوه قرار دادن قسمت ها انتقاد داشتیم...
✍️رمان #مقتدا
#ارسالی_اعضا 🌹
همیشه از خدا میخام شهیدی وار زندگی کنم سعی کنم شهید باشم نه شهید بشم فقط میتونم بگم شهدا دوستایی که تو تنهاییام بودید شرمندتون هستم …
✍️رمان #مقتدا
#ارسالی_اعضا 🌹
خیلی خوب بود
بال هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدم های تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
✍️رمان #مقتدا
قسم...
بهسویِ همین چراغهای روشن!
تو میآیی و...
این چراغانیِ کوچهها...
تمرین ماست؛
برای آذین بستن دنیا!
السلامعلیک یاصاحبالزمان
#هرخانه_یک_جشن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
39.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت منجی عالم بشریت 👏👏
#دوستت_دارم بی مقدمه
دوستت دارم من یه عالمه❤️
دوستت دارم یابن فاطمه
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
#بقیه_الله_ادرکنی
#هرخانه_یک_جشن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
42.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت منجی عالم بشریت 👏👏
ای نور خورشید و ماه
#ادرکنی یا نور الله...
🎤حاج #محمود_کریمی
#بقیه_الله_ادرکنی
#هرخانه_یک_جشن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🌹 استغاثه به امام زمان(عج )
در راستای تحقق تمدن نوین اسلامی
توسل به کشتی نجات اباعبدالله الحسین
#چله_زیارت_عاشورا
#دعای_فرج
#ذکر_اللهم_عجل_الولیک_الفرج
💠هرشب به نیابت از یک #شهید
عرض سلام و ادب و احترام خدمت همه ی دوستان عزیز
ان شاء الله از21 فروردینماه که مصادف با نیمه شعبان سالروز تولد حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف میباشد #چله_زیارت_عاشورا و #دعای_فرج و ذکر #اللهم_عجل_الولیک_الفرج داریم دوستان شرکت کنند.
ان شاء الله همگی جزء یاران اقا باشیم و عاقبت بخیر بشیم...
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و #دفع_بیماری از مردم عزیز
🤚حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ و ساخت حرم امام حسن مجتبی(ع)💚
💠 ثواب چله هدیه به #مادر_دو_عالم حضرت #فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
🌺#دعا برای رفع بیماری کرونا و بلا از مردم عزیز❤️
📆شروع چله:شب نیمه شعبان
💚 پایان چله: شب بیست وچهارم
ماه مبارک رمضان
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#باعنایت_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah