eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
520594604(9).mp3
2.87M
1️⃣ 🔹4سال فدک دست حضرت زهرا بود ولی شب ها گرسنه می خوابید... 🎤حجت الاسلام 👌پیشنهاد دانلود ✍️ادامه دارد... 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. 🌷سردار شهید حاج احمدکاظمی🌷 به روایت سردار شهیدحاج‌ قاسم سلیمانی _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز5️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دوازدهم #هوالعشق #بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد #علی_نوشت
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈 ٬آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد٬ به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم٬لرز بدی به جانم افتاده بود ٬اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐 -فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من... -علی بهم اعتماد کن😊 و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد٬ همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم _من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا. سوار ماشین شدم و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم٬منتظر من بود که مکان را تایین کنم. -کجا؟ -اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣 -چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠 -نه بابا لطفا بریم٬حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.😊 و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم٬دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ٬درست... -همینجاست بابا در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست٬لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ٬برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم٬قلبم ارام بود خیلی آرام... دسته ای 💐گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد٫انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته٬شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد٬ پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠 ٬ رسیدیم ٬ محل شهادت: علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم😊😌 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ٬.. ☺️😞 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت شروع کردم.... -یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬ -خانوم کوچولو برسونیمت😏 -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬ دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬😠👊صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد٬ دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏 تمام وجودم پر ترس 😰شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه😡 این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود .... نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید... -نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا😭😲 وصدای جیغ دوستم اومد و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬ اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬ وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬ وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬ مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞 اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬.... تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه 😭کردم و گریه کردم تأسف خوردم واسه خودم٬....وضعیتم.... ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟ چرا کسی روم غیرت نداشت !!! چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬ چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬ چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان ....😭 علی سریع دور شد و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬ خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬ روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭٬ علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬ -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭 -نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!!😢 به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬😒پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو...😒😓 و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی٬ مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬ -فاطمه خانوم؟😊 -بله سید -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون..😢. و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...😭😭 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
✍️ سالهاست که فاطمیه ، به ماجرای در و دیوار و آتش ختم می‌شود! آنقدر که ماجرای فاطمه (س) ، لابه‌لای همین روضه‌ها ، گم شده‌است ! ماجرای عزّت و غیرتی که اگر آنرا می‌آموختیم؛ تدبیر جهان را بدست مدعیان تدبیر نمی‌سپردیم! غصه‌ی فاطمه "س"، غصه‌ی مثمار و آتش نیست! غصه‌ی مادر، سرگردانی من و تو، در دنیایِ بدون راهنماست! برای غصه‌ی فاطمه سلام‌الله‌علیها باید گریست! "سلام الله علیها" ✅ @asheghaneruhollah
فریاد فاطمه ست که پیچیده در جهان مقصود اگر علے ست،شهادت مقدمه است... "سلام الله علیها" ✅ @asheghaneruhollah
06-Karimi-Ashke-Yas.mp3
3.25M
#️⃣ سلام الله علیها 🎵 6️⃣ دیشب تا صبح گریه کردی ...😭😭 🎤حاج 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. 🌷سردار شهید حاج احمدکاظمی🌷 به
✨۲۱ دی ماه سالروز شهادت ۱۳تن از شهدای کربلای خانطومان را گرامے میداریم و چه غریبانه رفتند و ما متوجه نشدیم که زمان می‌گذرد ....😭😭 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز6️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
دشمن عظمت رهبر ما رو بهتر از خود ما میشناسد .
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #چهاردهم #هوالعشق #آن_اتفاق #فاطمه_ی_نهال_نوشت شروع کردم....
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬ مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬ تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.😊 سوار ماشین شدیم ٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود.😊 به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟😕 -خانوم؟مگه گشنت نیست؟😉 -اوا تو از کجا فهمیدی؟😚🙈 -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم😉 -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟😎 -خخ بفرمایید جناب😇 پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬ یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟!😍 با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید 💓و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم☺️🙈 و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم ٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم).☺️ -فاطمه جان😍 -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟😅 اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂😂 -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟😒 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬ -علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم... و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم -اسمت چیه خانوم خوشگل؟ -فرشته -واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی -واقعا خوشگلم؟ -معلومههه و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم -خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟ دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬ -دخترنازم٬اسمت چیه؟ از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬ -اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟ نگاهی زیبا به من انداخت و گفت -معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت: 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨۲۱ دی ماه سالروز شهادت ۱۳تن از شهدای کربلای خانطومان را گرامے میداریم و چه غریبانه رفتند و ما متو
📝فرازی‌از وصیتنامه شهید مدافع‌حرم علــی اصحابــی خوشحالم که شرایطی پیش آمد که بتوانم من هم به نوعی در این جهاد سهیم باشم. سفارشم به شما این است که تمام حرفتان حرف رهبری، عملتان عمل رهبری و جانتان جان رهبری، حضرت امام خامنه‌ای باشد؛ نه عقب‌تر و نه جلوتر حرکت کنید. شهید _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز8️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah