📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_دوم
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣🎥اجرای گروه نمایشی #آرمان
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_دوم
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣🎥اجرای گروه نمایشی #آرمان
✅ @asheghaneruhollah
🔴🔴 سلام. #منافقین درحال انتشار دعوتنامه برای #تظاهرات (آتش افروزی) سراسری در ایران هستند لطفا در همه گروهها اطلاع رسانی کنید تا انسانهای ساده اندیش فریب نخورند.
ظاهر قضیه اعتراض به #گرانی و اوضاع جاری کشوره
اما پس از تجمع ، منافقین و فریب خورده ها کنترل تجمع رو بدست می گیرند و با شعار هنجار شکن و تخریب و آتش سوزی به مقابله با #نظام و #مردم پرداخته و نیت شوم و پلید خود را پیگیری می کنند
به هوش باشیم 💥
#امنیت کشور حاصل خون هزاران شهید به خون خفته است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
زنده باد ایران
مرگ بر دشمنان خارجی و داخلی
مرگ بر اختلاسگران
مرگ بر نکبت زاده ها
مرگ بر منافقين...
فقط #قانون!
#خط_فریب
#آدرس_غلط
🔴🔴لطفاااا در اطلاع رسانی شریک باشید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣3⃣
پس واقعا او را دیده بود..
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز..
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول. این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ای مان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد..
عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود.. پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: " براتون قهوه میارم.. "
نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت.
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد : " دوستت داره؟؟ ".
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند..
" عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم.."
نگاهش کردم " خب من دوستشم.."
اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم.
صاف نشست و ابرویی بالا انداخته : " هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به ساده گی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا.. فقط چون دوستشی؟؟"
او چه میگفت؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣4⃣
با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم، نرم و آرام
" اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم.."
دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم.
" میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟ "
چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت.
" خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد.."
باز دانیال..
حریصانه نگاهش کردم
" منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم.. "
عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش..
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.
صوفی نفسش عمیق بود
" با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن..
میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس می دادیم.
مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود."
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
#چله_نوكري
از امشبي به بعد به عشق #محرمت
چله گرفته ام كه ترك گنه كنم حسين ...
✅ @asheghaneruhollah
اهل دل بدانند
۴۰ روز تا فصل عاشقی،محرم!
و #چله_نوکری شروع شد...
هرکی مرده بسم الله
#یاعلی
کدوم گناهه که خیلی وقته میخوای ترکش کنی و نمیتونی
یاعلی بگو،به عشق محرم ارباب ترکش کن!
🏃💕 چله نوکـری شروع شد❗️
🔴۱۱مرداد تا ۱۹شهریور
#چله_ترک_گناه به همراه #چله_زیارت_عاشورا❤️
یا علی بگو، به ما ملحق شو 💪
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب اول : #حاج_حسین_خرازی
🔻۴۰ روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah