⭕️جزئیات اولین سالگرد شهید حججی
در اولین سالگرد شهادت پاسدار شهید مدافع حرم محسن حججی که روز پنج شنبه و جمعه هفته جاری برگزار خواهد شد، حجت الاسلام پناهیان سخنرانی خواهد کرد و سعید حدادیان نیز دعای ندبه را به روی آنتن زنده شبکه یک خواهد برد.
📌مهدی رشید زاده دبیر ستاد مردمی برگزاری مراسم شهرستان با اشاره به پیش بینی حضور جمعیت چندین هزار نفری در این مراسم گفت: به همت ستاد مردمی برگزاری مراسم و خادمین شهدا، امکانات زیرساختی و پیش بینی های خاص اولین سالگرد در حد و اندازه مراسم تشییع و خاکسپاری این شهید در مهر ماه سال گذشته در نظر گرفته شده و شهر با آمادگی کامل به استقبال این مراسم می رود.
📌حجت الاسلام صدیقی امام جمعه موقت تهران و حسن رحیم پور ازغدی به عنوان دیگر سخنرانان احتمالی مراسم هستند.
📌مداحی مهدی سلحشور و سید رضا نریمانی نیز در لیست برنامه ها قرار گرفته و احتمال مداحی میثم مطیعی نیز وجود خواهد داشت.
📌از ظرفیت مدارس، دانشگاه ها و حسینیه های نجف آباد برای اسکان استفاده خواهد شد.
📌برپایی موکب های فرهنگی و خدماتی، برپایی غرفه های عکس، پوستر و طرح گرافیکی، مشاوره خانواده و احکام در کنار نقاشی کودکان و عرضه محصولات فرهنگی از جمله ویژه برنامه های جانبی مراسم هستند.
📌مسئولان در تلاش هستند سالروز شهادت یا تشییع جنازه شهید حججی را به عنوان روز ملی شهدای مدافع حرم در تقویم مناسبت ها ثبت کنند.
📌در مهر ماه سال جاری نیز به مناسبت اولین سالگرد تشییع و تدفین این شهید مدافع حرم، ویژه برنامه هایی در نجف آباد برگزار خواهد شد.
✅ @asheghaneruhollah
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 تیرز
#راهی_که_از_سر_گرفتیم
🔺مراسم اولین سالگرد شهادت "شهید محسن حججی"🔻
پنجشنبه
#18_مرداد
یادمان شهدای نجف آباد، مزار شهید
✅ @asheghaneruhollah
چه بدانم ؛ چه ندانم #شهدا میبینند...
گاه در حال گناهم؛ شهدا میبینند
بی تفاوت شدم و عین خیالم هم نیست
بوی نان میدهد آهم شهدا میبینند...
غافلم که همه عمر گره خورده بهم ....
تیر شیطان و نگاهم ؛ شهدا میبینند
از خدا دور شدم دور خودم میچرخم
مدتی گم شده راهم شهدا میبینند
مدعی بودم و هستم که #شهادت_طلبم
با همین روی سیاهم شهدا میبینند
✅ @asheghaneruhollah
#آرزوے_شہادٺ
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #ببینید
هرجا که هستید دستتان را روی سینه بگذارید و همراه با این نوا زمزمه کنید
⚡️ #ویژه_روز_زیارتی حضرت علی بن موسی الرضا (ع)
✅ @asheghaneruhollah
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_مخصوص_امام_رضا
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#امام_رضا در خونت همش برو بیا دیدم
آقا سوال من اینه،یه چیز من نفهمیدم
چرا #حسن اینقدر غریبه
#یه_شب_زیارت نداره؟؟😭😭
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔺زمینه احساسی فوق العاده زیبا
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣4⃣
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدم های تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود: " به درک.."
ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ همکیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم..
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست :
" همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش."
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمی دانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد.
"بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور.."
و من باز تسلیم شدم : " من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم"
.
لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت: " اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. "
با مهربانی نگاهم می کرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد.
" شروع کن.. بگو.. ".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣4⃣
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت : " اول تا تهشو میخوری بعد.. "
انگار درک نمی کرد بدی حالم را
" حوصله ی این لوسبازیارو ندارم.. "
ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد : " باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..".
چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام می کرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست
" حتی صبر نکردی پالتومو بردارم.." .
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
" سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه می شدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلم های خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست..
فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب پنجم : #شهید_جواد_محمدی
🔻36 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah