🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣4⃣
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت : " اول تا تهشو میخوری بعد.. "
انگار درک نمی کرد بدی حالم را
" حوصله ی این لوسبازیارو ندارم.. "
ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد : " باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..".
چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام می کرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست
" حتی صبر نکردی پالتومو بردارم.." .
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
" سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه می شدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلم های خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست..
فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب پنجم : #شهید_جواد_محمدی
🔻36 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
1 (5).mp3
17.75M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
دست خالی اومدم
سمت تو دریای نور
هرشب زائرتم
بایک سلام از راه دور ✋
#سلام_علی_ساکن_کرب_و_بلا
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
🔷زمینه احساسی فوق العاده زیبا
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣4⃣
مکث کرد : " همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه.."".
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد : "بابت سیلی، متاسفم.."
رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد: " دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.."
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر می خواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج می زدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ می کشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت : " چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. "
فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم :
" دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده... "
چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم می رفتم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣5⃣
چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید :
" سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ".
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرف های صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم
" پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش.."
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمی رسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر می ریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یک بار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را می زنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت می کرد.
آن شب با تمام بی مهری اش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر می کردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم....
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد می کرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت: " بازم متاسفم.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب ششم : #شهید_جلال_افشار
🔻35 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که آیت الله بهاالدینی می گوید امام زمان از من یک یار خواست و من او را معرفی کردم...
#شهید_جلال_افشار
ویژگی های شهید جلال افشار
#این_ویدیو_را_به_هیچ_وجه_از_دست_ندهید
✅ @asheghaneruhollah
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴