فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کیا دلتنگ حرم امام رضا هستن؟؟؟
⬅️ زیارتی بی نظیر
🎤حجت الاسلام شیخ حسین انصاریان
🔻این کلیپ رو حتما ببینید و به سمت زیارت امام رضا(ع) بشتابید
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_مخصوص_امام_رضا
✅ @asheghaneruhollah
10-Boboljavad221096.mp3
9.09M
بزار بیام همین روزا
تو صحن اسماعیل طلا
همون جای همیشگی
سلام بدم امام رضا
✋سلام آقا که الان روبروتونم😭
🎤کربلایی #علی_سلمانی
👈شور احساسی
✅پیشنهاد دانلود
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_مخصوص_امام_رضا
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بزار بیام همین روزا تو صحن اسماعیل طلا همون جای همیشگی سلام بدم امام رضا ✋سلام آقا که الان روبروتو
🌹🌹 تقدیم به همراهان همیشگی و اعضای جدید کانال 🌹🌹
⭕️جزئیات اولین سالگرد شهید حججی
در اولین سالگرد شهادت پاسدار شهید مدافع حرم محسن حججی که روز پنج شنبه و جمعه هفته جاری برگزار خواهد شد، حجت الاسلام پناهیان سخنرانی خواهد کرد و سعید حدادیان نیز دعای ندبه را به روی آنتن زنده شبکه یک خواهد برد.
📌مهدی رشید زاده دبیر ستاد مردمی برگزاری مراسم شهرستان با اشاره به پیش بینی حضور جمعیت چندین هزار نفری در این مراسم گفت: به همت ستاد مردمی برگزاری مراسم و خادمین شهدا، امکانات زیرساختی و پیش بینی های خاص اولین سالگرد در حد و اندازه مراسم تشییع و خاکسپاری این شهید در مهر ماه سال گذشته در نظر گرفته شده و شهر با آمادگی کامل به استقبال این مراسم می رود.
📌حجت الاسلام صدیقی امام جمعه موقت تهران و حسن رحیم پور ازغدی به عنوان دیگر سخنرانان احتمالی مراسم هستند.
📌مداحی مهدی سلحشور و سید رضا نریمانی نیز در لیست برنامه ها قرار گرفته و احتمال مداحی میثم مطیعی نیز وجود خواهد داشت.
📌از ظرفیت مدارس، دانشگاه ها و حسینیه های نجف آباد برای اسکان استفاده خواهد شد.
📌برپایی موکب های فرهنگی و خدماتی، برپایی غرفه های عکس، پوستر و طرح گرافیکی، مشاوره خانواده و احکام در کنار نقاشی کودکان و عرضه محصولات فرهنگی از جمله ویژه برنامه های جانبی مراسم هستند.
📌مسئولان در تلاش هستند سالروز شهادت یا تشییع جنازه شهید حججی را به عنوان روز ملی شهدای مدافع حرم در تقویم مناسبت ها ثبت کنند.
📌در مهر ماه سال جاری نیز به مناسبت اولین سالگرد تشییع و تدفین این شهید مدافع حرم، ویژه برنامه هایی در نجف آباد برگزار خواهد شد.
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تیرز
#راهی_که_از_سر_گرفتیم
🔺مراسم اولین سالگرد شهادت "شهید محسن حججی"🔻
پنجشنبه
#18_مرداد
یادمان شهدای نجف آباد، مزار شهید
✅ @asheghaneruhollah
چه بدانم ؛ چه ندانم #شهدا میبینند...
گاه در حال گناهم؛ شهدا میبینند
بی تفاوت شدم و عین خیالم هم نیست
بوی نان میدهد آهم شهدا میبینند...
غافلم که همه عمر گره خورده بهم ....
تیر شیطان و نگاهم ؛ شهدا میبینند
از خدا دور شدم دور خودم میچرخم
مدتی گم شده راهم شهدا میبینند
مدعی بودم و هستم که #شهادت_طلبم
با همین روی سیاهم شهدا میبینند
✅ @asheghaneruhollah
#آرزوے_شہادٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
هرجا که هستید دستتان را روی سینه بگذارید و همراه با این نوا زمزمه کنید
⚡️ #ویژه_روز_زیارتی حضرت علی بن موسی الرضا (ع)
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_مخصوص_امام_رضا
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#امام_رضا در خونت همش برو بیا دیدم
آقا سوال من اینه،یه چیز من نفهمیدم
چرا #حسن اینقدر غریبه
#یه_شب_زیارت نداره؟؟😭😭
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔺زمینه احساسی فوق العاده زیبا
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣4⃣
ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدم های تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود: " به درک.."
ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ همکیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم..
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست :
" همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش."
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمی دانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد.
"بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور.."
و من باز تسلیم شدم : " من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم"
.
لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت: " اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. "
با مهربانی نگاهم می کرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد.
" شروع کن.. بگو.. ".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣4⃣
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت : " اول تا تهشو میخوری بعد.. "
انگار درک نمی کرد بدی حالم را
" حوصله ی این لوسبازیارو ندارم.. "
ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد : " باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..".
چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام می کرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست
" حتی صبر نکردی پالتومو بردارم.." .
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
" سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه می شدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلم های خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست..
فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب پنجم : #شهید_جواد_محمدی
🔻36 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
1 (5).mp3
17.75M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
دست خالی اومدم
سمت تو دریای نور
هرشب زائرتم
بایک سلام از راه دور ✋
#سلام_علی_ساکن_کرب_و_بلا
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
🔷زمینه احساسی فوق العاده زیبا
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣4⃣
مکث کرد : " همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه.."".
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد : "بابت سیلی، متاسفم.."
رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد: " دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.."
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر می خواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج می زدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ می کشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت : " چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. "
فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم :
" دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده... "
چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم می رفتم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣5⃣
چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید :
" سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ".
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرف های صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم
" پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش.."
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمی رسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر می ریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یک بار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را می زنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت می کرد.
آن شب با تمام بی مهری اش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر می کردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم....
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد می کرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت: " بازم متاسفم.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب ششم : #شهید_جلال_افشار
🔻35 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که آیت الله بهاالدینی می گوید امام زمان از من یک یار خواست و من او را معرفی کردم...
#شهید_جلال_افشار
ویژگی های شهید جلال افشار
#این_ویدیو_را_به_هیچ_وجه_از_دست_ندهید
✅ @asheghaneruhollah
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
39.mp3
4.23M
#هیئتی تو مرام و ادب
هم رکاب #عباسه
#هیئتی به صدای
#اذون و #نمازش حساسه
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
🔺واحد حماسی فوق العاده زیبا
✅ویژگی های #نوکر_ارباب
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah