🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣7⃣
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد :
" اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم "
در سکوت به درد بی امان معده ام فکر می کردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت.
" من زیاد با این چیزاموافق نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی.. "
نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب..
سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.
" بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت. و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه.. "
او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت..
صدایش صاف بود :
" میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. "
ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود.
به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید
" نمیدونم چی به عثمان گفتی که اون طور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون.. "
کش و قوسی به صورتش داد :
" ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم.."
صاف نشست " مشخص نیست؟؟ "
این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣7⃣
👈این داستان کاملا واقعی است
وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد. دستش را زیر چانه اش زد :
" ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست.. خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن.. و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. "
و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید می کردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..
نگاهم کرد : " می دونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه.."
کمک های عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب می کشید؟؟ لابد تمام زندگیم را..
چانه اش را خاراند
" اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم.. "
صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید
" پسره احمق.. ".
عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست..
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت
" اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ "
صدایم کش می آمد :
" من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام.. "
سری تکان داد :
" اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوست دارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. "
حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم :
" اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها.."
ابرویی بالا انداخت :
" اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر می کردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.."
کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد
" آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟ "
قدمهایم سست و پر لرزش بود
" من فقط سارام.. سارا.. "
ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود.. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
⚡️ اگر به حکمت مندرج در عید قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود
🔻رهبر انقلاب: اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود.
🔹 در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیدهی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. او در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار، در دوران پیری به او داده بود؛...این ایثار و این گذشت، یک نماد است برای مؤمنانی که میخواهند راه حقیقت را، راه تعالی را، راه عروج به مدارج عالیه را طی کنند. بدون گذشت، امکان ندارد.
🔺همهی امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطهی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان میآید. ۸۹/۸/۲۶
✅ @asheghaneruhollah
🔰 درباره تفسیر آیات قرآن پیام حج رهبر انقلاب
❔ برترین منفعت حج چیست؟
🔻 پیام رهبر انقلاب اسلامی خطاب به حجاج بیتالله الحرام روز گذشته در صحرای عرفات و در مراسم برائت مشرکان در اجتماع حجاج قرائت شد.
🔹 مطلع پیام حضرت آیتالله خامنهای، دو آیه از سورهی مبارکهی حج بود... ایشان در این پیام، در ضمن استناد به این آیات قرآن، تفسیری از این دو آیه و منافع حج را ارائه دادهاند...
🔹 رهبر انقلاب در مجموع بیانات خود از سال ۶۸ تاکنون بیش از ۱۰ بار از آیهی ۲۷ سورهی حج و بیش از ۱۵ بار از آیهی ۲۸ سورهی حج استفاده کردهاند.
🔹 همچنین مواردی از ابعاد اجتماعی و سیاسی این آیات را بازگو کردهاند که در کتابهای تفسیری پیشین، مورد توجه نبوده است.
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ ابوترابی نماینده مجلس و عضو کمیسیون "تحقیق و تفحص از دوتابعیتی های کشور" از تابعیت کدام مسئول رده بالا (خیلی بالا) حرف میزند؟!
#رئیس_جمهور !!🤔🤔🤔
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah