eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرا رسیدن عید سعید غدیر خم بر شما مبارک باد. ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣9⃣ چشمانم را بست
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣ تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد. صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند.. چیزی نمیدیم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید.. صدایش نگران بود و لرزان " ‌الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده.. " حسام‌؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را.. پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد : " آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم.." خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا می آوردم.. به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید.. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد.. چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد " خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. " پیرزن به سمت لباسهایم رفت " نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش.." جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست.. انگار از وجودم می ترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣9⃣ تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣9⃣ پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی.. در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازش های پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود.. لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله می کرد با خدایش.. خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم.. چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید می آمد.. من کارها داشتم با او.. خسته بودم.. بیشتر از تنم، ذهنم درد می کرد.. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز می کردند در حیاطِ‌ فکری ام.. حسام،‌ همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد.. اما حالا در ایران.. در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد.. در خانه ی ما،‌ چه می کرد؟؟ پروین از کجا او را می شناخت؟؟ دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ؟؟ ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم.. اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت می رسید.. باز هم درد صدایم زد .... نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خوابنما ترجیح میدم.. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوش هایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5780542989868729601.mp3
24.75M
👈پیشنهاد دانلود 💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعرخوانی طوفانی صابر خراسانی در مدح امیرالمومنین علی علیه السلام در حضور رهبر انقلاب ✅ @asheghaneruhollah
🍃🌼🌺🍃🌼 عیدی ام در روز بیعت با علی باشد همین.... با اجازه زائر شش گوشه باشم،اربعین... السلام علیک یا ابا عبدالله... شب جمعه شب زیارتی آقا ✅ @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی ام : ❤️ ⤴️چه جوانانی که ازپیران هفتاد ساله صف اولی جلو زدند... 🔻12 روز مانده به 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
‌باید برایِ ظهورت دعا ڪند حرفِ پدر به رویِ پسر می‌کند اثر😭😭 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣9⃣ پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامه
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣9⃣ صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ " ح س ام " نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت " دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ " و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست "‌ نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه .. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع می کنیم.. نمی خوام نا امیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه.." شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.. ریختن مو.. ناپدید شدنِ‌ ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌ منتظرِ‌ بیمارستان.. و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم می رسید. "دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم.." قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان.. اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.. من سارا بودم.. سارا.. به محض هوشیاری، درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توانم را دریغ می کرد.. اما من باید با یان حرف میزد.. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را می خواهم. و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ می ترسم.. و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِ‌ تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست.. باید به کجا پناه می بردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی می کرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک می شد.. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و اون با نگرانی حالم را پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟ روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد.. چیزی که تمام زندگی ام را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آنقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ می کرد و کل هوشیاری ام خلاصه می شد در گوشهایی که تنها می شنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ‌ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌ کلامش را چنگ می کرد بر تخته سیاهِ‌ روحم.. او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر می شد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣9⃣ صدای مسن دکتر و
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣9⃣ آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر می کرد.. مرگ هم شیرین نبود.... و دستی مرا به کالبدم هل داد.. پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم : " سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. " روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکی ام که برفهای آدم برفی ام را در دهانم می گذاشتم و دندانم درد می گرفت از شیرینیِ سرما.. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش.. بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوش هایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگی ام، یعنی خدا بود و صدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی.. بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو، حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاری ِ‌لحظه های دردم.. " آقای دکتر شرایطش چطوره؟" موج صدایش صاف و سالخورده بود : " الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا .." دکتر رفت و حسام ماند.. " سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید.. " معنی این حرفها چه بود؟ نمی توانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی، هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی می گفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ⏪ ادامه دارد...
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ویکم :#شهید_مهدی_زین_الدین ⤴️اعتقاد به #امام_حسین 🔻11 روز مانده به #محرم 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
با یک #بله، لباسش و بختش #سفید شد فرداے خواستگارے آمد و وقت خرید شد عید #غدیر جشن گرفتند و #ماه بعد #داماد در جزایر مجنون #شهید شد... ✅ @asheghaneruhollah
اصل و نسب و مذهب ما را چو بخواهید آغاز مسلمانی ما روز غدیر است 😍 ✅ @asheghaneruhollah
AUD-20180829-WA0001.mp3
1.97M
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ 🎵 غدیر سه روز است! 🔻چطور دو ماه عزاداری می‌کنیم، سه روز نمی‌توانیم جشن بگیریم؟ ✅ @asheghaneruhollah
ڪاش باشـد😍 عیدےعــید غدیر🍃❤️ ڪربلا پاےپیاده اربعین🌸 #جانم_حیدر ✅ @asheghaneruhollah