🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣0⃣1⃣ " مگه تو خواب
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣0⃣1⃣
این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی
برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد
" برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم. "
این دیوانه چه می گفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید
" واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.. "
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد
" قول میدم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. "
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید...
" هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو و خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید"
و با لحنی مهربان، او را از سلامتی اش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣0⃣1⃣ این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مش
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣0⃣1⃣
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش می کردم.. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب می شد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را می شنیدم
" آقا حسام.. مادر تو رو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. "
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین می کردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی..
صدایش در سلول سلولم رخنه می کرد و آیاتش رشته می کردند پنبه هایِ روحم را.. دلم گریه می خواست و او هر چه بیشتر می خواند، بغضم نفس گیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب..
که سکوت ناگهانی اش، هوشیارم کرد..
این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم می کرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ای جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟
گفته بود همه چیز را می گوید.. اما کی؟؟
گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمی کند .. مگر می شد؟؟ اون خودِ خطر بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣0⃣1⃣ حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣0⃣1⃣
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر می کرد، همان دوستِ مسلمان در عکس هایِ مهربانِ دانیال بود.. همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم می پرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ای برایش نگذارم.. که نشد.. که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمی کردم.. پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش می دانستم جرمم چیست..
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانع تر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه می کردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند.. تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم.. سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست
مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمی توانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣0⃣1⃣ این مرد که ص
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣0⃣1⃣
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد
" یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟"
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد :
" خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه.. "
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند..
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت :
" بی زحمت بذارینش تو کتابخونه.. خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه "
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را می شنیدم :
"مادرجون، تو درست نمی تونی راه بری.. مدام می خوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا.. "
صدای حسام پر از خنده بود :
" عه.. عه.. عه.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین.. "
پیرزن پر حرص ادامه داد :
" غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وهفتم: #سردار_شھید_داود_عابدے
خدایا تو میدانی ڪہ چقدر مشتاق زیارت کربلا بودم واین تنها آرزویی بود کہ با خودبہ قبر بردم،باشد تا در آن دنیا از ریزهخواران آن حضرت باشیم😭😭
🔻فقط 5 روز مانده به #محرم 😭
✅ @asheghaneruhollah
19.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
#باز_صدای_سلیم_میاد
مادرم گفت که این اشک تو از شیر من است
من تو را گریه کن شاه محرم کردم
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
VID_1535446403.mp3
5.58M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
خواب به چشمام نمیاد
آخ که اگه خدا بخواد
امسالم #محرم میبینم
انشاء الله
✋به محرم برسونم
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
✅شور احساسی شنیدنی
#پیشنهاد_دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
#تا_محرم
#فهمیدن_محرم
💢 شمر و عباس بن علی(ع)
#استاد_پناهیان
✅شب عاشورا وقتی شمر ملعون عباس را صدا زد، عباس تا وقتی امام حسین(ع) نفرمود جوابش را نداد.
ما عباس میخواهیم که تا امامش اجازه نداده با دشمن دست ندهد، و با دشمن تماس نگیرد.
اگر عباس میگفت که حالا بگذار ببینم شمر چه میگوید، امروز نامی از عباس نمانده بود.
عباس! به دشمن دست ندادی، خدا دستهایت را قبول کرد، عباس! به دشمن نگاه غضبناک کردی، خدا چشمهایت را قبول کرد...
✅ @asheghaneruhollah
داده به تو، مبتکر هوشیار
شیوه نو با کَمَکی ابتکار
تا ببری سود از این کار و بار
جیب تو لبریز شود از دلار
خوب توجه بکن ای مایه دار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
هر چه که با پول سرو کار داشت
هر چه که دیدی تو خریدار داشت
عاشق و دلداهی بسیار داشت
مشتری ثابت بازار داشت
منحصرش کن ببرش در حصار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
گوش به پند منِ استاد کن
دل ز غم نان شب آزاد کن
خانه ی فردای خود آباد کن
اهل و عیالت همه را شادکن
تا بخورد ارث تو را ارثخوار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
روغن و چایی و دوا و کدو
پوشک و پوشاک، برنج و لبو
محض دل یار دوسه تا هوو
تا که نگویند به تو هی، ببو
پُر بکن انبار بم و چابهار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
خودروی لوکس و دوسه خروار ریش
کشتی و ویلای جدا توی کیش
هر چه که داری تو بخر باز بیش
گر چه بنوشی تو ز اطراف نیش
خوف به دل راه نده ای بِرار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
قسمت تو بوده سمن داشتن
هر چه که باشد قدغن داشتن
دلبر خوش تیپ و خفن داشتن
قد دوتا غار دهن داشتن
باهمه خوش باش در این روزگار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
لٰکن اگر عرصه به تو تنگ شد
معجزه شد دست کجت سنگ شد
پای گریز از همه سو لنگ شد
بر سر پول و پلهات جنگ شد
روسری و شال و رژ و الفرار!
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
جای تو امروز ته گور باد
گور تو از کشور ما دور باد
چشم وزغگونهی تو کور باد
زرت تو هر آینه قمصور باد
تا برود جسم تو بالای دار
اِحتَکَرَ یَحتَکِرُ اِحِتکار
✍سیدمحمد صفایینویسی
✅ @asheghaneruhollah