🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با ص
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣3⃣1⃣
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
" نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش.."
نمیتواستم..
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد :
" بهت میگم نفس بکش... "
و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید..
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد
" سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ".
حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمی دانستم در واقع کیست..
از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم سهم من نمی شد. چانه ام به شدت می لرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه می کردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند
" آروم باش.. میدونم خدا رو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. "
خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟
در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ای.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد..
نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرا زمینی می خواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند..
برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگ هایِ وجودی ام.. خواستم بودنش را ثابت کند..
من دانیال را سالم می خواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام..
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاکش را به جان کشیدم
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣4⃣1⃣
حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت
" دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. "
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت.
سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد.
حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد. صدایش از ته چاه به گوش می رسید.
" شروع شد "
جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح
میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید
" مدارِکو.. اون مدارِکو از بین ببرید..، "
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد
" بهش دست نزن.. "
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد :
" چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسِ و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هر کس در این دنیا پی کار حسین است
روز قیامت جزو انصار حسین است
بازارگریه گرم باشد تاکه زهرا
درروضه هااول عزادارحسین است
هنگام گریه روبروی ماست آقا
طوبی به چشمی که گهربارحسین است
@asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهـنگ احساسۍ #اربعین
▪️یـه رویاسـت بـرام کربـلا
▪️میـمیـرم نیـام کربـلا
🎤نواۍ سیبسرخی
@asheghaneruhollah
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
گویند برات کربلا دست شماست
هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست
ای کاش شود زیارتت روزیمان
آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست
@asheghaneruhollah
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
باسلام
برنامه امشب:
سخنران: حجت الاسلام سلیمانی
مداح: کربلایی سعید سلیمانی
اسلام آباد.کوی شهید بهشتی.پرچم هیئت
(هیئت عاشقان روح الله)
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣4⃣1⃣
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد :
" ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتون رو با خودم میبرم.. "
حسام خندید:
" من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمی تونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ای نداره.. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت
جلو چشمات پخشِ زمینه.. "
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: " دروغه.. "
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد:
" واقعا شماها چی در مورد ایران فکری کردین؟؟ که مثه عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که می آیید و میزنید و می دزدین و تخلیه اطلاعاتی می کنید و میرید ؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می کنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. "
باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣4⃣1⃣
صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد.
" لعنتی.. میکشمت آشغال.. "
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی دانستم دلیلش چیست..
مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم..
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد..
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد
"خفه شو .. دهنتو ببند.. "
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغ هایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر می شدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می شد. چه فرار
می کرد. پس حسودانه، همراه می طلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده، از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
ان شاء الله به زودی
پروفایل همه ی #اربعینی ها
این باشه!🙏
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
3⃣3⃣روز تا اربعین
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣4⃣1⃣ صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ ی
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣4⃣1⃣
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن می خواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستی ام نشست.
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ
بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد
این جوانِ با حیا..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم
که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون
تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه
تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..)
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣4⃣1⃣ نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣4⃣1⃣
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا..
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..)
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. )
مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این
بیمارستانی؟؟ )
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور..
حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..)
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه
اینورا پیدات نشه..)
حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان
تازه به هوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعل یا علی..)
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت..
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣4⃣1⃣ دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣4⃣1⃣
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالی ام باز می شد.
دلشوره ی عجیبی داشتم. می ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم..
هر ثانیه که می گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش..
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می کشیدم. و اگر می آمد..
حسام روی صندلی کنارتخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش.
راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد
" چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣4⃣1⃣ روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣4⃣1⃣
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم.
" کو.. کجاست.. "
لبخندش عمیق تر شد
" عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. "
یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد :
" الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حال تو رو هم به طور ویژه می گیرم.. "
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان
" الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم.. "
نمی توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد.
" سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ."
اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثل خودش پاسخم را داد.
هر چه بیشتر می شنیدم، حریص تر می شدم و این اشتها پایان نداشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
نماز شب بخون تا با تنهاییات راحت تر کنار بیای👌
افرادی که در دل سکوت و تاریکی شب
بلند میشن و با محبوب واقعی قلب ها حرف میزنن و باهاش مناجات میکنن
در زمان تنهایی عصبی نمیشن و
داد وبیداد نمیکنن✅
چون تنهاییشون رو با خدا پر میکنن
و دیگه تنهایی نخواهند داشت👌
اگر کسی تو تنهاییاش عصبی میشه
در رابطه ش با خدا یک تجدید نظری بکنه☺️
#شبتون_حسینی ❤️
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣4⃣1⃣ حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣4⃣1⃣
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
و نمی دانست که من ناخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت
" خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. "
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید
" حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.."
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم می توانستم بگذرم..
صدایی صاف کرد
" والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان " نه " توی کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید به دست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣4⃣1⃣ بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواس
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣4⃣1⃣
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
اینجوری ما هم خیلی راحت می تونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتی اش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودش رو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اون رو جذب نیروهاش کنه.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣4⃣1⃣ همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣4⃣1⃣
اینجوری هم سر سازمان بی کلاه می موند و نمی تونست درخواست های دیگه ای داشته باشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود.
پس، از کم هزینه ترین و جوابگوترین راه ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه..
و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی..
دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقمند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش می کردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمی دید..
غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم... "
باورم نمی شد.. جای پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو، چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی می دیدم که زندگی ام را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خدایی ام، هوایم را داشت..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣4⃣1⃣ اینجوری هم سر سازمان بی کلاه می موند و نم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣5⃣1⃣
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
" به واسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمی کنه. اما زمینه اش رو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. "
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگ تر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراری ام برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر می کنم، می بینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم
" از طرفی خبر چینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارون هایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. "
لحظه به لحظه کنجاوتر می شدم
" چه اطلاعاتی؟؟ "
لبخند بر لب مکثی کرد
" یه لیست از اسامیِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب می شه.. "
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟
" شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی می کنید دیگه.."
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود
" نه.. کاملا جدی گفتم.. "
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود
" شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
*🔴 #جنگ_نظامی را مردانی مدیریت کردند که روی مین منوّر با حرارت ۱۶۰۰ درجه سانتیگراد میخوابیدند تا گرای خط به دست دشمن نیفتد و عملیات لو نرود*.
*اما در #جنگ_اقتصادی، نامردانی بر مسند مدیریت هستند که روی اقتصاد و سکه و دلار خوابیدهاند و به دشمن گرا میدهند کجا را بزند*!
*هفته دفاع مقدس را گرامی می داریم.*
🏴 @asheghaneruhollah
#شهیدانه
ش
ھ
ا
د
ت
به دنبال شهادتی؟
اگـر مـرد شهیدانه زیستن باشی
شهادت
خودش تو را در آغوش خواهد ڪشید
و سختی این مرد بودن را امام معصوم برایمان به تصویر کشیده اند...
"نگاه داشتن ایمان در آخـر الزمان ، همچون نگه داشتن ذغال آتشین در دست است"....
اگـر مرد سوختن هستی؟
#بـسمـ_الله
#شہادت_مبارکت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#شهادت_روزےمون
🏴 @asheghaneruhollah