فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مأموریت مهم بچه هیئتیها و بچههای جبهه فرهنگی انقلاب در اربعین به روایت حاج حسین یکتا
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نقل از فرزند شهید مدرس
🔸یک روز وقتی پدرم از مجلس بازگشت، عدهای از مردم به خانه آمدند و با سر و صدای زیاد گفتند آقا این چه لایحهای بود که امروز تصویب شد؟! خلاف مصلحت است.
🔸آقا فرمود اگر بیست رأس الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آنها بپرسند ناهار چه میخورید، چه جواب میدهند؟! همه گفتند جو؛ آقا فرمود: آن یک نفر هم مجبور است سکوت کند، این وکلایی که شما انتخاب کردید، شعورشان همین اندازه است، بروید آدم انتخاب کنید.
#اف_ای_تی_اف
#مجلس
#خانه_ملت
#انتخاب_نادرست
#خیانت
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣7⃣1⃣ سری به نشانه ی تایید تکان داد " قاعدتا با
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣7⃣1⃣
و با تبسم ابرویی بالا داد
" خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا می کنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر می کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون می کشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودش رو به سادگی زد..
به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت می کرد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣7⃣1⃣ و با تبسم ابرویی بالا داد " خب بله.. کام
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣7⃣1⃣
می گفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمیده..
بالاخره با تلاش هایِ یان، شما از آلمان خارج شدین..
و مثلا به طور اتفاقی من رو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت..
وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر می کردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شون رو بفرستم..
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونه تون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن.. "
دیگر نمیدانستم چه چیزی باید بگویم
" نکنه پروین هم نظامیه؟؟ "
خندید..بلند و با صدا
" نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣7⃣1⃣
حالا می فهمیدم چرا وقتی از یان می پرسیدم که دوست ایرانی ات کیست؟؟ اسمش چیست؟؟ مدام بحث را عوض می کرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا..
تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبت هایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود..
به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بد طینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهی اش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..
حالا باید از حسام متنفر می شدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
" پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد.. "
سری تکان داد و لبی کش آورد
" بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زنده است دیگه.. "
به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده این کار را انجام داد.
" امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمی کنم.. "
کنار ابرویش را خاراند
" درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣7⃣1⃣
معنی حرفش را نمی فهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود
" اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمی تونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشون رو بهم بزنم.. "
رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هرچی بیشتر می گذشت ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد.
و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل می کرد
" خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می خواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره..
مدتی که از ورود یان به نقشه می گذره، اون به واسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم می گیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه..
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣7⃣1⃣
پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه..
چند روزی به پروازتون مونده بود و من می ترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم..
و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر، واسه امنیت خوونواده ی دانیاله..
پس از اونجایی که خودشو یه صلح طلب می دونست، پا به پای ما واسه خروج تون از آلمان تلاش کرد..
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره..
پس از نظر اون ها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره..
اما با یه مرگ بی سروصدا مثل تصادف..
حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماس های تلفنی تون در باره ی من ازش می پرسیدین سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه..
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دست کاری ماشین یان واسه کشتنش اقدام کرده بودن.
یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیف های عثمان و صوفی دست کاری شده بود
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
✋ #یا رقیه ،بی بی جان #کربلای ما رو امشب امضا کن ...
‼️بابایی
می دونی چرا صورت من شده کبود #عمو نبود
می دونی چرا #موهام گرفته بوی دود عمو نبود 😭
می دونی چرا #رمق تو زانوهام نبود عمو نبود
می دونی چرا رفتم محله ی #یهود عمو نبود
#عمو_نبود 😭
#عمو_نبود 😭
#عمو_نبود 😭
#بی_بی_سه_ساله
#یا_ابوالفضل_العباس_ع_
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✋ #یا رقیه ،بی بی جان #کربلای ما رو امشب امضا کن ... ‼️بابایی می دونی چرا صورت من شده کبود #عمو نبو
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (7).mp3
4.23M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
#بابا بگو پناه خیمه ها کجا مونده
بابا #عمو میون علقمه چرا مونده؟!😔
این عمی العباس
بگو که این دختر ها #معجر میخوان
بگو رقیه تازه به #شونت عادت کرده
شد اگه #مشکش پاره فدا سرش #برگرده 😭
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
✅شور روضه ای بسیار زیبا
📌پیشنهاد دانلود
#یا_ابو_الفضل_بحق_سه_ساله_ما_را_کربلایی_کن
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣7⃣1⃣ پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣7⃣1⃣
" و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده..
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. "
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود..
این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر می کردند..
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد..
و باز بازگویی ادامه ماجرا
" اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم می دونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود می شد و....
ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
اما شیوه اش رو نه.. پس اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله شون، نوعی غافلگیری به حساب میومد.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣7⃣1⃣
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد.
" نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ "
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد
" نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردن که من و دانیال اسم اون رابط رو میدونیم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت..
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمون رو نداشتن "
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر..
،و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..
نفسی عمیق کشید
" خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن..
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاسازی شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد.. "
راست می گفت. اگر او و دوستانش نبودند....
اما عثمان...
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبر انقلاب به توهمات ظریف
وقتی ظریف پس از چند دهه دیپلمات بودن هنوز نمیفهمد بهانههای آمریکا تمامی ندارد
آقای ظریف برجام برای شما عبرت نشد؟ یا دنبال چیزهای دیگهای هستید؟
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
چقدر حرف در این سینه من جمع شده
چند وقتیست که با حال خودم درگیرم
بیست روز جلوتـر به شما می گـویم
اربعین کرب و بلایم نبری می میرم😭
#۲۰_روز_تا_اربعین_حسینے 🍂
🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم پا میذارم تو جاده ها
تا برسم به کربلا #حسین
🎤حاج #مهدی_رسولی
👈زمینه احساسی اربعین
🔺عالیه از دستش ندهید
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم لو رفته از دوربین مداربسته جلسه اتاق بازرگانی با وزیرصنعت
📍سخنان تند موثقی به وزیر:
به ما گفتند صبر کنید، #احمدی_نژاد بره...
چی فکر می کردیم، چی شد!
دولت #روحانی، مانند #بنی_امیه است...
👈این از دستش ندهید
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣7⃣1⃣ تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣7⃣1⃣
وجود عثمان نگرانی ام را بیشتر می کرد.. او تا زهرش را نمی ریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمی داشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم
" اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.. "
خندید
" واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن. "
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمی تواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
" دانیال کجاست؟؟ کی می تونم ببینمش. می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.."
نفسش عمیق شد
" مرگ دست من و شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.."
ترسیدم
" سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ "
لبخندش شیرین شد
" بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر.. "
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣7⃣1⃣
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز می کردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانی اش..
اما....
مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که "نبود" و حالا یقین شد "بودنش" .. و.. و
احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاسته ام..
و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگی ام را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگی ام را تبدیل به داشته کرد..
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد..
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم می کردند..نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند..
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد
" خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سر میزنم.. "
چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمی داد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است