eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
رقیه ،بی بی جان ما رو امشب امضا کن ... ‼️بابایی می دونی چرا صورت من شده کبود نبود می دونی چرا گرفته بوی دود عمو نبود 😭 می دونی چرا تو زانوهام نبود عمو نبود می دونی چرا رفتم محله ی عمو نبود 😭 😭 😭 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✋ #یا رقیه ،بی بی جان #کربلای ما رو امشب امضا کن ... ‼️بابایی می دونی چرا صورت من شده کبود #عمو نبو
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (7).mp3
4.23M
😔 ❤️ به یاد مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396 بگو پناه خیمه ها کجا مونده بابا میون علقمه چرا مونده؟!😔 این عمی العباس بگو که این دختر ها میخوان بگو رقیه تازه به عادت کرده شد اگه پاره فدا سرش 😭 🎤کربلایی ✅شور روضه ای بسیار زیبا 📌پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣7⃣1⃣ پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣7⃣1⃣ " و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. " با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود.. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر می کردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا " اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم می دونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود می شد و.... ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. اما شیوه اش رو نه.. پس اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله شون، نوعی غافلگیری به حساب میومد.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣7⃣1⃣ تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. " نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ " دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد " نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن.. اونا فکر میکردن که من و دانیال اسم اون رابط رو میدونیم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمون رو نداشتن " چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.. ،‌و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.. نفسی عمیق کشید " خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن.. در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاسازی شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد.. " راست می گفت. اگر او و دوستانش نبودند.... اما عثمان... ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبر انقلاب به توهمات ظریف وقتی ظریف پس از چند دهه دیپلمات بودن هنوز نمیفهمد بهانه‌های آمریکا تمامی ندارد آقای ظریف برجام برای شما عبرت نشد؟ یا دنبال چیزهای دیگه‌ای هستید؟ 👈 👇 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#خداحافظ_محرم دير از ره آمدی و زود رفتی ماه غم يازده ماه دگر بايد به راهت چشم دوخت 🏴 @asheghaneruhollah
چقدر حرف در این سینه من جمع شده چند وقتیست که با حال خودم درگیرم بیست روز جلوتـر به شما می گـویم اربعین کرب و بلایم نبری می میرم😭 #۲۰_روز_تا_اربعین_حسینے 🍂 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم پا میذارم تو جاده ها تا برسم به کربلا 🎤حاج 👈زمینه احساسی اربعین 🔺عالیه از دستش ندهید 😭 آقا جان امسال منو میبری 😢 🏴 @asheghaneruhollah
#دعاي_ماه_صفر ▪️صدقه فراموش نشود 🔺امروز اول ماه صفر است. 🔹قربانی و صدقه و دود کردن اسفند فراموش نشود، ان شاءالله با خواندن این دعا در اول ماه صفر ازبلا دور باشید. 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم لو رفته از دوربین مداربسته جلسه اتاق بازرگانی با وزیرصنعت 📍سخنان تند موثقی به وزیر: به ما گفتند صبر کنید، بره... چی فکر می کردیم، چی شد! دولت ، مانند است... 👈این از دستش ندهید 👈 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣7⃣1⃣ تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣7⃣1⃣ وجود عثمان نگرانی ام را بیشتر می کرد.. او تا زهرش را نمی ریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمی داشت.. با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم " اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.. " خندید " واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن. " نفسی راحت کشیدم.. حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمی تواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. " دانیال کجاست؟؟ کی می تونم ببینمش. می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.." نفسش عمیق شد " مرگ دست من و شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.." ترسیدم " سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ " لبخندش شیرین شد " بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر.. " دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣7⃣1⃣ به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز می کردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانی اش.. اما.... مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که "نبود" و حالا یقین شد "بودنش" .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاسته ام.. و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن.. این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگی ام را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگی ام را تبدیل به داشته کرد.. اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.. اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم می کردند..نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند.. اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد " خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سر میزنم.. " چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمی داد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛳️شب جمعه،، شب زبارتی ابا عبدالله بدون فن غزل ،،،بی کنایه می گویم .... دلم برای تو تنگ است،، ایها الارباب...... بطلب اربعین،پای پیاده 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کربلا خواهی اگر از وادی بگیر 🔹چون در اختیار زینب است 📌پیشنهاد دانلود ای همه ی جان ها 🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حضرت زینب(س)،کلید حل مشکلات هر گره ای که به کارتون افتاد اگر هیچ دعایی ، زیارتی،ذکری نتونست حل کنه متوسل به عمه جانم زینب بشین😭 🔹روایتی شنیدنی از زبان استاد انصاریان 📌پیشنهاد دانلود 🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
😭 😭 ما جرعه نوش باده ی اندوه زینبیم در سایه سار پرچم نستوه زینبیم زینب اگرچه رنج امانش نداده بود چون کوه بود و باد تکانش نداده بود این شیرزن به دیده خود گرچه خار داشت در دست خود شبیه علی ذوالفقار داشت او که حسین دور کمالش طواف کرد دشمن به حیدر سخنش اعتراف کرد زینب رسول هیبت و زهرا صلابت است مردم! ضعیفه خواندن این زن خیانت است خوانده حسین سرّ ازل را به گوش او بعد از خودش سپرده علم را به دوش او بعد از حسین لشگر غم زد به خیمه ها عباس رفت و شمر قدم زد به خیمه ها بعد از حسین ضربه ی شلاق بود و زجر رگبار داغ پشت سر داغ بود و زجر بعد از حسین ظلم و جنایات بود و بس عباس خیمه عمه ی سادات بود و بس بعد از حسین لشگر غارت به او رسید خاکی ترین لباس اسارت به او رسید خلخال ها ربوده شد و گاهواره رفت از گوش های دخترکان گوشواره رفت باور کنید عمه ی سادات پیر شد با ابن سعد و حرمله تا هم مسیر شد منزل به منزل از همه کس طعنه می شنید از خولی و سنان و انس طعنه می شنید در کوفه ای که خار و خس افتاد بر سرش خنده زدند بر سر پاک برادرش اُف بر تو کوفه، زحمت حیدر به باد رفت زینب چرا به مجلس ابن زیاد رفت «آنان که طبل خاتمه جنگ می زدند» با لفظ خارجی به سرش سنگ می زدند وای از دمی که دختر زهرا به شام رفت چونان اسیر ترک به بزم حرام رفت تشت شراب بود و سر اطهر حسین یک عده مست دور و بر خواهر حسین یک دست جام باده و یک دست خیزران روی لب حسین که بنشست خیزران آمد صدای ناله ی ناموس پنج تن بس کن یزید بر لب و دندان او نزن بس کن یزید فاطمه بی تاب می شود او را نزن رقیه دلش آب می شود در این میان سکینه دلش ریز ریز شد وقتی درون قصر سخن از کنیز شد... 👈 🏴 @asheghaneruhollah
Sibsorkhi-Haftegi13910230[03].wma
9.29M
❤️در خواستی اعضای عزیز ✅نوای به یاد ماندنی فوق العاده زیبا هوا هوای کربلا هوای هوای شور و مستی و هوای گریه بر دلم دوباره پر زده شبیه این کبوترا حس میکنم پر میکشم تو آسمون 🔺سالار زینب امیری حسینم و نعم الامیرم 🎤حاج 👈شور به یاد ماندنی 🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 3⃣😤😤😤 💢لطفا تا نخوندی ردش نکن👇👇💢 مدت ها پیش خانمی به بنده پیام داد و متاسفانه چندین با
4⃣ 🔴خانما و آقایون یک لحظه✋ 💠وقتی ماها خود واقعیمونو پیدا نکنیم میخوایم یک خود الکی از خودمون به نمایش بذاریم😊 یک مدت پیش داشتم جایی میرفتم دخترخانمی رو در کنار مادرش چشمم بهش خورد دیدم هر دو چادری اما دخترخانم اومده پاچه شلوارشو در حد2یا3سانتی تا داده به بالا☹️ 🔴(جدیدا یک کار غلطی که مد شده جوراب نپوشیدن خانم ها یا جورابی می پوشن که رنگ پوست پا دیده میشه یا هم شلوارهایی که اومده و مقداری از ساق پا رو به نمایش میذاره 🔵باید دونست که خانم ها حتی باید پاهاشونو از نامحرم بپوشونن پس حتی مقابل نامحرم نپوشوندن پاها گناهه😊) 💠خلاصه دیدم این دخترخانم همین یک ذره از پاشو به نمایش همه گذاشته خب که چی؟☹️ یعنی الآن به ارزش های درونی شما اضافه شد؟ و جالبه یک عده هستن اینطور تیپ ها که میزنن سرشونو میگیرن بالا انگار وجودشون با همون یک ذره تیپ و مثلا ساپورت و مانتو تنگ پوشیدن رشد کرده😊 ✅اگر خود واقعیت رو پیدا نکنی مجبوری الکی خودت رو به صدتا چیز آب و رنگ بزنی تا یک خود واقعی از خودت بسازی👌 ✅اگر قراره اعتماد به نفس پیدا کنی برو اعتماد به نفس واقعی پیدا کن اینکه شلوار کوتاه بپوشیم یا از پاچه شلوارمون یکمش رو قیچی کنیم😁 یا نمیدونم مانتو آستین کوتاه بپوشیم تا مثلا بخوایم رشد شخصیتیمونو نشون بدیم خب این اشتباهه😊 دو روز دیگه باز مد جدید بیاد باز باید جوش بزنی بری مد دیگه رو انتخاب کنی و هعی باید هزینه کنی و از درون خودت رو بخوری که نکنه از بقیه کم بیاری!😊 اینطوری چقدر آرامش داری؟! ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣7⃣1⃣ به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم..
🔴 قسمت 0⃣8⃣1⃣ از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمی دیدمش؟؟ نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمی کرد. به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم " دیگه برام قرآن نمی خوونید..؟؟ " برگشت " هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.. " مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یک بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری که می دانستم حکم مرخصی اش را صادر می کند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. " دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. " بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود.. و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش را نذرِ دوباره دیدنش می کردم. رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.. کاش می شد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما... و او رفت.. همانطور نرم و صبور.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣8⃣1⃣ فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب می شناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام. به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد.. گوش هایم، صوت قرآنش را طلب می کردند.. اما دریغ.. پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید " قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم.. منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. " پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. " مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.." و پروین مدام زیر لب آمین می گفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم.. پدری که یک عمر از شیعه و مقدسات شان بد می گفت، و حالا همین شیعه تمام زندگی ام را لذت وار تسخیر کرده بود.. حسینی که مریدش می توانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود.. فاطمه خانم با صلوات های مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویاتش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.. این شهد، طعم بهشت می داد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا