"روز هشتم" غزلی عشق مرا می چیند
سفره را گوشهٔ ایوان طلا می چیند
از همان اول صبح نیت مشهد کردم
نام سلطان دلم را به زبان آوردم
هشتمین روز قرار از دل ما میگیرد
روزم عَطرِ حرم و صحن و سرا میگیرد
هشتمین روز هوای دلمان بارانی است
مشهد و کرب و بلا هردو حرم مهمانی است
هم سر سفرهٔ سلطان دوعالم هستیم
هم پریشان شب هشت محرم هستیم
هم علی اکبری ام هم رضوی ، حیرانم
کفتر بام حسین و حرم سلطانم
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ..
التماس دعا ..
❤️مــاهــتــووون عـــســـل❤️
روزتون امام رضایی👌
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_شصت_وچهارم در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که ر
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شصت_وپنجم
و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد:
_«من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!»😒
و در برابر نگاه غمزدهام سری جنباند و ادامه داد:
_«دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!»😣
به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:😨
_«مگه چی شده؟»
که با اندوه عمیقی پاسخ داد:
_«میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این 🔥تاجرِ عرب🔥 چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.»😒
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! 😰که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
_«ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده😠😔 و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه."😒 حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.»
با صدایی گرفته پرسیدم:😒
_«شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟»
آه بلندی کشید و گفت:
_«من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.»
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_«حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.»😣😔
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:😥
_«بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.»
از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد،😣 ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد،
شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان😠🗣😡 تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد.😞😣
گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.😔 فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :
_«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!»😡✋
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.😔
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شصت_وششم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی 💞من و مجید💞 را میداد.
خیار شور و گوجهها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت🍞 را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد.😍👶
در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم:
_«همه چی آمادهاس، بریم؟»
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:
_«عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!»😋😄
و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
_«خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!»😉
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
_«آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!»😌
و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم:
_«اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!»😍👶
همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد:
_«خُب به عمهاش رفته!»😍😉
در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم:
_«وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!»☺️
با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد:
_«الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!»😇
و آهنگ صدایش آنقدر بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:
_«حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری کردم و پاسخ دادم:
_«دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
23.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 جریان تاجر چوب و ضریح علی بن موسی الرضا (ع)
🎤 #صابر_خراسانی
همه زندگیمون فدای امام رضا 😍
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
alimi_ey ejabateh(@hamidalimisf).mp3
22.29M
👌برا اونها که دلشون برا #امام_رضا تنگ شده
ای اجابت حاجت های ما
دستمو بگیر یا #امام_رضا
🎤کربلایی #حمید_علیمی
زمینه احساسی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعاى روز نهم ماه مبارك💠
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِكَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِكَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الى مَرْضاتِكَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِكَ یا أمَلَ المُشْتاقین.
خدایا قرار بده برایم در آن بهرهاى از رحمت فراوانـت و راهنمائیم كن در آن به برهان و راههاى درخشانت و بگیر عنانم به سوى رضایت همه جانبهات بدوستى خود اى آرزوى مشتاقان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
09.mp3
12.34M
✅ جزء 9⃣قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
09.pdf
1.36M
✅ جزء 9⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
صلی الله علیک یاناصره رسول الله
ایام وفات حضرت #خدیجه_س_
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
👈به کلام:حجت الاسلام #کریمی
🎤به نفس: #کربلایی_سعید_سلیمانی
📆چهارشنبه25اردیبهشت ماه
اصفهان_درچه_بلوارشهدا_ک_شهیدبهشتی
#پرچم_هیئت
👈به صرف افطاری #میهمان_سفره_کریم_اهل_بیت
❤️دوستان اطلاع رسانی شود❤️
#آب_به_خیمه_نرسید_فدای_سرت
نهمین روز صیام است، به عباس بگو
کودکان با لب عطشان عمو میخواهند...
@asheghaneruhollah
💠شام نهم رمضان المبارک
💠به یاد شب تاسوعا
با خنده پای اهل جفا می خورد زمین
ساقی میان علقمه تا می خورد زمین
کارش تمام می شود آن کس که عاقبت
سرلشگرش کنار لوا می خورد زمین
باید که دختران حرم گریه سر دهند
وقتی عمو به دست قضا می خورد زمین
چیزی نمی کشد که عدو حمله می کند
آن لحظه هر کسی به جفا می خورد زمین
سر نیزه های لشگریان می رود هوا
شاه غریب کرب و بلا می خورد زمین
طفلی سه ساله بین تکاپوی نیزه ها
با ضربه های سخت عصا می خورد زمین
یک خواهری محجّبه بالای تپّه ای
تا می دود به سمت اخا می خورد زمین
————————————————
افتادی از بلندی و آقا سرت شکست
ته مانده های زخمی بال وپرت شکست
وقتی عمود آمد وشقّ القمر که شد
تیر کمان میان دو چشم ترت شکست
با نیزه های لشگریان زیر و رو شدی
در زیر نیزه ها به خدا پیکرت شکست
در لحظه ای که تا شدی و دست وپا زدی
سقا کنار خیمه قد خواهرت شکست
👈بر روی پای *فاطمه* گفتی بیا اخا😭
بنگر به نیزه ای کمر لشگرت شکست
یک یا حسین گفتی و زینب دلش گرفت
آن لحظه عاقبت نفس آخرت شکست
———————————————-
یه کلمه و دیگه خلاص...
دیگه هیجی نمیگم👇😭
شام روز نھم شـد و یار نیامـد
از غصہ دلم خون شد و دلدار نیامد
یادِنهـمِ ماهِ محـرم بنویسیـد
اے اهڸ حرم میـر و علمدار نیامد...😭
——————
وعده ے آب بہ حرم داد ولے حیف نشد
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah