هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
10.mp3
12.78M
✅ جزء 🔟 قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
10.pdf
1.27M
✅ جزء 🔟 قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
13910516_Sokhanrani_AnjaviNejad_Sharh-Monajat_5.02MB.mp3
5.27M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
💠شرح مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد کوفه
🎤حجت الاسلام #انجوی_نژاد
👌پیشنهاد ویژه
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴وفات خانم حضرت خدیجه(س) تسلیت باد..
🔺 نماهنگ "ام المومنین"
🎙 با صدای محمدعلی دادخواه
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴وفات خانم حضرت خدیجه(س) تسلیت باد..
دور شدم از این و آن ،با خودم آشنا شدم
آینه در حجاز بود ،عاشق مصطفی شدم
🎤 #سید_حمید_رضا_برقعی
🍁 شعرخوانی بسیار زیبا در رثای حضرت خدیجه (سلام اللّٰه علیها)
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_شصت_وهشتم انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شصت_ونهم
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم:
_«مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟»😕
لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد:
_«من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...»
سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد:
_«الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»😌☺️
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود
و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو خودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداریام داد:
_«الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟»😉
و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم:
_«آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!»😍☺️
به لطف خدای مهربان، #پیوند عشق مان آنچنان #متین و #مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ،😇😋 آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد.
هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی💨🚗 در چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند.
با پیاده شدن دختری که روسریاش روی شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان🔊 هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. 💃
حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با #بیمبالاتی از #حدودالهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:
_«الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.»
و بیآنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش👞 را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپاییام👡 را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم.
دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت:
_«ببخشید اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...»
و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل،💨🚓 نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم:
_«فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.»
مجید لبخندی زد و گفت:
_«هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.»
سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:
_«الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!»😍😊
در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازههای آخر شبِ موجهای خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتادم
از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب😴 بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند.😍😌
ساعت سه🕒 بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
_«ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.»
و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت:
_«ببخشید بیدارت کردم.»
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن _«الان برات چایی میارم.» خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد:
_«چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم.» 😐
و لحنش آنقدر جدی بود که بیهیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم:😟
_«چیزی شده عبدالله؟»
به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد:
_«الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن.»
با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد:
_«من امروز جواب آزمایش📄 مامانو گرفتم.»
تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هالهای از ترس میشنیدم که میگفت:
_«هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...»😧😞
نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر،😧سرطان معده😨 بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر مظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد.😢
عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریام میداد:
_«الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاءالله حالش خوب میشه...خدا بزرگه...»
و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد.😭
دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. 😩😭نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم میکرد:
_«الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.»
با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا میآمد، ناله زدم:
_«عبدالله من نمیتونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...»
و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد.😭
من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت.😰
با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم:
_«عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...»
و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.😭😣😫
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دانشجویان در جلسه دیروز مسجد #دانشگاه_تهران خطاب به ریاست دانشگاه چه گفتند؟ #نقد_تند
🔻تاریخ انقضا مدیریت شما تمام شده
—————
ماجرای دانشگاه تهران
چند روز پیش
"بعد از تذکرات حراست دانشگاه تهران به دانشجویان در رابطه با حجاب در صحن دانشگاه، دانشجویان چپ گرا دست به اعتراض زدن؛ و یکی از خواهران روزه دار محجبه توسط هنجارشکنان احمق مورد ضرب و شتم قرار گرفت....
#دانشگاه_تهران
#جوان_انقلابی_درود_برغیرتت
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷