سلام عرض ادب خدمت رفقا با آرزوی قبولی طاعات و عبادات.کم کاری حقیر در دیر قرار دادن جزء امروز حلال بفرمائید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتاد_وششم ✨جزء چهاردهم قرآن✨ را با قرائت آیه آخر سوره نح
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتاد_وهفتم
همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست😭 و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم:
_«دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... »
و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود،کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.😭😣😢
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بند نمیآمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد.
صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگیاش، همچون همیشه میخندید.😊 با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید:
_«گریه کردی؟»😒
و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید:
_«از مامان خبری شده؟»
سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم:
_«میخوان فردا باز عملش کنن.»😣
و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید،
پاسخ نگاه پُر از ناامیدیام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» 😔🚶♂️و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت.
طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل🌺 سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:😍
_«امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...»
و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت😔 و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتاد_وهشتم
ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفیاش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم🍠😋 که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد:
_«الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟»😇
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:
_«امشب شب تولد امام حسن (علیهالسلام)!»
و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیهالسلام) موج میزد، ادامه داد:
_«امام حسن (علیهالسلام) به کریم اهل بیت (علیهمالسلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیهالسلام) بخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیهالسلام) رو صدا میزنیم.»😍☺️
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم:😏
_«یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیهالسلام) میده؟»
از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد:
_«نه الهه جان! منظور من این نیس!»
سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:
_«به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیهالسلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!»😌
نگاهم را به گلهای صورتی🌸 رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم:
_«بله! منم برای امام حسن (علیهالسلام) احترام زیادی قائل هستم...»
که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقیام آمد:
_«الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!»😍😊
برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش✨نزد من فرود آمد✨ و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد:
_«الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیهالسلام) نمیذاره دست خالی از در خونهاش برگردی!»😊
در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بیبهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک #توسل_عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات 🌸شیعه🌸 دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانهام، لبخندی😊 زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد:
_«الهه جان! خیلیها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا (علیهالسلام) شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد:
_«الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!»😍😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز بیستم ماه مبارک💠
اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت و ببند برایم درهاى آتش دوزخ را و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن اى نازلكننده آرامش در دلهاى مؤمنان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
20.mp3
16.06M
✅ جزء 0⃣2⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
20.pdf
1.39M
✅ جزء 0⃣2⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#دلنوشته_رمضان
سحر بیستم.....
✍️ فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است...
و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم...
ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای....
و اگر اذن تو یاریم کند...باز هم خواهی شنید...
❄️من از "خودم"، عجیییب به تنگ آمده ام...
که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام...
آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند... که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام...
❄️من آتشی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم... خدا
هر الغوث من... استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت های من است....
❄️باز هم می آیم دلبرم...
و تو را به "خودت" قسم می دهم...
تا مرا از "خودم" برهانی...
بک یا الله....
آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی....؟
وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است...
می ترسم از چشماني که گناه، خشکشان کرده است...
می ترسم از دستانی... که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است...
می ترسم از قلبی که نجاسات نفسم...بال پروازش را شکسته است...
❄️به فریاد دلم برس...
من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم...
نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام... شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی...
❣️ترس دلم را بریز...
همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای....
من سالهاست که جز بخشش... خاطره ای از تو، به یادم ندارم....
دستانم را بالا گرفته ام...
مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟؟
یا غیاث المستغیثین
#جامانده
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
4_5807421311818925213.mp3
2.99M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖 درک شب قدر 🔖
🎤حجت الاسلام #عالی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ
خانہ ے پدرے🎞❣️
سیدے گم شدم...
حـرم
مـولا
از کجا مے شود به او برگشـت؟!
🎤 #سید_حمید_رضا_برقعی
📌پیشنهاد دانلود
#یا_حیدر
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
1_68616660.mp3
10.8M
#حرفهای_من_و_خدا
#سحر بیست و یکم
فزت ورب الکعبه...
▪️قلبِ کعبه تَرَک برداشت!
و درد بارید بر سر اهالی زمین!...
و دنیا تازه با دردی به نام یتیمی آشنا شد!
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💠دعای روزبیست و يكم ماه مبارک رمضان💠
.بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ الى مَرْضاتِكَ دلیلاً ولا تَجْعَل للشّیْطان فیهِ علیّ سَبیلاً واجْعَلِ الجَنّةِ لی منْزِلاً ومَقیلاً یا قاضی حَوائِجَ الطّالِبین.
خدایا قرار بده برایم در آن به سوى خوشنودیهایت راهنمایى و قرار مده شیطان را در آن بر من راهى و قرار بده بهشت را برایم منزل و آسایـشگاه اى برآورنده حاجتهاى جویندگان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
21.mp3
13.5M
✅ جزء 1⃣2⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
21.pdf
1.43M
✅ جزء 1⃣2⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
مسجد خموش و شهر، پر از اشکِ بیصداست
ای چاهِ خون گرفته ی کوفه، علی کجاست؟
دلها تمام، خیمه ی آتش گرفتهاند
صحرایِ کوفه شامِ غریبانِ کربلاست
سجاده بیامام و زمین، لالهگون ز خون
مسجد غریب مانده و محراب، بیدعاست
باید به گریه گفت: علی حامی بشر
باید به خون نوشت: علی کشته ی خداست
#یا_علی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
gharibi ali.darestani.mp3
4.11M
○ روضه غریبی امیرالمومنین (ع)
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#یا_علی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتاد_وهشتم ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتاد_ونهم
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت:
_«فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن(علیهالسلام)خدا جوابمون رو بده!»😒
و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند😭 و با حالتی مدعیانه عتاب کنم:
_«یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...»
و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد.
از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد😟 و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد:
_«الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...»😒
دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم:
_«اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...»😭
باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد:
_«الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...»
و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم:
_«فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟»😭
از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد:
_«الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!»😒
و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت.
حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.😔😊
از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل🌺 را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم:
_«اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟»
از هوشیاری زنانهام 😌لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد:☺️😅
_«خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!»
در برابر پاسخ صادقانهاش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود.
احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_نود
روز تولد امام رضا (علیهالسلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی🍰 آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری🍲 گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانهمان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه #طعامی_آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان👀 غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد:
_«الهه!»😍
و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید:
_«به چی فکر میکردی؟»
در برابر پرسش بیریایش، صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم:
_«نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... 😊راستی اون روزی رو که برای من شلهزرد گرفته بودی، یادته؟»☺️
از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد:
_«مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شلهزرد رو فقط برای تو گرفته بودم...😋 از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! 😃آخه نمیدونستم چه برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...»☺️
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیدهام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد و او همچنان میگفت:
_ «یه ده دقیقهای پشت در خونهتون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!»😍😇
به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد:
_«وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! 😅نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!»😍💓
سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد:
_«الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!»💓☺️
خندیدم😄 و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند:
_«وقتی شلهزرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!»😌💗
و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:
_«اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم 🌴کربلا🌴رو میدیدم!»
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت:
_«فقط به 💚گنبد امام حسین (علیهالسلام)💚نگاه👀 میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!»
محو چشمانش شده بودم😍 و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است😟😧 و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به #حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_نود_ویکم
💤 چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معدهاش که ازدهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد.💔 جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. 😫😵😭 آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان وحشتزدهام را گشود.💤😣💤
هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود،😣 اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود 😢و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد.😰
بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید:
_«خواب میدیدی؟»😧😞
با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید:
_«چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!»😒
بغضم را فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم:
_«نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...»😥😢
صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید:
_«امروز بهش سر زدی؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:
_«صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...»
و باز گریه😭 امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم:
_«مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...»
و دوباره نغمه نالههایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونههای نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد:
_«آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!»
تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزدهام قدری قرار گرفت.😣
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر🌌 نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت.
بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم:
_«مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.»
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. ✨وضو گرفتم، ✨بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد.😢🙏
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید:
_«تو بودی دیشب جیغ میزدی؟»😧
از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم😔 و او دوباره پرسید:
_«باز خواب مامانو میدیدی؟»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_نود_ودوم
با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست
😢😔و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت.
😞🚶♂️سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت.
به خانه خودمان که بازگشتم دیدم مجید سر به مهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن [پای اشک] روی میز سحری شدم.
لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که رد
مژگانش مانده بود،😢 به آشپزخانه آمد و سر میز نشست.
میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.😔
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد:😊
_ «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟»
سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم 💚پیراهن مشکی💚 به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم:
_«چرا مشکی پوشیدی؟»😟
به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد:😒
_ «آخه امشب شب نوزدهمه!»
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی(علیه السلام) از راه رسیده و او به قدری
دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم:
_ «نه کاری ندارم! به سالمت!»😊
و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای
نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نرده های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از درحیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد.😊👋 صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبار همان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد.
😍❤️😍
حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همان جا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد.😣
برای دختری چون من که عاشق مادرم بودمسخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پرپر شدنگلهای زندگی اش باشم!😞😢 مادری که تا ماه پیش صدای قدم هایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاق ها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود.
فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بی حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود.😪😢
دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا
را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟😞🙁
باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟😔 مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بی تفاوت باشد!
مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که
مانع اجابت دعایم میشد؟😒😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سلام خدمت همه ی دوستان عزیز ، طاعات و عبادات قبول...
امشب 4 قسمت از ✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت قرار داده شد.🌹(قسمت های 89 تا 92)
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 السلام علیک یا امیرالمومنین،علی(علیه السلام)
حیدر حیدر ،اول و آخره حیدر
حیدر حیدر ساقی کوثره حیدر
🎤 حاج #محمود_کریمی
🔺نوحه به یادماندنی
#یا_حیدر_کرار
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
45.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 السلام علیک یا امیرالمومنین،علی(علیه السلام)
سقوط میکند آل سعود خیلی زود👊
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔺رجز خوانی طوفانی با نوای یا حیدر
#یا_حیدر_کرار
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah