eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
25.pdf
1.63M
✅ جزء 5⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‌ ‌ ‌ بیست و پنجمین روز... ✍️ هفته آخر رمضان است..... و غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی علی اضافه شده...است... و ما..... همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم... یوسف اما.. این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!! ❄️فرزند شما بودن.... هزینه میخواهد... و ما ... برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم.... ❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم... اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید... اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید... اینکه؛ از غربتتان،، به ما نیز سهمی داده اید... اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محااال است..... اینکه؛ بی شما مردن برایمان محااااال است... اینکه ؛ وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود... دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!!!! ❄️اینکه؛ درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است! و این؛ شرح حال یک درد مبارک است... *درد عااااااشقی* ❄️هزاااار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!!!! هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!!! و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ام!!! و اینگونه بود که ما عزت گرفته ایم.. ❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری ،، برگزیده اید... الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید... الحمدلله که دستان ما را، برای التماس حضورت، فراخوان کرده اید... الحمدلله یوسف... که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید... ❄️هزااار سال دیگر هم که طول بکشد.... ما منتظرت میمانیم.... اصلا...کار دیگری در زمین نداریم،، یوسف.... منتظر ملاقات چشمان دلبرت میمانیم... منتظر لمس حرارت آغوشت... منتظر شنیدن صدای عاشق کش ات... ❣️ماااااا.... منتظرت میمانیم! التماس دعای فرج و شهادت 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 🌴بسم رب الشهدا🌴 🌹ان شالله نابودی اسرائیل🌹 سلام جواد جان 🌺 🔹وقتی شنیدم که گفتی نمی خواهی در سوریه شهید شوی و مبارزه در سوریه را طریق القدس عنوان کردی و آرزوی گذاشتن قدم هایت در بیت المقدس را در سر می پروراندی به خود بالیدم. ☘️افتخار کردم که در کشوری زندگی می کنم که جوانانی دارد با اراده های پولادین و بصیرتهایی نافذ و اهل عمل و نه فقط اهل حرف. 🔸وقتی مصاحبه قبل از اعزامت را دیدم که هدفت از رفتن به سوریه را «نابودی اسرائیل» بیان کردی، عظمت بصیرت و اراده و تلاشت برای رسیدن به این هدف را تحسین کردم. 👏👏👏 🔻با خود گفتم که آری ساده اندیشی است اگر کسی قاتل شهدای مدافع حرم را گروههای تروریستی مانند داعش یا جبهه النصره بداند و آنان را دشمن اصلی خود فرض کند این همان آدرس غلطی است که صحنه گردانان اصلی کشتار مسلمانان در کشور های اسلامی توقع دارند. همان هایی که با هزینه های میلیارد دلاری در تولد این گروههای جاهل و منحط نقش داشته و هدفشان از ایجاد آنها ایجاد حاشیه امنی برای خود است تا ما آنها را در پشت پرده فتنه های عالم نبینیم و از آنها غافل باشیم. اما کور خوانده اند که سربازان جان برکف اسلام از این مسئله غافل بوده باشند و عروسک گردانان اصلی را به حال خود رها کنند.👌👌👌👌 جواد جان🌷: با خود گفتم تقدیر تو شهادت در سوریه بود. تو طلایه دار این حرکت شدی تا راه ما به سمت بیت المقدس باز شود. از این پس به هدف و آرمان تو می اندیشم.✌️ 🍀 آرمانی که می تواند زمینه ساز ظهور شود.آری همان آرمانی که با عزت و شجاعت مثال زدنی بیان کردی و راه را به همه نشان دادی: 👊«نابودی اسرائیل» 👊 👇👇👇👇👇👇👇👇 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☢️انگیزه ی از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها⁉️ 👊ما ان شاء الله میخواهیم کف پامون بخوره تو مسجد الاقصی رو زمین 👌 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
⭕️ رهبر جنبش «حماس»: عرب‌ها فلسطین را فروختند اما ایران همچنان از ما حمایت می‌کند 🔸اگر جنگی با رژیم صهیونیستی آغاز شود، گروه‌های فلسطینی تل‌آویو را در هم خواهند کوبید #نحو_القدس 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_نود_وششم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب‌هایی
✍️رمان زیبای 📚 🔻 از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغ‌های کوچه می‌رفت و هر لحظه از من دورتر می‌شد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش می‌دویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: _«چی شده الهه؟»😧 نمی‌دانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که می‌خواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: _«میشه منم باهات بیام؟»😔 نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: _«منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...»😣 از احساسی که در دلم می‌جوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: _«مجید! می‌خوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیه‌السلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی‌آنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی‌ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا می‌زد، همچنان ناله می‌زدم: _«مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمی‌زنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟»😭 و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشک‌های صادقانه‌ام اعتراف کردم: _«خُب منم می‌خوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد:😊 _«مطمئنم حضرت علی (علیه‌السلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلب‌هایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس می‌کردم قدم‌هایم از هم پیشی می‌گیرند تا زودتر به شفاخانه‌ای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی می‌درخشید، نگاه کردم و پرسیدم: _«مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: _«امام زاده سیدمظفر (علیه‌السلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیه‌السلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچ‌گاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.😒 مجید نفس بلندی کشید و گفت: _«من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم می‌گرفت، می‌رفتم اونجا!» سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: _«الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونه‌هایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته‌ام باشد و جواب دادم: _«مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده می‌کرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزه‌ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: _«ولی تو گفتی که خیلی‌ها تو این هیئت‌ها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!»😭 که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه‌هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب می‌خواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل‌های پارک شده پُر شده بود 🚗🚕🚙🚙🚕و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله‌ای آمیخته به انوار نقره‌ای و فیروزه‌ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی‌دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: _«مجید! من باید چی کار کنم؟»😥 و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: _«یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالی‌ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم:😧 _«مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: _«الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می‌نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه‌مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. 😊مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جایش دیگری پیدا کند که یکی از خانم‌ها با مهربانی صدایش کرد: _«پسرم! بیا بشین! جا زیاده!»😊 در برابر لحن مادرانه‌اش، من و مجید دمپایی‌هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.☺️😊 احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی‌اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می‌خواست به آینده‌ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: _«مجید! دارن چه دعایی می‌خونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می‌گشت، پاسخ داد: _«دارن جوشن کبیر می‌خونن الهه جان!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت:😊📖 _«این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می‌کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می‌خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می‌کردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم‌های دلم بود که به قلبم می‌بخشید.✨💖 با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت‌هایش بود که از توبه و طلب استغفار می‌گفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه‌ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می‌کردم که امشب به چشمان خیس و دست‌های خالی‌ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان می‌نگریستم و در میان ستاره‌های پر نورش، با کسی دردِ دل می‌کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.😢 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
❤️ آرزوی خدمت به امام زمان(عج)🙏 💚 امام صادق(سلام الله علیه) فرمودند: 💎 هر مؤمنی آرزوی خدمت به حضرت مهدی(؏َج) را داشته باشد و برای تعجیل فرجش دعا کند، (اگر از دنیا برود ، هنگام ظهور)کسی بر قبر او می آید و او را به نامش صدا میزند که: فلانی مولایت صاحب الزمان ظهور کرده اگر میخواهی به پا خیز و به خدمتش برو، و اگر میخواهی تا روز قیامت بخواب. پس عده ی بسیاری به دنیا باز میگردند و در خدمت امام هستند 📚 مکیال المکارم آخرین جمعه ی ماه رمضان هم تمام شد و نیامدی...😔 ✨💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚✨ 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴السَلامُ علیک یا صاحب العصر و الزمان(عج) علیها سلام کاش میشد ز سفر برگردی از خودم دور شدم کاری کن گم شدم،کور شدم کاری کن گریه ی پشت تمنای همه هیچ کس یاد تو نیست😔 🎤 👌شعر خوانی امام زمان(عج) 😭تو خلوت خودتون ببینید.التماس دعا ✅پیشنهاد دانلود 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
26.mp3
15.66M
✅ جزء 6⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
26.pdf
1.55M
✅ جزء 6⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان💠 اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْكوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین. خدایا قرار بده كوشش مرا در این ماه قدردانـى شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده و كردارم را در آن مورد قبول و عیب مرا در آن پوشیده‌اى شنواترین شنوایان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah