فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شب وداع شهید مهدی اسحاقیان #جواد گریه میکرد
ازش می پرسن بخاطر شهادت مهدی گریه میکنی؟
جواد میگه
شهادت نوش جونش! به حال خودم گریه میکردم...
رفقا به حال خودمون زار بزنیم ، دوسال شد جواد رفته و ما جامانده ایم
#شھیدمهدی_اسحاقیان
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
#سالگرد_شهادت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (1).mp3
7.57M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️#خاطره_ای_از_جواد_محمدی
📚روضه
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (2).mp3
6.35M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️چه مدافعانی داری
📚شعرخوانی
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_ودهم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_ویازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد:
_«الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...»😞
و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد😫😭 و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:😨
_«الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد:
_«الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...»😵
و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:
_«مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟»😭
و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:😢
_«باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!»
و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.😣
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.😔
غروب آفتاب نزدیک میشد 🌅و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.😒
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید:😠
_«مجید اینجا بود؟»
سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:😠
_«نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.»
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:
_«باهاش حرف زدی؟»
سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم:
_«اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:
_«خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!»😏
که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_ودوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد😢 و بغض را در گلوی عبدالله نشاند،😢 ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون 📺روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید:
_«امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید:
_«از مجید خبر داری؟»😕
از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:
_«چطور مگه؟»😟
در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد:
_«شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»😒
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:
_«الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»😒
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد:
_«امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...»😕
که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم:
_«ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!»
و او با متانت جواب داد:
_«اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.»
سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید:😐
_«چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️
ما از تو به غیر تو نداریم تمنا،حسین!
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
🎤حاج #محمود_کریمی
👌نوای زیبای حسین درمحضر #شهید
#به_عشق_شهید_جواد_محمدی
#به_عشق_شهید_مهدی_اسحاقیان
✅ @asheghaneruhollah
4_5778275504834478966.mp3
18.19M
👌 برا اونهایی که #کربلا نرفته اند...😔
خوشابحال زائرای #کربلا
یه کربلا بده دلم تنگه برات 😭😭
#آقام_حسین
🎤کربلایی #حمید_علیمی
👈شوراحساسی و روضه
#به_عشق_شهید_جواد_محمدی
#به_عشق_شهید_مهدی_اسحاقیان
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوا
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#جوانان_بدانند
📕کتاب #انسان_250_ساله
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
انسان ۲۵۰ ساله، کتابی حاوی بخشهایی از سخنان پراکنده و برخی از نوشتههای #امام_خامنه_ای_حفظه_الله درباره زندگی سیاسی امامان شیعه رویکرد محوری این کتاب، مبتنی بر چند جمله از سخنان رهبر ایران در سال ۱۳۶۵ش بوده که معتقد است زندگی امامان شیعه علیرغم تفاوت ظاهری در مجموع یک حرکت مستمر و طولانی است که ۲۵۰ سال ادامه پیدا میکند . نام کتاب هم از همین فراز گرفته شده است .
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_ودوازدهم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وسیزدهم
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید:
_«اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟»😒
و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست😢😔 نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد:
_«الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بیمحلیهای تو رو تحمل کنه!»😕
اشکی را که تا زیر چانهام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پردههای بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم:
_«عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت (علیهمالسلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (علیهالسلام) دست رد به سینه ات بزنه...»😭
که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:
_«من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!»😣😭
عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد:😠
_«خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟»😠
به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:
_«مجید به من دروغ گفت!» 😢
عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوههایم را داد:
_«الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه.»😊
سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد:
_«خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.»🙁
با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:
_«خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تومیتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!»
و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشهای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید:
_«میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونهات؟»😊
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد:
_«الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!»
و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودیها در سینهام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانهاش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم:
_«عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!»😔
و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وچهاردهم
💤روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.💤
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود.
روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود،
بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، 😣کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد.
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابرازاحساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم:
_«کیه؟»
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم.
میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه و وعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید.😒❤️
قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.😧
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وپانزدهم
👥چهار مرد غریبه👥 که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بیپروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد:
_«حاجی عبدالرحمن؟»
حلقه چادرم را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم:
_«خونه نیس.»
و او با مکثی کوتاه گفت:
_«اومدیم برای عرض تسلیت.»
و در برابر نگاه متعجبم 😟ادامه داد:
_«ما از شرکای تجاریاش هستیم.» و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت:
_«ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.»
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم که اشارهای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد:😏
_«پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟»
از این همه گستاخیاش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم:
_«شما برید 🌴نخلستون🌴، اونجا هستن.»
که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در، هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید:
_«شما دخترش هستی؟»😏
از لحن نفرتانگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد:
_«می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم.»
در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن «ممنون!» در را بستم😥 و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان 💨🚕را شنیدم.
خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگیام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود.
بار دیگر تمام وجودم در هم شکست😣💔 که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریههای بیکسیام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگیام، خانه قلبم را دقّالباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق گریههای غریبیام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزدهاش نمیکرد.
حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم.
پشتم را به در تکیه داده که تکیهگاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریههای بیمادریام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود😰😭 که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد.
میترسیدم😰 که همینطور روزهایم به دل مردگی بیاختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانهاش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟
کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بیکسیام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خستهام را از زمین کَندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم.
باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.😣😔
ساعتی به غروب آفتاب🌅 مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی🍪🍪 را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکستهام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید:
_«الهه! باز گریه میکردی؟»
برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بیکسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانهاش پیشنهاد داد:
_«الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟» سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:
_«الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وشانزدهم
سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:اله.روی داداشت رو زمین ننداز!خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل. وحالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی پذیرفتم که همراهی اش کنم .پیاده روی مسیر خانه تا ساحل ،فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند اما نمی دانست که حجم سنگین غم مانده بر قلبم به این سادگی ها از بین نمی رود.طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود گفت خوش بحالت.منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم ولی تاحالا ندیدم.سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سوالش را می دانست،پرسید دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟😔😔
و بدون آنکه معطل جواب من شودفبه افق بالای سر خلیج فارس چشم اندوخت و زیر لب زمزمه کرد:من که دلم خیلی براش تنگ شده😭.از آهنگ آکنده به اندوه صدایش ،پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس های خیسم به سمتن رو گرداند.با دیدن چشمان گریانم .لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند به صدا درآمد:پس می دونی دلتنگی چقدر سخته؟؟از اشاره مبهمش جا خوردم.که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:الهه!می دونی مجید چقدر برات دلش تنگ شده؟؟تو اصلا میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟و همین که نام مجید رو شنیدم حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که عبد الله از حالش می داد،پوز خندی نشانش دادم 😏😏و گفتم اگه دلش تنگ شده بود این چند روزه یه سراغی از من میگرفت...که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:الهه تو که از هیچی خبر نداری،چرا قضاوت میکنی؟گوشی ات که خاموشه.تلفن خونه رو که جواب نمیدی.شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری مبادا چشمت به چشم مجید بیفته.بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه.بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد،نفس بلندی کشید و گفتمجید هر روز با من تماس میگیره.هر روز اول صبح زنگ میزنه و حال تو رو ازمن میپرسه.حتی چندباراومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.و دربرابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود،لبخندی زد و ادامه داد الهه!باور کن که مجید تو این مدت حتی یلحظه هم فراموشت نکرده.هرشب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟حالش بهتره؟آروم شده؟خوابش برده؟سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم بخاطر اینه که هربار اسم مجید رو میارم حالت بدتر میشه.ولی تاکی میخوای مجید رو طرد کنی؟تاکی میخوای با این رفتار سردت عذلبش بدی؟خواهر من باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه.وحالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان ،آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه ی آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شد و بعد از روز ها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت:.........
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
#گناه_بلا
💢خیلی گناه میکنم، اما بلا نازل نشد
حضرت شعیب میگفت: گناه نکنید که خدا بر شما بلا #نازل میکند..
یکی آمد و گفت من خیلی هم #گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرت شعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت شعیب درخواست #نشانه میکند.
خداوند میگوید به او بگو که #عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد...
✅امام صادق:
خداوند كمترين كاري كه درباره #گناهکار انجام میدهد اين است كه او را از لذّت مناجات محروم ميسازد.
📚معراج السعادة، ص۶۷۳
✅ @asheghaneruhollah
#بقيعراخواهیمساخت💚
#دوشنبه_های_امام_حسنی
🌷اول امام زاده ے عالم حَسَن سلام
راه نجاٺ عالم و آدم حَسَن سلام
🌷ابن السحاب و زاده ے دریا چہ گوهرے
خورشید هسٺے و ڪَرَمٺ ذره پرورے
#سلام_بر_ڪریم_اهل_بیٺ 💚
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
هیئت_عاشقان_روح_الله_محرم96_شب_دوم (3).mp3
14.61M
#بقيعراخواهیمساخت💚
#دوشنبه_های_امام_حسنی
جانم فدای آن بنایی که نداری
قربان آن گلدسته هایی که نداری
باب الرضا رفتم نشستم،گریه کردم
با یاد باب المجتبی که نداری😭😭
🎤کربلایی #امیر_ملکی
👌روضه غربت امام حســــن💚
👌روضه #مادر و #کوچه 😭
😭 امام حسنی ها مادری اند...😭
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
#یـا_صاحب_العصـــر_والزمـــان
خدا کند که بیاید همان که می سازد
چهار #گنبد خضرا برای #بقیــع...
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🏴مراسم عزاداری 8 شوال
روایت مظلومیت شیعه
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:
کربلایی #امیر_ملکی
📆چهارشنبه22خرداد ماه1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وشانزدهم سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:اله
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وهفدهم
گفت:همین بعدظهری بهم زنگ زده بود.حالش اصلا خوب نبود.به روی خودش نمی آورد.ولی ازصداش معلوم بود که خیلی بهم ریخته!ازتصورحال خراب مجیدم دلم لرزید.وپایم از ادامه راه سست شدکه به اولین نیمکتی که رسیدم نشستم و عبد الله همانطور که روبه من پشت به دریا ایستاده بودمثل اینکه پژواکپریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد،خیره نگاهم کرد و گفت خیلی نگران حالت شده بود.هرچی میگفتم الهه حالش خوبه.قبول نمی کرد.می خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه.می خواست خودش از حالت با خبر بشه.....وتازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود پرسیدم:مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟دربرابر سوال ناگهانی ام تفکری کرد و پاسخ داد:حدود ساعت 3 چطور مگه؟؟؟؟
و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و از منتهای بیکسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارِ حال آشفتهام، پَر پَر میزده و بیتاب الههاش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم:
_«هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!»😊
نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگیام برای مجید، قلبم به درد آمد😔 و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!» باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد:
_«ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!»😊
و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانهاش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد:
_«الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!»
همانطور که محو قامت غمزده و شانههای شکستهاش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش را روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: 🙏
_«الهه! باهاش حرف بزن!»
و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینهام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگیام را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانههای گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از 😍عشق و کینه😠 حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمیام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد:
_«الهه...» 😒😍
ای کاش میتوانستم لحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد:😠✋
_«الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!»
ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریاییاش زانو نزد 😒و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانهاش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طولانی و در پی نالههای بیکسیام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم.😞
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وهجدهم
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد:
_«میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» 😃
سپس چشمان گود رفتهاش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: 😏😎
_«هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایهام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!»
و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت:
_«خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!»😏
از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد😠 و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. 😶فنجانهای خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسردهام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود.
همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبیام، کلام خدا بود و دلجوییهای عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بیکسیام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم 😕و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوبارهاش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب 🌺اهل تسنن🌺 بکشانم و توفیقی نمییافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک 🌸شیعه🌸 دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: 😒
_«الهه! مجید اومده!»
با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت:
_«میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!»😅 چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم:
_«عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...»😠
که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد:
_«الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟»
سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکث کردم و آهسته گفتم:
_«تو برو، من الآن میام.»😐
و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم
و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، 👀نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم👀 که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah