eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
602 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدان سخت دلتنگ و غریبم...😔 #خمار جرعه ای امن یجیبم... شهیدانِ خدایی #بیقرارم...😰 #خدایا طاقت ماندن ندارم...💔 چه تنها مانده ام #افسرده بر خاک...😞 شما رفتید تا #افلاک چالاک... مرا #تنها رها کردید و رفتید...😣 به #حسرت مبتلا کردید و رفتید... شما رفتید و من اینجا #غریبم...😫 زفیض #سرخ مردن بی نصیبم.... #شهادت!!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️ تأسی کن مرا #قربان دستت... ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید ، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد … در یکی از نبودن های روح الله بعد از شهادتش ، وقتی دلتنگ شده بود روی یکی از گلبرگ ها نوشت: "آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود" این گلبرگ را خودش نوشته بود ؛ اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود "عشق من ،دلتنگ نباش" نمی دانست که روح الله کی این را نوشته!! خیلی خوشحال شد گویی آرامش را جرعه جرعه نوشید و تمام دلتنگی هایش برطرف شد... برگرفته از کتاب دلتنگ نباش کلیپ مربوط به چند روز قبل از شهادت آقا روح الله قربانی است ، @asheghaneruhollah
شور_آخر_{_خوش_به_حال_اونایی_که_شامل.mp3
5.48M
🌹 تقدیم به تمام شهدای عزیز 🌹 خوشبحال اونایی که شامل کرم شدند بی بی دیدشون، شدند 😭 🎤کربلایی 📌شور احساسی @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدونود_و_دوم در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با س
✍️رمان زیبای 📚 🔻 ولی من می‌دانستم که این راه بن بست است و پدر تا 🔥نوریه🔥 اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه‌ای که ریختن خون شیعه⚔️ را مباح می‌داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می‌توانست با دستان خودش گردن مجید را می‌زد، همانطور که 💣تروریست‌های تکفیری⚔️ در سوریه چنین می‌کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش‌بینی‌های بی‌ریایش را با ناامیدی دادم: _«مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می‌دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی‌زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده‌ام پشت کنم و با تو بیام!»😢😪 که خون غیرت در رگ‌های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: _«الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می‌کنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر می‌دونه، گناه داره! تو می‌خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟»😠 از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: _«یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی‌ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می‌زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می‌کنم! خُب تو هم سکوت کن!😕 منم میدونم نوریه با این حرف‌هایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون می‌دونم حریفش نمی‌شم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی‌ام سکوت می‌کنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه‌ام قاطعانه اعتراض کند: _«ولی من نمی‌تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، !»😐☝️ از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت می‌کرد، نمی‌خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره‌ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: _«خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می‌کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...»🙁 و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: _«الهه! بس کن! 😐✋جون خودت رو قسم نخور! تو که می‌دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!»😢 از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست😢 و سکوت کردم تا نغمه نفس‌هایش را بهتر بشنوم: _«الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت‌تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!»😊 و در برابر سکوت مظلومانه‌ام، با حالتی منطقی ادامه داد: _«فکر می‌کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می‌کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا می‌خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!»😒 از حقایق تلخی که از زبانش می‌شنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که می‌خواستم به بهانه مخمصه‌ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: _«الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!»😊😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 💝و چه عاشقانه بحث را عوض کرد💝 که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی‌اش را کرده بودم: _«چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! 😍فقط دل هر دومون برات تنگ شده!»☺️ با صدای بلند خندید 😃و هر چند خنده‌اش بوی غم می‌داد، ولی می‌خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: _«الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می‌خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می‌رسونم.»😇 و پیش از آنکه پاسخ مهربانی‌هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: _«راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می‌کنه؟»😊😟 نمی‌خواستم از راه دور جام نگرانی‌اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می‌رسانم و شب‌هایم با چه عذابی سحر می‌شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می‌شد و باز با مهربانی پاسخ دادم:☺️ _«خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه‌اش بود که به این سادگی فریب خوش‌زبانی‌هایم را نخورَد و به جبران رنج‌هایی که می‌کشم، بهایی عاشقانه بپردازد: _«می‌دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی‌دیدم!»😢 از نفس‌های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: _«الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...»😒 و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می‌زد، خندید و گفت:😊 _«ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی‌تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی‌ام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید😃 که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده می‌خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: _«بابا خونه‌اس؟» با سرانگشتم قطرات اشک😪 را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: _«نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: _«هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می‌کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی‌کنن!»🙁 ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بی‌توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: _«حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!»😇 ساعتی می‌شد که با هم صحبت می‌کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می‌خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: _«باشه! شب بخیر...»👋 که دستپاچه به میان حرفم داد: _«من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!»😅 از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی‌آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن می‌رفتم، گفتم: _«خُب گفتم خسته‌ای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: _«خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!»😎 قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده‌اش گوشم را پُر کرد: _«آهان! خوبه! همینجا وایسا!»😍 نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: _«اینجا الهه جان! من اینجام!»☺️✋ همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر 🌴شاخه‌های تنومند نخلی🌴 ایستاده و مثل همیشه به رویم می‌خندد.😃 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
چون فاقد درک و فهم و استعداد است در لاف زدن این خل و چل آزاد است دیروز که برخواسته از عالم خواب کشته پشه ای و گفته یک پهپاد است! ✍️مهدی امام رضائی ✅ @asheghaneruhollah
ای از همه جا بی خبر و غرق توهّم از لاف خودت بکاه و کم تر بِتَکَلُّم در مورد پهپاد، تو هر چیز که گفتی من مطمئنم بوده فقط سوء تفاهم ✍️محمود حسنی مقدس ✅ @asheghaneruhollah
بیچاره ترامپ از همه ور آزاد است شیرین زدنش نگو که مادر زاد است در یک خبری گفته که پهپاد زدیم خود گفته و خود از خبر خود شاد است ✍️طاهره ابراهیم نژاد آکردی ✅ @asheghaneruhollah
زنبور به چشم کورتان فانتوم شد پهپاد نبود ا! پشه بود وگم شد قپی شما به عرصه بین ملل یک سوژه برای خنده مردم شد ✍️طاهره ابراهیم نژاد آکردی ✅ @asheghaneruhollah
بگفتا کار تو مانند جنگ است و کشتی را گرفتن عار و ننگ است بگفتم در جوابش فی البداهه کلوخ انداز را پاداش سنگ‌ است ✍️علیرضا تیموری ✅ @asheghaneruhollah
از قصه ی ویرانی ات آباد ترینم از پرت و پلاهای تو دلشاد ترینم ای آنکه شدی سوژه خندیدن مردم در حسرت دیدار تو ترینم ✍️امید احمدی ✅ @asheghaneruhollah