🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهلم
دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپروا ضجه میزدم😫 تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجههایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.😵 افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم😫😖 که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجههایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین💨🚕 انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم😖 که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:😫😵
_«بچهام... بچهام از دستم رفت...»
دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند😰 و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم :
_«بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...» ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان🏥 و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که 😭دخترم مُرده به دنیا آمد.😭
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.😭😣 بعد از حدود هشت ماه😞 چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:😭😫
_«به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...»
و باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.😭😫 هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم 😵😫و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
_«من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.»
و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد:
_«علی کجا آقا مجید رو دیده؟»
و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:
_«نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...»😒
و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:😔
_«الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!»
و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانهاش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگیام را به پای مصیبت مجید فدا کردم😖 و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.😫😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#ارسالی_اعضا 🌹
👏باعرض سلام و خسته نباشید خدمت شما و عرض تشکر بابت #رمان زیباتون،شرمنده میخواستم انتقادی بکنم از داستانتون:چرا هروقت #الهه هر زمان سمت ائمه میره یه بلایی سرش میاد به نظرتون این روند داستان مردمو بخصوص اهل سنت رو از تشیع زده نمیکنه؟؟؟بازهم شرمنده
باتشکر
✍️ #ادمین_نوشت : سلام اختیار دارید.
نه اتفاقا......
در ادامه میبینیین که همین اتفاقها چقدر در روند زندگیش و عشق و محبتش نسبت به اهل بیت شیعه تاثیر گذار بوده....
روند زندگی #مجید و #الهه رو خوب دقت کنین😊
هرچه بیشتر بگذره جذابتر خواهد شد....
#التماس_دعا
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#ارسالی_اعضا 🌹
سلام چرا رمان #جان_شیعه_اهل_سنت ، #الهه هرموقع توکل میکنه به اهل بیت عزیزانشو از دست میده 😕🙁
✍️ #ادمین_نوشت : سلام .فراز و نشیب داستان هست دیگه...
هراتفاقی روهم ما به اهل بیت نسبت میدیم....
خودمون هم تو #زندگی_واقعی همینطور هستیم 😢
#التماس_دعا
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شبهای_پیشاور #کتاب_صوتی #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت #شب_چهارم
4_335959424294191520.mp3
6.91M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_پنجم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهلم دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_ویکم
لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد:😒
_«الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!»
نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم 😞که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظهای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد:😒
_«گوشیاش خاموشه.»
از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوریاش شعله کشیدم:😣😭
_«تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچهات، مجید رو پیدا کن!» میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم:
_«شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...»😭😣😨
گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: 😭🙏
_«خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!»
لیلا خانم شانههایم را گرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده 😖و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید.
از اینهمه بیقراریام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده😢 و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد:
_«شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.»
و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم 😞و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:😒
_«سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...»
و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود:
_«ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد:😧
_«نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.»
و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم 😭و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم😫😭 تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند😖 و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_ودوم
هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد😢 که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم:
_«مجید... مجید زنده اس؟»😢❤️
که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم:
_«الهه...»😒
سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم 😢و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
_«از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟»😥
از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد:
_«آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.»😞
و من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم:
_«حالش خوبه؟»😥
و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_«آره...»
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:
_«فقط دست و پهلوش زخمی شده.»😔
و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر«الحمدالله!»🙏 تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم🙂 و خودم دلتنگ هم صحبتیاش بودم که از عبدالله پرسیدم:
_«باهاش حرف زدی؟»
و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:
_«میدونه من اینجوری شدم؟»
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:😞😢
_«من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.»
که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:😧
_«چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟»
دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: 😊
_«گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!»
و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_«نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.»
از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید:
_«راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!»😥😭
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_«باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.»😒
و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:
_«یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!»
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم😥 و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت😞 که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_«میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و ششم : #شهید_علی_شفیعی اعزامی از کرما
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و هفتم : #شهید_علیرضا_کریمی
👌شهیدی که #کربلا می دهد
#مسافر_کربلا
💠#نماز_خواندن شهید👆
کیا #کربلا نرفته اند...امشب #زیارت_عاشورا را به نیابت از شهید علیرضا کریمی بخونند که #کربلا می دهد..
#ای_شهید_سخت_دلتنگ_کربلائیم
🔻12 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شهیدی که کربلا می دهد/ علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود
این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است.
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام علیرضا کریمی
اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم.
با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و….
با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا بحق امام حسین ع ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.
روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم.
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.
هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و…
سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم.
در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا برادر شما
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و هفتم : #شهید_علیرضا_کریمی
✅ @asheghaneruhollah
#شمارش_معکوس_تا_عید_غدیر 😍
#2روز_تا_روز_اکمـــال_دین 🥳
همه چی از #غدیر شروع شد ...
از حسادتشون به
#علی_علیه_السلام ❤️
از حرص و ولعشون برا حکومت... 😒
رسید به کوچه و سیلی ...😔
به ماجرای #در 💔
رسید به جگر پاره پاره پسر ارشد خونه... حســن💔
به #قتلگاه.......
رسید به #دروازه_شام 😭
رسید به...
هنوزم ادامه داره...
رسیده به خونِ دل دادنِ #مهــــدیِفـــاطمه😓
هنوزم ادامه داره ...
#همه_چی از #غدیر شروع شد...
از مظلومیت #علی_علیه_السلام ...
حواسمون باشه انقلابیا
این علی
پسر و پیـرو همون علیه...
دشمناش همون دشمنان
خون به دلش نکنیم :)
غدیــ💚ــریم 😍✌🏻
✅ @asheghaneruhollah