eitaa logo
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
317 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
33 فایل
﷽بی...خیـال‌ھࢪ‌لغٺ‌نامہ‌؛بدان..! ؏شق معنایـ؎‌ندارد‌جز‌حسین❤ مدیر کانال: @kimia667 ناشناسمونـه👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16551992315882 کپی با ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج حلال💜
مشاهده در ایتا
دانلود
حلما نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: +من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه -ان شاءالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید +ان شاءالله... حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید: +راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ... -بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بو د برای شناسایی... +پس چرا پدرتون تا حاال چیزی نگفتن؟ -بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون +شماهم که نگفتین و خنده هردوشان درهم تلفیق شد. دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید: مبارکه؟ و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت: مبارکه! میگم خانم رسولی، آخر هفته بله برون شد دیگه؟...متوجهم ولی خدمت تون که گفته بودم پسر کوچیکم سربازه نمیشه که بله برونِ تنها خواهرش نباشه!... پس جمعه صبح ان شاءالله، سالم برسونید... خداحافظ مادر حلما تلفن را قطع کرد و رو به حلما که سرش را به گوشی تلفن چسبانده بود گفت: کله تو ببر اونورتر خب نفهمیدم چی گفتم رمان ابوحلما به قلم (سین.کاف.غفاری) دوازدهم @ashejh
حلما سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید و همانطور که سعی داشت ذوقش را پنهان کند، پرسید: + ساعت چند میان؟ -بعد نماز مغرب +ان شاءالله -چه هولم هست دخترم +مامانییییییی -بلهههههه +به نظرررررت -پسر خوبیه +صبرکن ببین چی میخوام بگم بعدش... -ها چی میخوای بگی؟... همینو میخواستی بپرسی دیگه، محمد پسر خوبیه عمو هاتم گفتن هرجا تحقی ق کردیم به ادب و صبر معروفه این پسر +آقای رسولی دیروز گفتش که بریم گلزار سر مزار بابا ازش اجازه بگیریم -خب؟ +اجازه میدی برم؟ -به دایی میگم فردا صبح سر راه کارش برسوندت گلزار +پس عصر که زنگ میزنه خونه بهش بگم فردا صبح میام -آره +مامانی راستی باید بریم برا بله برون روسری و بلوز بخرم رمان ابوحلما به قلم (سین.کاف.غفاری) سیزدهم @ashejh
مادرش خنده ای کرد و گفت: -باز خوبه هر بار با تغییر سِت لباست، چادرتو عوض نمی کنی وگرنه باید با خیاطی مهناز خانم قرارداد می بستیم +مامان جونم -دیگه چیه +عاشقتم -عاشق که هستی حاال مطمئنی عاشق منی؟ +مامانییییییییی از شیطونی زدی رو دست من ها! -قربونت برم الهی +خدا نکنه (فردای آن روز ساعت۸صبح_گلزار شهدای تهران) +سلام -سلام سادات خانم +چرا زحمت کشیدین -راستش این دسته گل بزرگو من نخریدم +روش یه کارته؟! -اجازه بدین برش دارم....نوشته: زندگی مان را به شهدا مدیونیم...از طرف... کوروش! +شما دیدین کی این دسته گل رو آورد؟ -نه وقتی رسیدم کنار مزار پدرتون بود.... سادات خانم....قبل از اینکه بیایید با پدرتون صبحت کردم، راستش حس خیلی عجیبیه انگار که االن اینجاست +همیشه هست رمان ابو حلما به قلم (سین.کاف.غفاری) چهاردهم @ashejh
(سه ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که شما یه بستنی از من طلب داری +با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی -سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟ +همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه -چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو....یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه... +هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرف م، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من... -دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر... +باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟ -ها؟ +تو فکر باباتی؟ -آره...موندم چی بگم بهش +میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت... -نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما وقتی این ور با درخواستم موافقت شد... +پس دلیل مخالفتش چیه؟ -آخه.... +چیز دیگه ای هست که.... -ولش کن بریم بستنی؟ رمان ابوحلما به قلم (سین.کاف.غفاری) پونزدهم @ashejh
پایان پارت گذاری امشب📍🌹
شبتون مهدوی ❤️
بسم رب المهدی ❤️❤️
1_414483086.mp3
1.22M
#دعــای_عهـــد» 🎤 محسن فرهمند 📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را 💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح #التماس_دعا🍂🍃 @ashejh
متن دعای عهد❤️
دعای هفتم صحیفه سجادیه ❤️