همقدگلولهتـوپبود . . .
+گـفتم:چہجوریاومدیاینجا ؟!
-گـفت:باالتماس !
+گـفتم:چہجوریگلولهروبلند
میڪنیمیاری ؟!
-گفـت: باالتماس !
+بہشوخیگفتم:میـدونیآدمچہ
جورۍشهیدمیشہ ؟!
-لبخندیزدوگفت:باالتـماس !
تڪههایبدنشروڪہجمعمیکردم فهمیــدمچقدرالتماسڪرده . . .
#شهیـدمرحمتبالازاده
نفردومدرسـتون ":))))💔
_ مـےدونیروزقیامـٺ،چـےدردناڪٺرہ؟!
+ اینڪـہخودِواقعـےاٺ،همـونمخلصہ
بیادوایسہجلوٺبگہ:ٺوقـراربودمنبشـے
چےڪارڪردےباخودٺ...باعمرٺ؟! :)🌱
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
💞 #پارت_پنجاه_و_شش
سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا
امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه
- هه هه هه ،،بیمزه
سارا: چرا مگه چی میشه؟
امیر : کهیر میزنه
سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای 😄 ،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی
- فعلا که من اولیشم
امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم
- اره خیلی بد جنس بودی
سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید
سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم
- ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد
امیر : زود باشین بخورین بریم
بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی
همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم
سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟
- یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟
سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا
- وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه ،نمیخواد سوار بشین
سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم
امیر : تا حالا سوار شدی؟
سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه
- چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین
سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر
امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام
سارا: باشه عزیزم
- عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم
سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده 😄
💕 #ادامه_دارد...
✦
✦
✦
@ashejh
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
💞 #پارت_پنجاه_و_هفت
بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه
تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن
نوبت سوار شدن بچه ها رسید
تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم
بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد
صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم
از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن
چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید
از دیدنش خندم گرفت .
امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه
گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم
وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا
بعد از چند دقیقه که ایستاد
رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم
سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه 😂
رفتم نزدیکشون
- سارا جان خوش گذشت
سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم
- ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو
امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا😂😂
سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین
-بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه
بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی
💕 #ادامه_دارد...
#بانو_سادات
✦
✦
✦
@ashejh
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
💞 #پارت_پنجاه_و_هشت
توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم
- سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره 😄
سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه
امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی
سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون
- عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنن ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن😄
بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی
در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه
سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد
بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد
بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟
- خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم
بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون
منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید
در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت
بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده
منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم
- سارا سوار این شده حالش بد شده
بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه
- بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن 😄
بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟
- نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم
بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر
💕 #ادامه_دارد...
✦
✦
✦
@ashejh
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
💕 #پارت_پنجاه_و_نه
از خستگی زیاد خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود
دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم
نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود
- الو
& سلام خانم هدایتی
- سلام بفرمایید
& هاشمی هستم
- خوب هستین ببخشید نشناختم
& شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم
( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد )
هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو...
- بله بله ،میشنوم
هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین
- چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار
تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت
بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم
کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله
رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
با صدای خواب آلود گفت: بله
- الو امیر بیداری ؟
امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟
- امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه
امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟
- الان گفتم که صبح زود بیدار شی
امیر: باشه چشم
- شب بخیر
امیر: شب تو هم بخیر
💕 #ادامه_دارد...
✦
✦
✦
@ashejh