eitaa logo
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
316 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
33 فایل
﷽بی...خیـال‌ھࢪ‌لغٺ‌نامہ‌؛بدان..! ؏شق معنایـ؎‌ندارد‌جز‌حسین❤ مدیر کانال: @kimia667 ناشناسمونـه👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16551992315882 کپی با ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج حلال💜
مشاهده در ایتا
دانلود
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد باهم همسفر شدیم باهم غذا میخوردیم با هم حرکت میکردیم باهم برای نماز نگه میداشتیم توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا دوباره محرم هم شیم بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم من و سارا و امیر به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم بعد از خرید رفتیم سمت هتل تا آماده بشیم واسه مراسم عقد یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن با دیدن علی دلم آروم گرفت علی با فاصله کنارم نشست آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقد خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم علی: بریم زیارت؟ - بریم اقا از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد کنار اسمال طلایی باشیم 💕 ... ✦ ✦ @ashejh
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 بعد از زیارت از حرم خارج شدم دیدم علی کنار اسمال طلایی وایستاده نزدیک شدم علی: زیارتت قبول بانو - زیارت شما هم قبول آقا بعد رفتیم روی فرش نشستیم شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله بعد از تمام شدن علی چشم دوخته بود به گنبد آهی کشید و گفت : آیه من تو این چند روزی از دلتنگی تو داشتم دیونه میشدم -علی جانم ،حال منم بهتر از تو نبود ،ولی وقتی به این فکر میکردم عقدمون کنار حرم اقا خونده میشه آروم میشدم دستشو گرفتم و گفتم: حالا دیگه تا آخر آخر مال هم شدیم علی نگاهم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم آیه ،خدا رو شکر واسه همیشه مال من شدی دست کردم داخل جیبم پاکت نامه رو بیرون آوردم گرفتم سمتش علی : دسته شما درد نکنه من باید لفظی میدادم به شما ،شرمندم کردی😅 چادرو گرفتم روی صورتمو شروع کردم به خندیدن علی هم فک کرد دارم گریه میکنم علی: الهی قربونت برم، گریه نکن به خدا لفظی گرفتم برات گفتم امشب بهت بدم چادرمو از صورتم برداشتم علی وقتی دید گریه نمیکردم خودش زد زیر خنده - عزیزم پاکت و باز کن علی : چشم علی وقتی نامه داخل پاکت و خوند ،بوسید و به من نگاه کرد و گفت : چشم با شنیدن این حرف خوشحال شدم علی : آیه جان بریم شام بخوریم؟ امیر صد بار زنگ زده -باشه بریم بعد با هم دست تو دست هم رفتیم سمت هتل وارد هتل که شدیم سمت رستوران هتل رفتیم با اشاره های دست امیر رفتیم سمتشون همه دور هم نشسته بودن من رفتم کنار بابا نشستم علی هم کنار داداشش نشست زیر چشمی به علی و داداشش نگاه میکردم نمیدونم داداشش چی زیر گوشش میگفت که علی از خجالت سرخ میشد و آروم میخندید 💕 ... ✦ ✦ ✦ @ashejh
✠﷽✠ ♥️📌 📖 💞 در حین غذا خوردن بابا به علی گفت: ما فردا صبح میخوایم برگردیم ،شما چیکار میکنین؟ امیر: من کلید ویلای یکی از دوستامو گرفتم اگه علی موافق باشه چند روزی بریم اونجا علی: واسه من فرقی نمیکنه ، من تا آخر هفته مرخصی دارم بابای علی گفت: باشه پس شما بمونین ما میریم علی: بابا جان با ماشین من برین ،ما هم همراه امیر میریم بابا : باشه بابا بعد از خوردن شام ،به اصرار امیر رفتیم دور زدیم نصفه های راه نرفتیم که سارا گفت:امیر من تشنمه امیر: باشه الان برات یه آب معدنی میخرم سارا: آب نمیخوام ،شیر موز بستنی میخوام با شنیدن این حرف همه وایستادیم و به سارا نگاه میکردیم -دختر نترکی یه وقت ،تازه شام خوردی سارا: چیکار کنم خو ،،دلم هوس کرده - خدا به داداشم رحم کنه ،هنوز خبری نیست اینجوری هوس میکنی وای به روزی که هوس کنی 😄 امیر هم رفت یه لیوان براش شیر موز بستنی خرید و حرکت کردیم سمت بازار سارا همینجور که میخورد میخندید -چیه به سلامتی دیونه هم شدی ؟ سارا: نه خیر ،داشتم به این فکر میکردم که اگه تو یه روزی باردار بشی ،ویار شیر موز کنی تا آخر ماه بارداریت قیافه ات دیدنی میشه 😄 زدم تو سرش گفتم: زبونت لال شه الهی امیرو علی هم فقط منو سارا و نگاه میکردن و میخندیدن آخر شب هم برگشتیم هتل من به همراه علی رفتم سمت اتاقش، امیر و سارا هم رفتن سمت اتاقشون 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای علی از خواب بیدار شدم علی: آیه جان ،نمیخوای بیدار بشی؟ با چشم نیمه باز نگاهش کردم -بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه😩 علی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه اذانه باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت -چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه🤦‍♀ علی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود مادرت هرچی اومد صدات کرد تا خداحافظی کنه ازت بیدار نشدی😄 -ای وای آبروم رفت علی: پاشو پاشو برسیم واسه نماز -چشم بلند شدم رفتم سمت سرویس همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم گفتم: علی جان به امیر هم بگو آماده شن با هم بریم علی: امیر میگفت سارا خانم خوابیده اصلا بیدار نمیشه - منم اگه یه عالم غذا میچپوندم تو شکمم باید حالا حالا ها خواب تابستونی برم صدای خنده علی بلند شد و من عاشق صدای خنده هاش بودم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم از اتاق رفتیم بیرون وقتی رسیدیم به لابی هتل دیدم با دیدن قیافه خواب آلود سارا خندم گرفت خواستم برم سمتش که امیر و دیدم هی دستشو به ریشاش میکشه و با چشماش التماس میکنه که نرم پیشش منظور کاراشو فهمیدم ،دست علی رو گرفتم به امیر گفتم : امیر جان ما میریم شما هم بیاین وقتی از هتل رفتیم بیرون صدای قرآن از داخل حرمو شنیدیم منو و علی به همدیگه نگاه کردیمو سرعتمونو تند کردیم خدا رو شکر وسط های خوندن اذان رسیدیم صحن انقلاب از علی جدا شدمو رفتم روی فرش نشستم قرار شد نماز تمام شد همینجا بمونم علی بیاد پیشم هوا خیلی گرم بود انگار آفتاب زل زده بود به چشم های من چادرموکشیدم روی صورتم ولی از تشنگی هلاک شده بودم میخواستم بلند بشم برم آب بخورم ولی میترسیدم یکی جای منو بگیره و علی گمم کنه 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 با هر زحمتی بود نمازمو خوندم و منتظر علی نشستم از دور با دیدن علی خوشحال شدمو دستمو براش تکون دادم وقتی نزدیک شد گفتم: علی جان دارم از تشنگی میسوزم یه آب میاری برام علی: باشه الان میارم مفاتیحی که توی دستش بود و داد به من و رفت بیچاره ۴ بار فرستادمش تا آب بیاره برام علی هم میخندید و چیزی نمیگفت چهارمین لیوان آبی که خوردم گفتم -سلام بر حسین،فدای لب تشنه علی اصغر بشم ،مردم از تشنگی علی کنارم نشست و گفت : میخوای باز آب بیارم ؟ -نه قربونت بشم ،دیگه تشنگیم رفع شد علی : خوب خدا رو شکر علی کنارم نشست و با هم اول زیارت امین الله رو خوندیم ،بعدش زیارت عاشورا بعد از خوندن زیارت عاشورا به علی گفتم یه آدمهایی هستن که میان تو زندگی آدم یهویی بی صدا آروم میان و با خودشون یه دنیا چیزای خوب میارن عشق٬ لبخند٬ حمایت٬ آرامش٬ ... یه عالمه حس های خوب میدن حس هایی که هیچ وقت نداشتی میان و بهت میگن همه آدمها هم بد نیستن و تو می فهمی آدمای خوب هنوز هم هستن٬ هر چند کم علی ممنونم که هستی .. علی: منم ممنونم که به من اعتماد کردی و قلبت و به من سپردی 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ✨ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 صدای زنگ گوشیمو شنیدم از داخل جیب مانتوم گوشیمو بیرون آوردم نگاه کردم امیر بود -جانم امیر امیر: کجایین شما ما بیایم؟ -صحن انقلاب روی فرش نشستیم نزدیک ورودی صحن بیاین داخل میبینمتون امیر: باشه ،فعلن -به سلامت بعد از ده دقیقه امیر و سارا هم اومدن کنارمون نشستند -رسیدین واسه نماز ؟ سارا: اره -خوب خدا رو شکر سارا:آیه بریم زیارت ؟ -هوممممم....بریم علی:آیه ما همینجا منتظرتون میمونیم تا بیاین -باشه با سارا رفتیم سمت حرم ،با دیدن جمیعت اولش ترسیدیم ولی خنده شیطنت آمیزی به هم زدیم و دست همو محکم گرفتیمو وارد جمعیت شدیم اولش خوب بود ولی وسطاش نفسمون بند اومده بود محکم دست سارا رو گرفته بودم که ازم دور نشه با گفتن یا زهرا و یا حسین و یا رضا نفهمیدن چی شد دیدم کنار ضریحم سارا رو کشیدم سمت خودم سرمونو گذاشته بودیم روی ضریح و درد و دل آخرمونو کردیم یه دفعه صدای یه خانمی رو شنیدم هی میگفت یا امام رضا نا امیدم نکن ،تو رو به جوادت نا امیدن نکن ،بچه امو از تو میخوام با شنیدن حرفش اول از اقا خواستم حاجت این خانومو بده بعد گفتم: آقای من... تو رو به غریبی ات قسم همه این زائرا حاجتی دارن شما رو به مادرتون زهرا قسم هیچ کدومشونو ناامید نکن آقا جان زندگیمو گره میزنم به ضریح تو خودت مواظب زندگیم باش ،مواظب علی من باش یه دفعه یه خادم صدامون زد که حرکت کنین بعد با سارا از جمعیت دور شدیم و از حرم رفتیم بیرون امیر و علی رو به روی ورودی ایستاده بودن رفتیم سمتشون بعد با هم رفتیم سمت هتل وسیله هامونو جمع کردیم گذاشتیم صندوق ماشین بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ✨ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈