حلما سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید و همانطور که سعی داشت ذوقش را پنهان کند،
پرسید:
+ ساعت چند میان؟
-بعد نماز مغرب
+ان شاءالله
-چه هولم هست دخترم
+مامانییییییی
-بلهههههه
+به نظرررررت
-پسر خوبیه
+صبرکن ببین چی میخوام بگم بعدش...
-ها چی میخوای بگی؟... همینو میخواستی بپرسی دیگه، محمد پسر خوبیه عمو هاتم گفتن هرجا تحقی
ق کردیم به ادب و صبر معروفه این پسر
+آقای رسولی دیروز گفتش که بریم گلزار سر مزار بابا ازش اجازه بگیریم
-خب؟
+اجازه میدی برم؟
-به دایی میگم فردا صبح سر راه کارش برسوندت گلزار
+پس عصر که زنگ میزنه خونه بهش بگم فردا صبح میام
-آره
+مامانی راستی باید بریم برا بله برون روسری و بلوز بخرم
رمان ابوحلما به قلم (سین.کاف.غفاری)
#پارت سیزدهم
@ashejh
مادرش خنده ای کرد و گفت:
-باز خوبه هر بار با تغییر سِت لباست، چادرتو عوض نمی کنی وگرنه باید با خیاطی مهناز خانم قرارداد
می بستیم
+مامان جونم
-دیگه چیه
+عاشقتم
-عاشق که هستی حاال مطمئنی عاشق منی؟
+مامانییییییییی از شیطونی زدی رو دست من ها!
-قربونت برم الهی
+خدا نکنه
(فردای آن روز ساعت۸صبح_گلزار شهدای تهران)
+سلام
-سلام سادات خانم
+چرا زحمت کشیدین
-راستش این دسته گل بزرگو من نخریدم
+روش یه کارته؟!
-اجازه بدین برش دارم....نوشته: زندگی مان را به شهدا مدیونیم...از طرف... کوروش!
+شما دیدین کی این دسته گل رو آورد؟
-نه وقتی رسیدم کنار مزار پدرتون بود.... سادات خانم....قبل از اینکه بیایید با پدرتون صبحت کردم،
راستش حس خیلی عجیبیه انگار که االن اینجاست
+همیشه هست
رمان ابو حلما به قلم (سین.کاف.غفاری)
#پارت چهاردهم
@ashejh
(سه ماه بعد_امام زاده صالح)
-خبرها حاکی از اینه که شما یه بستنی از من طلب داری
+با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی
-سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟
+همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه
-چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو....یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو
در خونه...
+هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرف
م، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من...
-دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر...
+باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟
-ها؟
+تو فکر باباتی؟
-آره...موندم چی بگم بهش
+میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت...
-نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما وقتی این ور با درخواستم موافقت شد...
+پس دلیل مخالفتش چیه؟
-آخه....
+چیز دیگه ای هست که....
-ولش کن بریم بستنی؟
رمان ابوحلما به قلم (سین.کاف.غفاری)
#پارت پونزدهم
@ashejh
1_414483086.mp3
1.22M
#دعــای_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
#التماس_دعا🍂🍃
@ashejh