eitaa logo
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
316 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
33 فایل
﷽بی...خیـال‌ھࢪ‌لغٺ‌نامہ‌؛بدان..! ؏شق معنایـ؎‌ندارد‌جز‌حسین❤ مدیر کانال: @kimia667 ناشناسمونـه👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16551992315882 کپی با ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج حلال💜
مشاهده در ایتا
دانلود
『♥️🖇』 هرڪس؛بہ‌مقتداوامامےپناه‌بُرد مارآبہ‌جزامیرِنجف‌سرپنآه‌نیست #السلام‌علیک‌یا‌ولی‌اللـہ(:"🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون حسینی💔💔😊
بسم رب شهدا و صدیقین
『🖤͜͡🌿』 چہ‌خوش‌است‌در‌فراقے همہ‌عمرصبرڪردن ... بہ‌اُمیدآن‌ڪہ‌روزۍ بہ‌کف‌اوفتد‌وصاݪے💔 #بابی‌انت‌وامی‌یااباعبدالݪـہ🌿°•
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
『🖤͜͡🌿』 چہ‌خوش‌است‌در‌فراقے همہ‌عمرصبرڪردن ... بہ‌اُمیدآن‌ڪہ‌روزۍ بہ‌کف‌اوفتد‌وصاݪے💔 #بابی‌انت‌وامی
بابی انت و امی که خجالت دارد همه ی ایل و تبارم به فدایت بشود😭😭😭💔 یا اباعبدالله الحسین.... آقا چقد دلمون تنگ شده برای محرم...😭😭💔🖤😞
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
|•🕌🕊♥️•| زائری آمد و از حاجت خود گفت اینجا : ڪاش راهی شَوم از مشهدتان، سمت بقیع💔
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 صبح زود بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته - چرا اینجا نشستی؟ امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا - چرا؟ امیر: بریم آزمایش دیگه - آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین امیر: یعنی تو نمیای؟ - نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم امیر: اااااا.... پس من با کی برم - وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم - بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی امیر : الان واقعا نمیای؟ - میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی - اگه اینکارو کنی که ممنون میشم امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت - باشه بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو کنارشون نشستم بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد امیر : آیه زود باش دیگه! - الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام امیر: باشه تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم 💕 ... ✦ ✦ ✦ @ashejh
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران چند تقه به در زدم کسی جواب نداد درو باز کردم دیدم کسی نیست رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم زیر لب غر میزدم که در اتاق باز شد یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد تعجب کرد با دیدنم از اتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومد 🤦‍♀ بعد از اینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟ - منتظر آقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟ & باشه چشم پسره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت & آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن - خیلی ممنون لطف کردین پسره در اتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد از جام بلند شدمو سلام کردم هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد بعد به پسره رو به روم گفت هاشمی: سعید جان برو از آقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نور بگیر و بیار سعید : باشه چشم سعید رفت و با رفتنش دوباره در اتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟ - بابت پیشنهادم اومدم اینجا هاشمی : بفرمایید گوش میدم - به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها داخل پاکت وصیتنامه شهدا رو بزاریم روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفر بیان بزاریم روی صندلی هر کسی اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد 💕 ... ✦ ✦ ✦ @ashejh
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 سعید: بفرمایید استاد هاشمی : خیلی ممنون سعید هم رو به روم نشست که هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟ - خوب ما نمیتونیم بیایم هاشمی: چرا؟ ( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه ) - خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان هاشمی: و شما چرا؟ - ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم - خیلی ممنونم ،با اجازه رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین - چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام یه اخمی کرد و گفت: مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟ - نه ،ولی.... نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت : پس غیبت نکنین که حذف میشین از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت - الو امیر امیر: سلام کجایی؟ - دانشگام ،نمیتونم بیام امیر: چرا ؟ - آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی امیر : خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه با شه چشم بفرما برو ،دیونه... امیر: خوب سارا چی میشه؟ - سارا رو که بهش گفتم داره ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره امیر: استادتون پس از رده خارجه - اره چه جورم ،،امیر جان من برم یه عالم کار دارم امیر : باشه ،برو 💕 ... ✦ ✦ ✦ @ashejh
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ 💞 بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم که بدون انجام هیچ کاری روی تختم ولو شدمو خوابیدم همه چیز خیلی تن تن پیش رفت قرار شد پنجشنبه عقد امیر و سارا رو محضر بگیرن منم توی این مدت با کمک چند تا از بچه های دانشگاه در حال تکمیل کردن پکیج بودم ،دیگه جونی برام نمونده بود از خستگی با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم شماره ناشناس بود - بله بفرمایید &سلام آیه جان ،منصوری ام - سلام خانم منصوری خوبین؟ منصوری: قربونت برم ،میگم آیه جان آقای صادقی و آقای هاشمی گفتن بیای اینجا تا امروز کار پکیجا رو تمام کنیم - خانم منصوری ،من نمیتونم بیام ،امروز عقد داداشمه خانم منصوری: عقد چه زمانیه؟ - بعد ظهر خانم : خوب تا اون موقع کارا تمام میشه ،زود بیا - اما خانم منصوری ... صدای بوق گوشیمو شنیدم و فهمیدم تماس قطع کرده - ای لعنتی بلند شدم دست و صورتمو شستم تن تن لباسمو پوشیدم ،نامه ها رو گذاشتم داخل کیفمو رفتم بیرون همه تو حیاط نشسته بودن زن عمو و معصومه و مامان و بی بی درحال شستن میوه ها بودن امیر و رضا هم در حال چراغونی کردن حیاط کفشامو پوشیدم که مامان گفت : کجا میری آیه ؟ - باید برم دانشگاه ،هفته بعد بچه ها رو میخوان ببرن راهیان نور دارن واسشون پکیج درست میکنن امیر : خوب ،چرا تو بری الان ،ناسلامتی بعد ظهر عقدمه هاااا - یه سری از وسیله ها دست منه باید ببرم بهشون تحویل بدم مامان : آیه جان زود بیا فقط - چشم امیر : صبر کن با هم میریم - باشه چشمم به رضا افتاد ،از کنارش رد شدم آروم سلام کردم و رفتم سمت ماشین امیر امیر: رضا داداش،بقیه چراغا دست خودتو میبوسه رضا: باشه برو 💕 ... ✦ ✦ ✦ @ashejh