10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
کمترین درجات عاشقی از زبان امیرالمؤمنین(ع)
➕واکنش جالب شنونده این حدیث
به ما بپیوندید 👇
🍃🌱❤️🌱🍃
علـــــے باش ، فاطـــــمه ات میشوم ...
اے مـــــرد !!!
اگر تو قادر باشے ، مثل علے زندگے ڪنے
زهرایی خواهد آمد ، ڪه در ڪنارت زهرایے ڪند ...
اگر مصمم به رفتار علے گونه باشے زهرایے خواهد آمد،در ڪنارت با رفتار
زهرایے اش زندگے ات را بهشت سازد...
اگر تو نگاهت را علے وار تنظیم ڪردی ،
زهرایے خواهد آمد ، ڪه حجابش بارفتار زهرایے تنظیم ڪند ...
اگر تو علے گونه عاشق همسرت باشے ،
فاطمه ایے خواهد بود ، ڪه زهرا گونه عاشقت باشد ...
💟 @askarzamani
شهید عطا اله انصاری
زندگینامه:
در سال ۱۳۴۸ سال پر برکتی برای همه منطقه بود.خصوصا که در روستای دهنو از توابع شهرستان رستم خداوند به خانواده حیدر طفلی عطا کرد که نام وی را عطا اله گذاشتند.این امانت خداوندی در طول دوران کودکی دارای خصایل ممتاز فردی بود. مهربان بود با گذشت و صمیمی. به بزرگترها احترام می گذاشت و به انجام فرائض دینی بسیار مقید بود و در مراسم مذهبی فعالانه شرکت می کرد. در سن ۶ سالگی وارد مدرسه ابتدایی شد و تحصیلات خود را تا دوم راهنمایی ادامه داد. سپس روح خدا جویی و تشنه کامی در عرصه شناخت معارف اسلامی و حقایق دینی او را به حوزه علمیه کشاند.عطا الله چند سالی در حوزه علمیه با علماء و روحانیان نشست و برخاست کرد. به بحث پرداخت و علم و معرفت کسب کرد. او که علاقمند و شیفته دین مبین اسلام و ائمه اطهار(ع) بود نتوانست تماشا گر خون ریزی بعثیان و شاهد پرپر شدن بهترین فرزندان این آب و خاک باشد.سپس به تکلیف شرعی و انسانی خود عمل کرد و عازم جبهه ها شد. یکی از دوستان و همسنگرانش به مرخصی آمده بود و اعضای خانواده از وی خواستند تا عطا الله را چند روزی به مرخصی بفرستد. وقتی که شهید قضیه را شنید برآشفت و گفت: یا شهادت یا پیروزی.سرانجام در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ به اولین خواسته قلبی اش شهادت دست یافت و پدر و مادرش آن هدیه آسمانی را شایسته و بایسته به پروردگار و صاحب حقیقی جهان بازگرداندند.
وصیتنامه:
askarzamani
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
🌸میشود این رمضان موعد فردا باشد
🌺آخرین ماه صیام غم مولا باشد
🌷میشوددرشب قدرش به جهان مژده دهند
🌹که همین سال ظهور گل نرگـس باشد
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا #امام_زمان عج 14 مرتبه #صلوات
#عاشق_المهدی
༻♡#اللهمعجلالـولیکالفـرج♡༺
askarzamani
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
💫 #روز_پنجم
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
☘امام رضا علیه السلام میفرمایند:
🥀افطاری دادن تو به برادر روزه دارت، فضلیتش بیشتر از روزه داشتن توست.
پ.ن:
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🌷🌷🌷🌷🌷
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
✅بنام خدا
🌱 *عسکر زمانی چگونه شهید شد؟*
☘ *راوی ایاز حیدری و جانباز مدافع حرم عباس دهقانی*
*منبع: کتاب دیده بان صبح_ نگران عصر*
✍🏻اثر: محمد محمودی نورآبادی
🌿...به لطف خدا و تلاش شیر بچههای قم، نیروهای حزبالله و زینبیون، توانستیم آخرین نیروهای تکفیری را از شهرک رتیان دور کنیم. چه حیف و صد افسوس که با تصرف ساختمانها، با خبر شهادت دوستانمان مواجه شدیم. فقط عباس دهقان زنده بود که او هم چند تیر کاری خورده بود. وصف آن صحنهها از زبان عباس دهقان شنیدنی و البته غم انگیز بود؛
- با عسکر زمانی، سید فخرالدین تقوی و محمد مسرور، وسط یه محوطۀ باز و در کنار یه باغ زیتون، در محاصره افتادیم. دقیق از سه طرف به ما تیر اندازی میشد. افراد دشمن را میدیدیم. لباسایی به رنگ لباس ما پوشیده بودن و حتی رنگ بازو بندهاشون هم عینِ بازوبندای ما سبز بود. از همون جا بود که فهمیدیم بنا دارن ما رو زنده دستگیر کنن. کمتر از هفتاد متر باشون فاصله داشتیم. به قدری دور و برمون تیر میاومد، امکان تحرک نداشتیم. فقط برای این که اسیر نشیم، باید جا به جا میشدیم. هنوز چند قدمی جا به جا نشده بودم که تیر اول به لگنم خورد. بیاختیار یا زینب گفتم و نقش زمین شدم. *عسکر زمانی، اولین کسی بود که سینه خیز خودشو به من رسوند. با دیدن جراحت من، اشکش جاری شد. گفت:« عباس حرکت کن بریم عقب.»* استخون لگنم چنان دردی داشت که با هر نفسی جانم تا بیخ گلوم بالا میاومد. گفتم:« عسکر برو... برو وقتی به یه جان پناه رسیدی، سریع روشون آتیش کن بلکه تونستم بیام عقب.» گفت:« میدونم برای شهادت اومدی، ولی تنهات نمیذارم عباس.» *دیدم سرنیزۀ خودمو از غلاف بیرون کشید و شروع کرد زمین را کندن. گفت:« حالا بذار اقلاً برای سرت یه چاله درست کنم که تک تیراندازه نزنه به پیشونیت.» سرنیزه را از دستش قاپیدم و پرت کردم آن طرف. سرش داد زدم:« عسکر برو ... میبینی که بنا دارن زنده اسیرمون کنن.» عسکر، سینه خیز خودشو عقب کشید. دیدم محمد مسرور هم پشت سرشه. بلند گفتم:« تا من آتیش میکنم، از همین طرف برید به سمت زیتونا و یه جای امن پیدا کنید.» محمد بلند شد و زیگزاگی دوید. به من که رسید، زخمم را دید و همون کنارم زانو زد. همون یه لحظه مکث کافی بود که تیر سینۀ محمدو بشکافه و از پهلوش بیرون بزنه. بلند یا حسین گفت و کنارم نقش زمین شد. داشت در خون خودش میغلتید. پهلوش اندازۀ یه کف دست باز شده بود و خون فواره میکرد. داشت نفس نفس میزد. آهسته خودمو کشیدم طرف محمد و تلاش کردم به او تنفس مصنوعی بدم. هنوز شروع نکرده بودم که با تیر بعدی، دادم به هوا رفت. این یکی به رانم خورده بود. آهی کشیدم و برای تحمل درد، چشامو بستم. سوزش اولیۀ درد که تمام شد، باز چشم باز کردم. پیکر آرام محمد، نگاهمو پر کرد. سینهش دیگه بالا و پایین، نمیشد. طلبۀ جوان گردان، آرام گرفته بود... عسکر زمانی، زیگزاگی شروع کرد به دویدن. شاید بیست قدم نرفته بود که افتاد و در حین بلند شدن، صدا زد:« عباس منو هم زدن.» هنوز قدمی بر نداشته بود که تیر بعدی و بعدی و بعدی را هم زدن. شاید پنج، شش تا تیر کمر تا پهلوشو درید. افتاده بود و هنوز میزدن. تقوی را هم کمی اون طرفتر از او زدن و افتاد.* نمیتونستم تکون بخورم. حالا دیگه جای تکتیر اندازه رو کامل بلد بودم ولی کاریش نمیشد کرد. توی یه ساختمون و کامل بر ما مشرف بود. تیر که میزد، از اون بالا مثلاً اریب میخورد به سینۀ طرف و از پهلویش در میشد. دقیق از یه سوراخ کوچیک هم میزد. دو سه بار رو همون سوراخه رگبار گرفتم و بهش نخورد. تیر سوم را هم درست بعد از یه رگباری که به طرفش زدم، به باسنم زد. احتمال میدم که نمیخواست منو بکشه و بنا داشت زنده دستگیرم کننن. نزدیک غروب بود و از بس خونم رفته بود، نای پلک زدن نداشتم. خمپارههای خودی همچنان دور و بر ما رو میزدن و میپاییدم یکیش بخوره به همون جای تک تیر اندازه و خیالم راحت بشه. خدا میدونه وقتی اون تیکه از ساختمون رفت رو هوا و فرو ریخت، چه حس خوبی پیدا کردم. هر سه رفیقم را خودش شهید کرده بود. تا زده شد، کف دستامو ستون کردم و خودمو کشیدم طرف پیکرها. یه قدم هم نمیشد بردارم. لگن و پای چپم شکسته بود. صد و ده کیلو هم که وزن داشتم. با اون وضع، خودمو رو خاکای بارون خورده، میکشیدم و هر تکونی که میخوردم، درد همه جای تنم میدوید. به زحمت سه تا پیکرو رو خاکا کشیدم و کنار یه ستون برق گذاشتم. دیگه هوا داشت تاریک میشد و منم همین جوری بیهوا کف یه کوچه رو گرفتم و به سختی رو دست و زانو جلو رفتم. یه وقت دیدم سر و صدای بچههای خودمون میآد. نگو اونام منو دیدن و فکر کردند از افراد دشمنم. تا به خودم بیام، تیر چهارم را از اینا خوردم و دادم به هوا رفت. ساق پای راستم هم با تیر خودیها شکست. با سر و صدایم متوجه
خودی بودنم شدن. وقتی اومدن بالا سرم، فهمیدم بچههای قم هستن. دلشون به حالم سوخت. دیگ
ه تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که ستون برق و جای پیکرا رو به اینا نشون دادم که برن بیارنشون...
...
رتیان تقریباً آزاد شده بود و فقط نیاز به پاکسازی داشت. آزادی رتیان، به معنی آزادی نبل و الزهرا بود. هرچند مایر هنوز دست دشمن بود ولی این احتمال قوی مینمود که با تثبیت رتیان از این طرف و معرسه الخان در سمت راست، تروریستها خودشان مایر را تخلیه کنند. چون مایر دقیق در ورودی نبل بود و نمیتوانست زیر آتش دو طرف تاب بیاورد.
اما داغ این سه شهید و آن هم در یک مکان تلخ تر، خبر شهادت دو شهید دیگر در محور کناری بود. با شهادت علی جوکار و پژمان توفیقی، تعداد شهدای ما در آن روز به شش نفر رسید که هر کدام هم داستان پر فراز و نشیب خود را داشتند.
عسکر زمانی، از تکاوران گردان امام صادق(ع) اهل روستای تیرازجان، از طایفۀ بزرگ رستم بود. نکتۀ جالب در بارۀ عسکر این که یک ماه قبل از مأموریت سوریه، از دختری خواستگاری کرده بود. همین قدر از زندگی این جوان رعنا و ورزیده، دل آدم را خون میکرد...📗
هدایت شده از مکتب سلیمانی (ممسنی)
23.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ویژه
🛑موشن گرافيک
❇️مهمترین راهکارهای کاهش چالش ها و تقویت فرصت ها
🔹 حوزه سياسي
✍️ سوق دادن نیروهای انقلابی به سوی معارف انقلاب اسلامی
هدایت شده از مکتب سلیمانی 1
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ویژه
🌀نسخه pdf
🛑یادداشت اختصاصی/
✍️ فرصت ها وراهکارهای جبهه انقلاب اسلامی با رویکرد امید آفرینی
♦️حوزه منطقه ای- بین المللی