eitaa logo
کانــال رسمــــــی اندیشـــــکـده اسمــــــا
661 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.8هزار ویدیو
82 فایل
اندیشکده اسما @asmaandishkade ارتباط با آدمین @AK00TA
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگی کودکی هایمان ،دورهمی خانوادگی هایمان نگذارید واقعیت‌های به افسانه تبدیل شوند!؟ 🇮🇷کانال اندیشکده اسما 🇮🇷👇 @asmaandishkade
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ❇️ آسیبهای تک فرزندی : 🔹 انسان های متوقعی هستند 🔸قدرت تصمیم گیری پایینی دارند 🔹تک فرزندها عموما مهارت کافی برای ارتباط گیری را ندارند 🔸 آسیبهای روانی خاص ناشی از تک فرزندی و تنهایی را تجربه میکنند. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 🇮🇷کانال اندیشکده اسما 🇮🇷👇 @asmaandishkade
✍بچه ها تو خانواده های پر جمعیت: 👨‍👩‍👧‍👦 🌀 اجتماعی ترن 🌀 سازگار تر هستند. 🌀عواطف قوی تری دارند 🌀بخشنده ترند . 🌀 یک کلام بخوام بگم منم منم کمتری دارن(التماس تفکر) برعکس تک فرزندی 👨‍👩‍👧 💠 بچه ها وابسته ان 💠 کانون توجه بودن 💠 سازگاری معمولا درشون کمتر .... (بیاندیشیم ) ✍ازدواج به موقع و فرزندآوری وظیفه هرشیعه معتقد انقلابی پیرو ولی فقیه است ،از هیچ کاری قلمی قدمی برای افزایش نفوس شیعه کم نگذاریم ،بیایید دل امام زمان عج را خشنود نماییم. ♦️نشر حداکثری صدقه جاریه است. 🇮🇷کانال اندیشکده اسما 🇮🇷👇 @asmaandishkade
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ گلوله اطرافمان را شیار می‌کرد و لباسها و کوله ها را جر می‌داد. با صدای موتور ماشینی سر چرخاندم. وانت باری تجهیزات افتاده را حمل می‌کرد. ترس زده نگاهش کردم. دل و جرات راننده جوان برایم عجیب بود. گلوله ای می‌توانست به آتش بکشدش. برایش دعا کردم، از ته دل و وجودم. - پس عملیات چه می‌شود؟ محمود بود که سوال می‌کرد. در جوابش شانه بالا انداختم. اصلا معلوم نبود عملیاتی وجود داشته باشد. - آوردنمان اینجا که چه بشود؟ تو خط آتش عراقی ها صف کشیده ایم. - صبر داشته باش .... مطمئن باش بیخودی اینجا نیستیم. تنها کاری که باید کرد نجات جانمان است. - چه طوری؟ - نمی دانم. فریاد موفق دوباره بلند شد. - حرف نباشد ... فقط راه بروید. درد شانه و پا کلافه ام کرده بود. دلم می‌خواست روبه روی عراقی ها بایستم و انگشت رو ماشه بگذارم. عقده ام خالی می‌شد. چشم هایم را به نوک پوتین‌هایم میخ می کردم. آیه ای را که از حفظ بودم زیر لب خواندم. آرامش به قلب پر از خونم بازگشت. از خدا خواستم تا مقصد همان حال را داشته باشم. آتش بار دشمن اجازه نمی‌داد. تمرکزم را در هم می‌ریخت. صف برای دقیقه ای متوقف شد. کلمه بازگشت به گوشم خورد. به محمود نگاه کردم. - می‌گویند دیر رسیده ایم ... عملیات نیست بر می‌گردیم. با دهان باز به موفق که جلو صف ایستاده بود نگاه کردم. حرف هایش را نمی شنیدم. فقط حرکت دست‌هایش بود که علامت بازگشت می‌داد. راه افتادیم به طرف اردوگاه. با پای پیاده روی جاده آسفالته و داغ. سر و صدای بچه ها بلند بود. هر کس غری می‌زد. اما نه از ته دل. خستگی وادارشان می‌کرد. یکهو جاده آسفالته را به رگبار بستند. توپ و خمپاره و گلوله تو شانه خاکی جاده و سرشیب‌ها سنگر گرفتیم. گلوله ها از بیخ گوشمان می‌گذشت. آن قدر بی حرکت ماندیم تا بی‌خیالمان شدند. تن و ذهنم خسته بود. روحم از افکار در هم ریخته ام لگدکوب شده بود. دنبال راهی بودم تا آرام‌شان کنم. ولی کدام راه و کدام جا؟ باید تحمل می‌کردم. اولین بار نبود. تجربه چنان در هم ریختگی ای را داشتم. زندگی جنگی صبر و دل و پر جرات می‌خواست. داش اسدالله داشت. با غروب خورشید دستور اتراق صادر شد. زیر پل‌های کوچکی که جاده آسفالته از روی آن گذشته بود هر پنجاه، شصت نفر زیر یک پل کوچک‌مثلثی شکل جابه جا شدیم. خمیده و مچاله شده کنار هم نشستیم. کسی حرف نمی‌زد. لب‌ها را انگار دوخته بودند. نگاه ها به نقطه نامعلومی خیره بود. با پیشانی‌های چروک و شیارهای عمیق غرق در افکاری خارج از فضای بسته پل. یا شاید خارج از منطقه جنگی. کم کم سرها فرو افتادند. به زمین زیر پایم خیره ماندم. آب فاضلابها رویش خط کشیده بودند. انفجاری بسیار نزدیک از جا پراندمان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷کانال اندیشکده اسما 🇮🇷👇 @asmaandishkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا