داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#گندمزار_طلائی
#قسمت_409
روزی چند بار تماس می گرفتم و حال بابا را جویا می شدم.
دیگه به سختی صحبت می کرد و سرفه امونش نمی داد.
دلم به درد می اومد، بابت هر سرفه ای که می کرد.
اشک هام روان بود و سعی می کردم بهش دلداری بدم.
ولی بابا مثل همیشه شوخی می کرد و با اون حال خرابش، می خواست مارا خوشحال کنه.
ولی نمی دونست که جگرم براش کبابه و از دوریش چه رنجی می کشم.
مخصوصا وقتی می گفت "گندم طلائی من" دیگه نمی تونستم اشکهام را کنترل کنم.😭
از طرفی هم باید مراعاتِ حالِ قادر را می کردم.
بچه ها هم که جای خود داشت.
دلم یک کنجی و خلوتی می خواست.
بغضم شکستن را طلب می کرد.
ولی نه کنجی بود و نه خلوتی، نه اجازه ای برای شکستنِ بغض😭
با دلی پر درد، پرستارِ همسرم بودم و نگهداری فرزندانم را می کردم.
از درون داغون بودم و ظاهرم را حفظ می کردم. تا دردی بر دردهای قادرم اضافه نکنم.
خوب می دونستم که قادر هم حالی بدتر از من داره. هر روز با بابا صحبت می کرد.
هر روز با پدر خودش هم صحبت می کرد و می سپرد که هوای بابا را داشته باشند. مخصوصا که فصلِ کارِ مزرعه بود.
خوب می دونستم که با وجود مش حیدر که البته دیگه پیر شده بود، و پدر قادر،
والبته محمد، بابا غصه کار مزرعه را نداره.
ولی نگران خودش بودم. دردِ خودش را کسی نمی تونست دوا کنه.😭
اواسط تیرماه بود. یک روز که تماس گرفتم.
خانه کسی نبود و زود به فاطمه زنگ زدم که گفت"بابا را به بیمارستان بردند"
دلم شور افتاد. اسم بیمارستان، لرزه به جانم انداخت. بیقرار و کلافه شدم.
بی جهت توی خانه راه می رفتم و با خودم حرف می زدم.
که قادر صدام کردو گفت:
_گندم جان، چرا این قدر کلافه ای.
_بابا، بابا را بردند بیمارستان.
_خب عزیزم بار اول که نیست. دعا کن که ان شااالله سلامت برگرده.
ولی نمی شنیدم قادر چی می گه.
فقط دور خودم می چرخیدم.
"کاش نزدیک بودم و به عیادتش می رفتم. کاش کنارش بودم و پرستاریش را می کردم. کاش این همه ازش دور نبودم."
دیگه نتونستم بغضم را پنهان کنم.
ترکید و سر برداشت و اشکم جاری شد😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_410
دیگر تحمل نداشتم و فقط می خواستم کنار بابا باشم.
هر چه قادردلداریم داد فایده نکرد.
بلند بلند گریه می کردم.😭
حسین بغل قادر گریه می کرد ونمی تونست ساکتش کنه.
زینب هم به من چسبیده بود و با ترس نگاهم می کرد و اشک چشمش می رفت.
حسین را از بغل قادر گرفتم. همان جور که اشک می ریختم شیرش دادم.
از پشتِ پرده اشک، دیدم که قادر داره با کسی تماس می گیره. کمی صدام را پایین آوردم.
نفهمیدم کیه.
فقط آهسته چیزهایی گفت و بعد هم قطع کرد.
چهره اش نگران بود. دلم شور افتاد.
_چی شده قادر جان؟ کی بود؟
سرش را زیر انداخت و گفت:
_چیزی نیست.
دلم گواهی بد می داد.
چند دقیقه ای ساکت شد و چشم دوخت به زمین.
دوباره گوشی را برداشت و به کسی زنگ زد.
دلم داشت می ترکید. حسین خوابش برد. بردمش توی رختخوابش تا بخوابه.
وقتی برگشتم، تماسش را قطع کرده بود.
پرسشگرانه نگاهش کردم.
سرش را تکان داد وگفت:
_چیزی نیست. حالا بهت می گم.
می دونستم که اگر لازم باشه حتما خودش بهم می گه. زینب را بغل کردم و بردمش آشپزخانه تا یه چیزی براش درست کنم بخوره. طفلک خیلی ترسیده بود.
نیم ساعتِ بعد، گوشی قادر زنگ خورد.
دلم هری ریخت.
منتظر هر خبر بدی بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
رها گردم ز محنت چون که گفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نجُستم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سلام_امام_زمانم 💚
آیا هنـوز مانده دلـم را صدا ڪنے؟
نوبت نشد ڪہ داددلـم را دوا ڪنے؟
از شَر نَفس، خستہ ام پناهم نمےدهے؟
پاسخ بہ التمـاس نگاهـم نمےدهے؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔺 عقوبت آزار همسر!
🔅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🔸ألا وإنَّ اللّهَ عز و جل ورَسولَهُ بَريئانِ مِمَّن أضَرَّ بِامرَأَةٍ حَتّى تَختَلِعَ مِنهُ .
🔹«بدانيد كه خداوند عز و جل و پيامبر او بيزارند از مردى كه به زنش زيان وارد مى آورد [و او را آزار مى رساند] تا جايى كه زن حاضر شود چيزى به او بدهد و طلاقش را بگيرد.»
📚 ثواب الأعمال: ص ٣٣٨ ح ١
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
🌷 موليٰ اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمودند:
اَلله اَلله في الأَيتامِ! فلا تَغُبّوا اَفواهَهُم و لايَضيعُوا بِحضَرِتَكُم.
✨ از خدا بترسيد و دربارة ايتام، خدا را شاهد و ناظر بگيريد! مبادا آنها گاهي سير و گاهي گرسنه بمانند و در جمع شما حقّشان ضايع و پايمال گردد.
📚 نهجالبلاغه، (وصيت)نامه ص ٤٧
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Clip-Panahian-VijegyNabTareenEnsanHa.mp3
2.17M
🎵 ویژگی شخصیتی نابترین انسانها
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
515.7K
🔷 ۱- طبع و مزاج شناسی
آموزش #طب_اسلامی ۱
🌹حاج آقا حسینی
🌺 @IslamLifeStyles
#ڪلام_علما
💠 مرحوم حاج اسماعیل دولابے: هر امر خوبے ڪه از بیرون به ما میرسد، مثل رفیق خوب یا موفقیت به اعمال خوب و ....، به خاطر رابطهے خوبے است ڪه از درون با خدا داشتهایم.
💡گاهی نتیجهے عمل خالص چندین ساله آن است ڪه حقتعالے یک رفیق الهے نصیب میفرماید ڪه بهترین وسیلهے نجات انسان است.
📚 مصباح الهدے، ص260
💠 💠
#ڪلام_علما
💠 مرحوم حاج اسماعیل دولابے: هر امر خوبے ڪه از بیرون به ما میرسد، مثل رفیق خوب یا موفقیت به اعمال خوب و ....، به خاطر رابطهے خوبے است ڪه از درون با خدا داشتهایم.
💡گاهی نتیجهے عمل خالص چندین ساله آن است ڪه حقتعالے یک رفیق الهے نصیب میفرماید ڪه بهترین وسیلهے نجات انسان است.
📚 مصباح الهدے، ص260
💠 💠http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
»
💢تــلنگـــر
✍۸چیز ۸ چیز دیگر را می خورد
➊ غـیبت⇦ حسن عمل را
➋ تڪــبر⇦ عـلم را
➌ تــــوبه⇦ گـناه را
➍ عــــدل⇦ ظلم را
➎ غــــــم⇦ عـمر را
➏صــدقه⇦ بـــلا را
➐خـــشم⇦ عـقل را
➑نیـڪی⇦ بـدی را
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃🌸🍃
هرگز صدايتان را روی فرزند و همسر خود بلند نكنيد...
فریاد زدن، بیانگر ناتوانی در مدیریت ارتباط است
مراقب باشید کنترل خود را از دست ندهید، چون زمانی که از کوره در می روید به فرزندتان نشان می دهید که قادر به کنترل احساسات و هیجانات خود نیستید و فرزند شما عیناً از شما الگوبرداری میکند!
والدین ناتوان، اقتدار کافی نخواهند داشت اگرچه ممکنست ترسناک باشند!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
راز مورچه🌹🐜
در یک روزِ زیبای بهاری؛ کنارِ یک برکه ی پرآب؛ بلبلی مشغولِ آواز خواندن بود.
بلبل روی شاخه گلی زیبا نشسته بود.
که صدایی آهسته حواسش را پرت کرد.
به پایین نگاه کرد.
مورچه ای را دید که به برکه نزدیک شدو دهانش را پر از آب کردو رفت. 🐜
بلبل دوباره شروع به خواندن کرد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همان صدا حواسش را پرت کرد.
باز مورچه آمد ودهانش را پر از آب کرد ورفت.
بار سوم هم که خواست آواز بخواند همان اتفاق افتاد. بلبل ناراحت شدو دیگر آواز نخواند.وفریاد زد :
_ای مورچه ی مزاحم.
غورباقه که کنارِ برکه بود. به بلبل گفت:
_چرا آوازت را قطع کردی؟🐸
بلبل بالهای قشنگ ورنگ رنگش را باز کردو تکانی داد. سینه اش را جلو دادو با غرور و صدایی بلند گفت:
_حیفه آوازِ من که برای شما بخوانم.
غورباقه خواست حرفی بزندکه دوباره مورچه آمد و دهانش را پر از آب کردو رفت.
غورباقه تعجب کردو از بلبل پرسید:
_این مورچه آب برای چه می برد؟🐜
بلبل با غرور و اخم گفت:
_چه می دانم!
غورباقه گفت:
_باید بفهمیم.
این بار که مورچه برای بردنِ آب آمدو دهانش را پر از آب کرد؛ غورباقه از او پرسید:🐸
_مورچه معلوم هست چه کار می کنی؟
مورچه سرش را تکان دادو چون دهانش پر از آب بود حرفی نزدو رفت.🐜
غورباقه و بلبل به دنبالش راه افتادندو
تا رسیدند به تنه درختی.
یک بچه گنجشک کوچک در اثرِ وزش باد از بالای درخت به پایین افتاده بودو مورچه با دهانش ذره ذره برای او آب می برد.🐤
بلبل از اینکه با ناراحتی حرف زده بود پشیمان شد.🐦
به مورچه گفت:
_من را ببخش. من فکر کردم تومخصوصا برای آزارِ من این کار را می کنی.
نگران نباش من خودم اورا به بالای درخت می برم.
در این موقع غورباقه که دهاش را پر از آب کرده بود آمد و آب را در دهانِ بچه گنجشک ریخت.🐸
وبچه گنجشک.سیراب شد.
مورچه از هر دوی آنها تشکر کرد.
بلبل بچه گنجشک را با پاهایش گرفت وبه بالای درخت بردو در لانه اش گذاشت.
در همین موقع گنجشک مادر از راه رسید. وقتی جریان را فهمید از همه آنها تشکر کرد.
و از آن به بعد آنها دوستانِ خوبی برای هم شدند.🐸🐜🐦🐤
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_411
با نگرانی به چهره قادر نگاه کردم.
جوابِ تلفنش را داد. چیزی نفهمیدم.
تلفن را قطع کرد و به طرفم برگشت.
لبخند زد و گفت:
_گندم جان، حالا که اینقدر نگرانی، بهتره که بدونِ من بری روستا.
_با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟😳
_آخه عزیزم من هنوز کارهای فیزیوتراپی ام مانده. با این وضعیت هم که نمی تونم توی ماشین بشینم.
بهتره شما برید. تا من هم یک فکری کنم و بعدا خودم را برسونم.
از حرفش شوکه شدم.
_نه قادر جان، باید با هم بریم.
خیلی نگران بابا هستم ولی بدون تو نمی رم. تورا تنها نمی گذارم.
_آخه نمی شه که...
_آخه نداره. یا باهم می ریم. یا اصلا نمی ریم.
فکرش را بکن من بدونِ تو. اصلا امکان نداره.
بعد تو با این وضعیت، اینجا، تک و تنها، مگه می شه. امکان نداره قادر جان تورا خدا.
سرش را پایین انداخت و دوباره یک شماره را گرفت و صحبت کرد.
بعد از قطع تماسش لبخند زد و گفت:
_می ریم روستا.😊
با تعجب پرسیدم:
_چطوری؟😳
لبخند زد و گفت:
_پاشو جمع و جور کن. تا یک ساعتِ دیگه راه می افتیم.
نگاهی به پایش کردم و گفتم:
_آخه قادر جان چطوری؟
_عزیزم شما آماده شو. نگران هیچی هم نباش.
با تردید شروع کردم به جمع کردنِ وسایل و لباس های بچه ها.
ناهار و عصرونه هم برداشتم. جلوی در گذاشتم.
ولی همچنان تردید داشتم که چطوری می تونیم بریم؟
بچه هارا آماده کردم و منتظر به قادر نگاه کردم.
با خونسردی بهم نگاه کرد و لبخند زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم می ریم.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_412
نگاهم به ساعت بود. آماده بودم و حسین را توی بغلم گرفته بودم.
تلفنِ قادر زنگ زدو بعد از جواب دادن گفت:
_آماده باش، الان پیمان میاد بالا برای کمک.
چادرم را سر کردم. صدای زنگ در را که شنیدم در را باز کردم.
پیمان، یکی از همکارهاش بود که این مدت هم خیلی کمکمون کرده بود برای بیمارستان بردنِ قادر.
با خانمش هم آشنا بودم.
بعد از احوالپرسی، وسایل را برد که توی ماشین بگذاره.
وبعد برگشت و کمک قادر کرد که بلند شه و باهم بیرون رفتیم. درها را قفل کردم.
دنبال ماشین می گشتم که با تعجب دیدم. یک آمبولانس، آورده.
خوشحال شدم. چون دیگه قادر اذیت نمی شد.😊
قادر راحت پشت آمبولانس دراز کشید و من و بچه ها هم کنارش بودیم.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
راه دور بود و خسته کننده.
به فاطمه زنگ زدم و گفتم داریم میاییم.
خیلی خوشحال شد.
دلم کمی آرام گرفته بود که بالاخره بعد از مدتها دوری می تونم بابا را ببینیم.
دیگه بغض نداشتم.
هر چند ساعت، نگه توقف می کردیم.
ولی بیرون بردن قادر سخت بود.
من بچه ها را بیرون می بردم. تا خستگی در کنند و کارهای شخصیشون را انجام بدم.
هر چند بیشتر راه را گنارِ قادر خواب بودند.
من و قادر هم فرصتی پیدا کرده بودیم واز هر دری باهم صحبت می کنیم.
مخصوصا خاطرات گذشته که قادر عاشق بیان کردنش بود.
و عاشقِ شنیدنشون😊
واقعا کنار قادر زندگی شیرین و بدون درد بود.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون