eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض سلام و ادب ؟ خانم فرجام پور بسیار با اخلاق بودند به صحبتهای بنده صبورانه گوش دادند و راهنماییهایشان بسیار مرا به سمت آرامش سوق داد در حال اجرای راهنمایی ایشان هستم و امیدوارم به زودی بهترین نتیجه رو بگیرم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسرار درون
با صدای ویبره گوشی، از جا پرید. کِی خوابش برده بود؟ اصلا خواب چه معنا دارد برای دلِ عاشق. چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد و به پنجره نگاه کرد. بالاخره خورشید خانم رخصتِ دیدار داده بود و در آسمان خود نمایی می کرد. گوشی اش را برداشت. چند تماس از محسن بود و یک تماس از پدرش، حوصله سرزنش های پدر را نداشت. محسن هم حتما نگران دیر رفتنش شده بود. امروز نباید هیچ چیز ذهنش را مشغول کند. تمام حواسش را باید جمع کند وفقط وفقط روی کلماتی که باید بگوید تمرکز کند. گوشی را کنار گذاشت و بلند شد. حتما باید دوش بگیرید. آن هم با آب سرد. حالش را بهتر می کرد. در کمد را باز کرد. امروز باید بهترین لباس را بپوشد. همیشه مادرش روی لباس پوشیدنش حساس بود و برای تیپ زدن هایش نظر می داد. دلش می خواست پسرش بهترین باشد. رگال کمد را یکی یکی ورق زد. پیرهن سرمه ای رنگش را با شلوار جینِ آبی برداشت. جلوی آینه قدی ایستاد. دگمه های پیرهن را که بست، نگاهی به سر تا پایش انداخت. یادِ عیدی افتاد که برای اولین بار شلوار جین پوشیده بود. هنوز پسر بچه کوچکی بود. مادر چه ذوقی می کرد. کلی هم قربان صدقه اش رفت. آنقدر تعریف کرد که امید فکر می کرد، زیبا تر و خوش لباس تر از او کسی نیست. وقتی به خانه مادر بزرگ رفتند، دستهایش را درجیبش کرده بود و به بچه ها فخر فروشی می کرد. اما با آمدنِ زهرا و دیدنِ لباسِ توری قشنگش، با خود گفت:"حالا او از من زیباتر و خوش لباس تر است." چقدر لباسش زیبا بود. خاله زری دوتا پیرهن توری صورتی برای دخترهایش دوخته بود. ولی لباسِ توری در تنِ زهرا جلوه ای دیگر داشت. یاد آوری آن روز لبخند به لبش نشاند و مصمم تر شد برای خواستگاری. موهای پر پشت و خوش حالتش را با سشوار مرتب کرد. کیفش را برداشت و از در بیرون رفت. با عجله از پله ها پایین رفت ووارد باغ شد. همین که سوارِ اتومبیل شد و قصد حرکت داشت، مادرش به شیشه ضربه زد و گفت:"باز هم که صبحونه نخوردی." و لقمه های آماده داخلِ ظرف را به دستش داد. می دانست مقاومت بی فایده است. به ناچار ظرف را گرفت و تشکر کرد و راه افتاد. آهی که از دل ِریش ریشِ مادر بر آمد، بدرقه راهش شد. چه کار می توانست کند، با این پدر و پسر. با درد امید رنج می کشید و چاره ای جز سوختن نداشت. خوب می دانست دردِ فرزندش را. وخوب می دانست که دردش دوا ندارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دستش را روی زنگ در خانه خاله زری گذاشت. این وقت روز دخترها دانشگاه بودند و خاله و مادر بزرگ درخانه. این طوری بهتر بود. شاید می توانست، درددش را به مادر بزرگ بگوید و با کمک او، با خاله صحبت کند. صدای باز شدنِ قفل در اورا به خود آورد. واردِ حیاط که شد، خاله را روی پله های ایوان دید و به سمتش رفت. از دور سلام داد و خاله به گرمی جوابش را داد. جلو رفت دستش را پیش برد و خاله با گرمی دستش را فشرد و بوسه بر رویش زد. خاله زری همیشه مهربان بود. حتی وقتی بچه ها همه باهم دعوا می کردند. هیچ وقت طرف دختر های خودش را نمی گرفت و سعی می کرد دلِ همه را به دست می آورد. بر عکسِ مادرش که کسی جرأت نداشت به دردانه پسرش حرفی بزند. با تعارف خاله، وارد خانه شد و سراغ مادر بزرگ رفت. مادر بزرگ روی مبل راحتی نشسته بود با دیدنِ امید از جا بلند شد و اورا به گرمی در آغوش کشید و بوسید. محبت مادر بزرگ به امید با همه فرق می کرد. همیشه اورا بیشتر از بقیه دوست داشت. حتی برایش خوراکی مخصوص نگه می داشت. خودش هم متوجه نمی شد، چرا مادر بزرگ او را با بقیه نوه ها فرق می گذاشت. خاله زری با سینی چای و بیسکویت برگشت و کنار امید نشست. مادر بزرگ هنوز دست بر گردنِ امید انداخته بود و احوالش را می پرسید. و امید شرمنده این همه محبت بود. خاله زری سینی چای را روی میز گذاشت وکنار امید نشست. با لبخند به او نگاه کرد و گفت:"خوش اومدی. چرا مامانت نیومد." امید گفت:"دیگه خودم گفتم یه سری بهتون بزنم." خال زری با لبخند گفت:"کار خوبی کردی دلمون برات تنگ شده بود. صبحونه خوردی یا برات بیارم؟ همه چیز آماده است." امید گفت:"نه..نه.. ممنونم. از احمد آقا چه خبر؟" خاله به عکس احمدآقا که ِ روی دیوار بود نگاهی کرد و آهی کشید و گفت:"یه هفته ای هست که ازش خبر نداریم. توکلمون به خداست." امید در دلش گفت:"باز هم "خدا" کاش دست از این حرفها بردارند. تا فاصله من و زهرا کم شود." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝آی مردم ! آی مردم! علی از دنیاتون سیره ... 🎙مداحی نوستالژی حاج و حاج بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 📎 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام امام زمانم 🌺 سلام صبحتون پر نور🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: خداوند متعال منع و نهى از شرابخوارى را جهت پاكى جامعه از زشتى‌ها و جنایت ها؛ و دورى از تهمت ها و نسبت هاى ناروا را مانع از غضب و نفرین قرار داد؛ و دزدى نكردن، موجب پاكى جامعه و پاكدامنى افراد مى گردد.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💔✵─┅┄
💪 ‌تنها راهی که می‌شود يک زندگی بهتر داشت این است که رشد کنیم. تنها راهی که می‌شود رشد کرد این است که تغییر کنیم؛ تنها راهی که می‌شود تغییر کرد این است که چیزهای جدید یاد بگیریم. پس برخیز و امروزت را به امید و یاری خدا متفاوت بساز💪 ما می توانیم💪 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـد مــهــدیۜ بـیـا ز قـاتـل مـــادر ســوال کــن زهــــرا ۜ چه کرده بود که او را کتک زدند؟ @asraredarun ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Panahian-Clip-MohabateShireen.mp3
1.6M
🎵محبت شیرین! 👈🏻 با این نیّت باید رفت مجلس روضۀ حضرت زهرا(س) 👈 کیفیت بهتر + متن @asraredarun
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیک) #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام فاطمیه نذر حضرت مادر (علیها
سلام عزیزان وقتتون بخیر ایام به کام شهادت بی بی دو عالم را تسلیت عرض می کنم🏴 الهی که ما و اولاد ما را در پناه خودشان بگیرند و دعا گویمان باشند و ان شاءالله فرج مولامون هر چه نزدیکتر باشد اللهم عجل لولیک الفرج
از همه عزیزان التماس دعا دارم حتما هیئت و مجلس تشریف بردید ما و اولاد ما را از دعای خیر بی نصیب نگذارید ان شاءالله از همگی به شایستگی قبول باشه و همگی از شیعیان واقعی خاندان نبوت باشیم اللهم عجل لولیک الفرج اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر بزرگ تسبیحش را برداشت و گفت:"فعلا فقط براش دعا می کنیم. برای همه رزمنده ها دعا می کنیم. ان شاءالله که همگی سلامت برگردند." خاله زری بلند گفت:"ان شاءالله" مادر بزرگ دست امید را در دستش گرفت و گفت:"خب بگو ببینم، کار وبارت چطوره؟" امید لبخندی زد و گفت:"خوبه. فعلا مشغولم." مادربزرگ دستش را به گرمی فشرد و گفت:"خدارا شکر. فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. الهی که عاقبت بخیر بشی." و پیشانی امید را بوسید. خاله زری هم مهربانانه نگاهش کرد و گفت:" امید خاله است." امید شرمنده سرش را زیر انداخت"یعنی با این همه ابراز و محبت وعلاقه، مگه می شه جواب رد بدن؟ فقط می مونه خود زهرا." مادر بزرگ گفت:"امید جان چای ات سرد شد." امید چشمی گفت و استکان چای را به دهانش نزدیک کرد. یعنی چیزی از گلویش پائین می رفت؟ با این حرف سنگینی که می خواست بگوید و در راه گلویش گیر کرده بود. با زحمت یک قلپ چای را نوشید و با زحمت قورتش داد و گلو صاف کرد. صدای تپش قلبش را می شنید. ضربانِ نا منظمش، خبر از آشوبِ درونش داشت. این چه دردی است که به جانش افتاده و خواب و خوراک و آسایشش را گرفته؟ باید یک بار می گفت و خود را راحت می کرد. صدای مادرش در سرش پیچید" زهرا خواستگار داره" باید زودتر می گفت و تکلیفش را با این دلِ دیوانه روشن می کرد. مادربزرگ و خاله داشتند درباره خاطراتِ بچگی امید می گفتند و می خندیدند. و امید لبخندی به لب داشت و در دلش آشوبی بود که قصد سرکوبش را داشت. ولی نمی شد که نمی شد. همیشه گفتنِ حرفِ دل آدم را سبک می کند و به آرامش می رساند. پس باید گفت و سبک شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کلی با خودش کلنجار رفت. بالاخره وسط خنده های آن دو، صدایش را صاف کرد و لبخندی زد و گفت:" راستش.." دوباره حرفش پشتِ گلویش گیر کرد. از شب قبل تا به حالا کلی جملات را با خودش تمرین کرده بود. ولی الان که باید کلمات سرازیر می شدند. به ناز گذاشته بودند و بیرون نمی آمدند. خیلی سخت است که برای گفتنِ حرف دلت گیر کنی و ندانی چه بگویی و از کجا شروع کنی. سرش را پایین انداخت. مادر بزرگ حالش را می فهمید. مهربانانه گفت:"چی شده امید جان؟ باز هم بابات؟" امید سریع گفت:"نه ..نه... ربطی به بابا نداره. یعنی..." با شنیدنِ صدای سلام دادنِ زهرا، حرفش را نمیه تمام رها کرد. یکباره از جا بلند شد و سر به زیر جواب داد. دیگر زبانش به کل بند آمد. مگر او نباید دانشگاه باشد.اینجا چه کند؟ تپش قلبش بالاتر رفت. دست وپایش را گم کرد. زهرا به آرامی گفت:"خوش آمدید. بفرمایید. من دارم می رم." کاش می شد، همین جا حرف دلش را به او بگوید. اما چگونه؟ قبلا سر بسته گفته بود. ولی جوابی نگرفته بود. حالا چه کند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا