eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
به نام خدا نانِ دوستی 🌹 روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ که یک خانه چوبی قشنگ در آن بود. پیرمرد وپیرزن مهربانی زندگی می کردند. آنها باهم برای به دست آوردن محصول ِگندم خیلی زحمت می کشیدند. گاهی همسایه ها هم به کمک انها می آمدند. تابستان بود وباید محصول گندم را دِرو می کردند. اما وقتی پیرمرد به مزرعه رفت، در اولین قدم ، سوراخِ بزرگی دید. با تعجب به آن نگاه کرد. ولی چند قدم آن طرف تر هم باز یک سوراخِ دیگر بود. او فهمید که موش ها به مزرعه حمله کرده اند. و اگر جلوی آنهارا نگیرد حتما تمام محصول او را نابود خواهند کرد. با بیل دنبالِ موش ها افتاد . اما موش ها از دستش فرار می کردند ودر سوراخ ها پنهان می شدند. همسرش همسایه ها را خبر کرد. انها هم بیل به دست آمدند و دنبال موش ها کردند. وبالاخره توانستند موش ها را بگیرند. و بیرون از مزرعه جایی دور رهایشان کنند. وبعد همه به کمک پیرمرد آمدند و گندم ها را دِرو کردند. پیرزن هم با آردِ حاصلِ از گندم ها برای همه همسایه ها نانِ شیر مال پخت . وهمه از خوردنِ آن نان های خوشمزه لذت بردند. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 205 باز شب نتونستم بخوابم. وفکرم حسابی در گیر شده بود . دل آشوب شده بودم . همه چیز به هم ریحته بود. دوباره حسِ تنهایی وبی کسی داشتم . فکر کنم گلین خانم هم نتونست خوب بخوابه . بعدِ نماز صبح، رفت . به منم سفارش کرد زودتر بچه هارا بیدار کنم و آماده شون کنم. اصلا دلم نمی خواست برم .ولی چاره ای نداشتم . تا محله عمه اینا یک ساعتی با ماشین راه بود. ولی نفهمیدم این همه عجله برای چی بود؟ ویک راه میانبر بود برای رفتنِ به شهر. من که زیاد نرفته بودم ولی شنیده بودم. بچه هارا آماده کردم . وخودم هم آماده بودم که گلین خانم در زد وصدام کرد. درهارا بستم و ساک را برداشتم ورفتم در را باز کردم.کسی نبود. با تعجب نگاه کردم . حواسم به درِ نیمه بازِ خونه شون بود. که صدای قادر رو شنیدم: _سلام صبح بخیر. اون ساک رو بده به من . نمی فهمیدم چی می گه 😳 آنقدر گیج شده بودم که سلام هم یادم رفت بگم. اون هم دستش رو جلو آورد و ساک رو از دستم گرفت ورفت سمتِ ماشینش. تازه فهمیدم که باید با ماشینِ قادر بریم 😳 هنوز مات ومبهوت بودم. گلین خانم صدام کرد: _گندم مادر در حیاط رو ببند بیا سوار شو. بعد هم دستِ بچه هارو گرفت و رفت سمت ماشین. اِی خدا از این بدتر نمی شد😔 کاش می شد برگردم و نرم. ولی نمی شد . چرا همه چیز اون جوری می شه که من دوست ندارم😔⁉️ چراباید برم ختم ؟ اونم با قادر؟😩 با ناراحتی در روبستم و با تردید به سمت ماشینش رفتم. گلین خانم و بچه ها نشسته بودند ومنم کنارشون نشستم. و مش حیدر هم اومد و جلو نشست. و قادر ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه😩 حالا یک ساعت باید اون وضع وتحمل می کردم . دلم آشوب بود و نزدیک بود اشکم در بیاد. اما.... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 206 یک دفعه گرمای دستی را روی دستم احساس کردم. برگشتم سمتِ گلین خانم . انگار از حالم خبر داشت و با لبخندِ همیشگیش قصد داشت بهم آرامش بده . کاش می تونستم آرام بگیرم. ولی نمی شد. بچه ها توی ماشین خوابشون برد. بقیه هم انگار حالِ حرف زدن نداشتند. گلین خانم دستهام رو توی دستهاش گرفت و با لبخند سرش را تکان داد. یعنی نگران نباش. ومن انگار محکوم به سکوت بودم. لبخندی زدم و دوباره غرقِ در افکار خودم شدم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و خیره شدم به حاشیه جاده . یه جاده تازه آسفالت شده . همه اتفاقاتِ این چند وقت داشت توی سرم رژه می رفت و از عقب وجلو کردنِ اون خاطرات داشت حالم بدمی شد. که مش حیدر گفت: _بهتره یه کم نگه داری بریم پایین یه چایی بخوریم. وگلین خانم گفت: _آره مادر خسته شدیم نگه دار. زیرِ سایه یه درخت کنهسالِ کنار جاده . قادر ماشین را نگه داشت وپیاده شدیم. آنقدر دلم اشوب شده بود که نزدیک بود بالا بیارم. بچه ها که خواب بودند. سریع پیاده شدم و به درخت کهنسال پناه بردم. دستم وبهش گرفتم . سرم داشت گیج می رفت . همون جا نشستم . گلین خانم کنارم اومد ودستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _چی شده دخترم حالت خوب نیست؟ _نه چیزی نیست....هنوز حرفم تمام نشده بود که https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 گویند مراکه،دوزخی باشد سخت از رحمتِ حق که من شنیدم دور است چون از کرمش بهشت وعده کرده بر لطف و عنایتش دلی باید بست اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون بهشت در پناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو سلام صبحتون بخیر🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام باقر علیه السلام فرمودند:💚 خداوند عزوجل به وسیله تقوا، انسان را از آنچه عقلش به آن نمی‌رسد، حفظ می‌کند و کوردلی و نادانی را از او دور می‌نماید. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا