#داستان _کودکانه
علی در باغ وحش🌹
علی بادوستانش در کوچه فوتبال بازی می کرد
به انها خیلی خوش می گذشت
و مرتب با صدای بلند می خندیدند😊
وقتی بازی تمام شد
همگی حسابی خسته شده بودند
علی هم خسته وگرسنه شده بود
از بچه ها خداحافظی کرد
اما موقع رفتن احمد گفت
_علی فردا یادت نرود
بعد از ظهر منتظر ت هستیم
علی گفت
_چشم حتما
ولی فردا وقتی از مدرسه برگشت
بابا از اداره امده بود .
علی ازدیدن بابا خوشحال شد سلام داد وبه اغوش بابا پرید
بابا هم باخوشحالی جواب ِ سلامش راداد
وعلی را به اغوش گرفت وبوسید
وگفت
_علی جان ناهارت را بخور
امروز قراراست با عمو اینا به باغ وحش برویم
علی خوشحال شد وغذایش را خورد و
اماده شد
مامان وزهرا وبابا هم اماده بودند
وقتی از در خانه بیرون رفتند
یک دفعه علی یادش امد که به دوستانش قول داده بود امروز هم با انها فوتبال بازی کند
گفت
_باباجان من یادم رفته بود امروز به دوستانم قول دادم که باانها فوتبال بازی کنم
_بله درسته پسرم ولی من هم به عمو اینا قول دادم الان هم انها منتظرِ ما هستند
باید برویم
علی ناراحت شد پدر نگاهی به او کردو گفت
_علی جان ما نمی توانیم که دو کار را هم زمان انجام بدهیم
خداوند در وجودِ ما خواسته هایی گذاشته که مجبوریم بینِ انها بهترینش را انتخاب کنیم
وقتی به باغِ وحش رسیدند
سینا وسهیل پسرهای عمو سعید با خوشحالی به طرفشان امدند
وباهم مشغولِ بازدید از حیوانات شدند
خیلی به انها خوش می گذشت
کنار قفسِ شیرها که رسیدند
علی بادقت نگاه می کرد
یکی از انها خوابیده بود
یکی از انها غذا می خورد وشیرِمادر با بچه هایش بازی می کرد
علی باذوق انها را نگاه می کرد وسهیل وسینا هم مرتب انهارا به هم وبه زهرا نشان می دادند واز دیدن حرکاتِ انها تعجب می کردند
بابا گفت
_علی جان می بینی حیوانات هم یک خواسته هایی دارند ببین هرکدام مشغولِ کاری هستند
علی گفت
_یعنی انها مثل ما هستند
بابا گفت
_کامل که نه
ولی ماهم یک خواسته هایی داریم
فرقِ ما با حیوانات این است که
ما می توانیم از بینِ خواسته هایمان
بهترین را انتخاب کنیم ولی حیوانات نمی توانند
همین موقع صدای گریه سینا بلند شد
دستِ سینا لای نرده هاگیر کرده بود
ووقتی دستش را بیرون اوردند از دستش خون می امد
عمو دستِ سینا را گرفته بود ومی گفت
_ باید سینارا به درمانگاه ببرم
بابا گفت
_علی جان این هم یک انتخاب است
الان ما می توانیم انتخاب کنیم
که اینجا بمانیم واز دیدنِ حیوانات
لذت ببریم
یا اینکه همراهِ عمو سینا را به درمانگاه ببریم
چه کار کنیم⁉️
علی گفت
_باید بهترین خواسته را انتخاب کنیم
بهتراست با عمو اینا برویم
بابا گفت
_افرین پسرم
پس زود راه بیفتیم
وهمه باهم به درمانگاه رفتند
دکتر دستِ سینا را دید ودارو زد وبست
وگفت
خدارا شکر طوری نیست زود خوب نی شود
ان شب همه خانه عمو بودند وحال ِسیناهم بهتر شده بود
وعلی خوشحال بود که با بودنش درکنارِ سینا باعثِ خوشحالیِ سینا شده است👌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ فروردین ۱۳۹۸
۲ فروردین ۱۳۹۸
#گندمزار_طلائی
#قسمت_235
از حرفهای آبجی اشکم در اومد.
وگفتم:
_تورو خدا آبحی بگو دست از سرِ من بردارند.
من می خوام راحت باشم .
نمی خوام در گیره این مسائل باشم .😭
_باشه حالا چرا گریه می کنی؟
اصلا خوبه بگم ما می خوایم خواهرمون را ترشی بندازیم 😁
_آبجی تورو خدا 😩
_خب بابا ، نمی گم 😁
ولی از شوخی گذشته .این طوری که نمی شه .بالاخره بایدازدواج کنی.
حالا اینها نه یه کسِ دیگه.
من سنم از الآن تو کمتر بود ازدواج کردم.
نمی شه که مجرد بمونی.
تازه با ازدواجت مامان وبابا هم خیالشون راحت می شه.
گندم جان بشین خوب فکرهات و بکن .
الان که دوتا خواستگار داری .
یکی شون را انتخاب کن.
شاید بعدها خواستگارهایی که بیان این شرایط را نداشته باشند.
نمی شه که بگی ازدواج نمی کنی .
باید ازدواج کنی .
_آخه نمی خوام .می ترسم .
دوست ندارم از بابا دور شم .
_آخرش چی؟
نمی دونستم چی بگم و آبجی گفت وگفت و منم هیچ جوابی نداشتم .
وقتی برگشتم .
رفتم اتاقم و در را بستم .
باز خیره به گندمزار شدم.
چه کار باید می کردم ؟
چرا آدم آن طوری که دلش می خواد نمی تونه زندگی کنه ⁉️😔
چرا باید همیشه تسلیم سرنوشت بشه ⁉️
چرا باید ازدواج کنم چرا ⁉️😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ فروردین ۱۳۹۸
#گندمزار_طلائی
#قسمت_236
دور سفره ناهار نشسته بودیم.
ولی هیچی از گلوم پایین نمی رفت.
داشتم با غذا بازی می کردم .
متوجه سنگینی نگاه مامان وبابا شدم .
با زور یه لقمه خوردم و با بدبختی قورتش دادم .
پاشدم رفتم توی اتاقم .
بابا پشتِ سرم اومد . در زد.
و وارد شد.
کنارم نشست . دستش را دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسید.
_نبینم گندم طلائیم ناراحت باشه 😊
نمی خوای بگی چرا ناراحتی ⁉️
سرم را بلند کردم که روی پلک هام را بوسید.
_گی جرأت کرده گندمِ منو ناراحت کنه ⁉️😊
بگو عزیزم هر چی توی دلته 😊
نمی دونستم چی بگم. ولی بابا آنقدر مهربون بود که کنارش احساس راحتی داشتم.
سرم را به سینه اش چسباندو گفت :
_بگو عزیزم .
از من دلخوری ⁉️
_نه بابا جان چه حرفیه 😳⁉️
_پس چی شده⁉️
_هیچی. یعنی...
_می دونم برات سخته .
خودم همه چیز را از نگات می خونم .
درسته که چند سالی ازت دور بودم . ولی هنوز تو برام همون.گندم کوچولوئی.
که از نگات می فهمیدم چی می خوای.
الآن هم می دونم دردت چیه باباجان.
برات سخته انتخاب کنی.
همیشه همین طور بوده .
ازدواج امریه که یک عمر سرنوشتِ آدم را می سازه.
راهی که برگشتش سخته .
شاید منم موقع ازدواج با مامانت همین حال را داشتم.
برام سخت بود انتخاب کردن و مطمین شدن.
ولی می بینی که الان خدا را شکر خیلی راضی ام .
من هیچ اجباری بهت ندارم.
تو دختر عاقلی هستی . می تونی خودت تصمیم بگیری .نگران هیچی نباش .هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت می کنم.
در آغوشش آرام گرفته بودم. و دیگه نگرانی نداشتم.
بوسه ای روی سرم گذاشت و گفت:
_اگه بامن بود هیچ وقت شوهرت نمی دادم.
همیشه پیش خودم نگهت می داشتم .
ولی نمی شه. باید ازدواج کنی.
باید آینده ات را بسازی.
منم همیشه نیستم که ازت حمایت کنم .
باید به دستِ یک مرد بسپارمت که تا آخر عمر ازت حمایت کنه .
یک مردی که بشه بهش اطمینان کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ فروردین ۱۳۹۸
۲ فروردین ۱۳۹۸
دلنوشته 🌹
می شود نو سال و هم احوالِ ما
می خورد غبطه ملک بر حالِ ما
تا بگردد این بهاران بهرِ ما
پر زهرعشرت ، بیا ای یارِ ما
اللهم عحل لولیک الفرج 🌸
شبتون بهشت
التماس دعا
حاجاتتون روا🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ فروردین ۱۳۹۸
۲ فروردین ۱۳۹۸
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر وشادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۳ فروردین ۱۳۹۸
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند: 💚
اگر میتوانید هر روز را نوروز کنید، یعنی در راه خدا به یکدیگر هدیه بدهید و با هم پیوند داشته باشید.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۳ فروردین ۱۳۹۸
۳ فروردین ۱۳۹۸
#اهل_مسافرت_بخوانند
🍃سفارش آیتالله بهجت
برای در امان ماندن در سفر
و خطرات جاده ای :
🌺صدقه در ابتدای سفر
🌻شش مرتبه خواندن سوره قدر
🌷یک مرتبه آیت الکرسی
🍃💐سفر بخير
🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۳ فروردین ۱۳۹۸
🍃🌸
✍🏻دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
✍🏻چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
1⃣تا راست تمام نشده دروغ نگویم
2⃣تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
3⃣تاازعیب وگناه خودپاک نگردم،عیب مردم نگویم
4⃣تاروزیِ خداتمام نشده،به درخانهٔ دیگری نروم.
5⃣تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
✍🏻دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۳ فروردین ۱۳۹۸