💐 الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :
ثَلاثٌ مُنجِياتٌ لِلمؤمِنِ : كَفُّ لِسانِهِ عَنِ النّاسِ و اغتِيابِهِم ، و إشغالُهُ نَفسَهُ بما يَنفَعُهُ لآخِرَتِهِ و دُنياهُ ، و طُولُ البُكاءِ على خَطيئَتِهِ
💢سه چيز نجات دهنده مؤمن است :
1⃣ نگه داشتن زبانش از مردم و از غيبت كردن آنها،
2⃣ مشغول شدن به آنچه براى آخرت و دنيايش سودمند است
3⃣ و بسيار گريستن بر گناهانش.
📚 بحارالانوار، ج ۷۸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر در نزدیکی ظهور آقا نقش داریم؟!
استاد پناهیان
🌺 https://eitaa.com/IslamLifeStyles
#ریشه_همه_گناهان_زبان_است
#علامه_طباطبایی
🌼 سرم را ضمانت میکنم اگر کسی دهانش را ببندد به #حکمت می رسد .
#سکوت
#زبان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
⚠️ سه پیامد مشاجره
🔹 امام صادق علیه السلام، سه پیامد مشاجره را بیان فرمودند.
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: إِيَّاكُمْ وَ الْخُصُومَةَ فَإِنَّهَا تَشْغَلُ الْقَلْبَ وَ تُورِثُ النِّفَاقَ وَ تَكْسِبُ الضَّغَائِنَ.
🔻 امام صادق عليه السلام فرمود: از مشاجره كردن بپرهيزيد كه:
➖ دل را مشغول مى كند
➖ موجب نفاق مى شود
➖ کینه به بار مى آورد.
📚 الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 301
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
گلهای زیبا 🌸🌹
روزی روزگاری
دوتا گلِ زیبا که باهم دوست بودند.🌸🌹
کنارِ جاده ای زندگی می کردند .
روزی از روزها ان دو گلِ زیبا باهم دعوا کردند🙈
یاس گفت :تو من را به موش لو دادی😡
نیلوفر گفت:نه به خدا من این کار را نکردم😔🌺
انها یک روز باهم قهر بودند.
تا اینکه
درخت پیربه انها گفت:
برای من و درخت گیلاس هم یک همچین اتفاقی افتاد🌲🌳
من هم به او می گفتم :تو من را به موش کور لو دادی
ولی بعد فهمیدم
موش کور خودش مارا دیده و فهمیده😔
بعد از ان هیچ وقت باهم قهر نکردیم
وهمیشه باهم دوست بودیم
وشادِ شاد 😊
شماهم اشتباه کردید باهم قهر کردید.
قهر اصلا خوب نیست.
پس زود باهم اشتی کنید ☺️
گلها هم که از کار خودشان پشیمان بودند.
باهم اشتی کردند 😍🌸🌹
🌹نتیجه🌹
بچه ها اگر سه روز باهم قهر باشیم
دیگه به بهشت نمی ریم
پس همیشه باهم دوست باشیم 😍😊
http://eitaa.com/joinchat/3567124493Cb0735de9fc
@dastanhay
دوستان لینک کانالِ مارا برای دوستانتان بفرستید
ممنونم🌹🌹🌹🌹
#گندمزار_طلائی
#قسمت_251
بابا با لبخند نگاهم کرد و بعد من را به خودش چسباند و روی سرم را بوسید و گفت:
_همین حیایی که داری برام ارزشمنده .
خودم متوجه تصمیمت شده بودم ولی منتظر بودم خودت بگی .
می دونستم دختر عاقلی هستی😊
زبانم بند اومده بود . نمی دونستم چی بگم .اینا چی برای خودشون می گفتند ⁉️😳
خلاصه برای خودشون گفتند و گفتند و منم فقط مبهوت نگاهشون می کردم.
صبح بعد از نماز ؛ خواستم برم بخوابم که بابا به اتاقم اومد و گنارم نشست و مثل همیشه دستی به موهام کشید و من را به خودش چسبوند و روی موهام را بوسید و گفت:
_گندم طلائی من ؛ فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. از روزی که دنیا اومدی ؛ برام آرامش را به ارمغان آوردی.
بعد از ده سال ؛ خدا تورا به ما داد . درسته فاطمه بود؛ منم خیلی دوستش داشتم ودارم .
ولی دلم می خواست بازهم بچه داشته باشم. برام پسر ودختر ؛ فرقی نمی کرد.برعکسِ مامانت ؛ فقط آرزوی پسر داشت.😊
وقتی تو اومدی انگار دنیا را به من دادند.
نمی دونم.ولی حس می کردم ؛ تو مثلِ خودمی . و تو می تونی باقیات وصالحات ِمن باشی.
خیلی خوشحال بودم . وقتی برای اولین بار دیدمت ؛ ومادرم تورو توی آغوشم گذاشت؛ حس کردم یه فرشته ای😍
آرام و زیبا بودی با موهای طلائی.
درست فصلِ درو گندم ها بود و گندمزار طلائی بود و توی نورِ خورشید خوشه های طلائی گندم می در خشید .
ومن احساس خوبی از دیدنِ اون صحنه داشتم. اسمت را گندم گذاشتم.
تو برای من برکت وشادی آوردی.
هنوز وقتی نگاهت می کنم ؛ وجودم پر ازآرامش می شه.
خیلی دوستت دارم . دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت ازم دور باشی.
و خوشبختی تو آرزوی منه .
دلم نمی خواست سرم را از سینه اش جدا کنم . منم با حرفهای بابا آرامش می گرفتم.
دستش را بوسیدم و گفتم:
_منم خیلی دوستتون دارم . سالهایی که نبودید خیلی عذاب کشیدم .
خیلی خوشحالم که کنار شمایم.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_252
نمی دونم چقدر با هم حرف زدیم.
احساس سبکی و آرامشِ خاصی داشتم.
به این فکر می کردم که اگر بابا همیشه کنارم بود، من هرگز به سمتِ سپهر کشیده نمی شدم و اون همه اشتباه نمی کردم.
دوباره روی موهام بوسه گذاشت و بعد من را از خودش جدا کرد و گفت:
_با تمام این حرفها مجبورم شوهرت بدم 😊
_اِه..... بابا.......
_چاره ای ندارم دخترم . باید بری و زندگیت را بسازی . درکنارِ یک مرد که بتونه ازت حمایت کنه و تا آخرِ عمر کنارت باشه.
سپهر با رفتار دیشبش نشون داد که مورد اعتماد نیست و فقط به خودش و خواسته خودش فکر می کنه .
ولی دخترم ؛ قادِر واقعا یه مرده .
توی این مدتی که برگشتم و وقتی مادرت برام تعریف کرد که در نبودن من خودش وخانواده اش خیلی هوای شما را داشتند؛ نظرم بهش جلب شد.
وقتی شرم را توی نگاهش می دیدم و متوجه رفتارش شدم ؛ هنگامی که تو رو می بینه، به علاقه اش به تو پی بردم.
به خاطرِ همین بیشتر بهش تو جه کردم و حتی امتحانش کردم.
توی این مدت هیچ رفتارِ بدی ازش ندیدم.
واقعا با ایمانه و مهربون و دلسوز .
گندم جان ؛ قادر یه مردِ واقعیه .
مطمئنم می تونه خوشبختت کنه . و برات تکیه گاه خوبی باشه.
ولی بازهم تصمیم با خودته . نمی خوام به خاطرِ ما قبول کنی . خواست وانتخاب خودت مهمه .
می دونم امروز هم که برم مزرعه ، باز مش حیدر ؛ ازم جواب می خواد.
ولی دلم می خواد بازهم فکرهات را کنی.
عصری قراره که همه باهم روی زمین مش حیدر کار کنیم.
بهتره با مامانت بیایید اونجا .
قادر هم میاد. یه گوشه باهم حرفهاتون را بزنید.
هر شرطی داری ؛ هر حرفی داری بگو.اگر به نظرت مردِ مناسبِ زندگیته ؛ اون وقت جواب بده .
من امروز هم جواب مش حیدر را نمی دم و می گم که باید صبر کنند.
دیگه نتونستم.چیزی بگم در برابرِ حرفهای منطقی بابا .
و البته از حرفهای اون روز قادر هم ؛ برای خودم سؤالهای زیادی پیش اومده بود و دلم می خواست با هاش صحبت کنم.
پس سکوت کردم و فقط سرم را به نشانه تأیید تکون دادم .
باید منتظر می شدم تاببینم سرنوشت چه تقدیری برای من در نظر گرفته .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون