#گندمزار_طلائی
#قسمت_419
پرستار بدونِ هیچ حرفی کنار آمد.
خودم را روی بابا انداختم.
صداش کردم:
_بابا جان پاشو. بایدبریم خونه. بریم مزرعه.
ببین منم گندمت. گندم طلائی ات.
آمدم برای همیشه پیشت بمونم.
بابا پاشو ببین. به خدا دیگه نمی رم. دیگه هیچ جا نمی رم. کنارت می مونم. پرستاریت را می کنم. تورا خدا بابا پاشو.
من دیگه تحملِ دوریت را ندارم.
من را تنها نگذار.
من بدون تو می میرم. تورا خدا پاشو.
دستهای مامان روی شانه هام نشست.
آرام زمزمه کرد:
_گندم جان. بابا دیگه بر نمی گرده. این بار برای همیشه رفت و مارا تنها گذاشت.
شا نه هام را محکم تکان دادم تا دستهای مامان جدا بشه وگفتم:
_نه... نه... مامان بابا جایی نمی ره. بابا من را تنها نمی گذاره..... نه نه ...
فریاد می زدم ولی اشکم جاری نمی شد.
نمی خواستم قبول کنم که بابا از پیشمون رفته.
هر چه مامان کرد، از بابا جدا نشدم.
مامان کناری رفت و اشک ریخت.
صدای قادر را شنیدم.
_گندم جان، باید صبور باشی.
بابا برای ما همیشه هست. همیشه.
به طرفش برگشتم.
آهسته اشک می ریخت.
گفتم:
_چرا گریه می کنی؟
بابا همین جاست. هیچ جا نمیره.
دستاش را به سمتم دراز کرد.
دستم را به دستش دادم.
لبخندی زد و گفت:
_معلومه که بابا اینجاست.
بعد دستم را روی قلبش گذاشت و گفت:
_بابا همیشه اینجاست. همیشه با ماست. کنار ماست.
_یعنی چی قادر جان؟ به بابا اشاره کردم
بابا اینجاست. کنارِ ماست.
سرش را تکان داد و گفت:
_بله عزیزم اینجاست. ولی بهتره اجازه بدی پرستارها کارشون را انجام بدن. تا بابا را با خودمون ببریم.
من را به طرفِ خودش کشید.
به طرفش رفتم.
بعد گفت:
_بیا بریم بیرون کارت دارم.
بی هیچ حرفی ویلجرش را هل دادم و به طرف در اتاق بردم.
برگشتم و به بابا نگاه کردم.
"حتما خوابیده. دوباره بیدار می شه"
گیج ومنگ بودم. ولی به قادر اطمینان داشتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون