فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈تمهیدات طب سنتی برای فصل پاییز
استاد حسین خیراندیش
#سرماخوردگی
@asraredarun
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_101
سر به زیر ایستاده بود که مادر بزرگ گفت:"امید جان بشین مادر."
امید نگاهی به مادر بزرگ کرد و آرام نشست.
زهرا به سمت آشپزخانه رفت و خاله زری هم به دنبالش، تا ظرف غذایش را به او بدهد.
امید نیم نگاهی به سمتشان کرد وآهی کشید.
مادر بزرگ رد نگاهش را گرفت و با لبخند گفت:"می گفتی؟ طوری شده؟"
ولی امید؛ دیگر زبانش برای گفتنِ حرفِ دلش یاری اش نمی کرد.
احساس کرد، حرارت بدنش بالا رفته ولی دستانش سرد بود. عرق سرد کف دستانش را خیس کرد.
دستمالی از جیب پیرهنش در آورد و دستانش را خشک کرد.
مادر بزرگ همچنان با نگاهی منتظر، اورا می نگریست. خوب می دانست که دردی در دل دارد؛ ولی نمی دانست دردش چیست.
زهرا و خاله از آشپزخانه بیرون آمدند.
امید سر به زیر نشسته بود؛ مثلِ بچه ای که می خواهد به کاربدِ خودش اعتراف کند و نمی تواند.
زهرا با این حجاب و این اعتقادات، برایش مثلِ میوه ممنوعه می ماند.
قلبش از این افکار به درد آمد. هر چه رشته کرده بود پنبه شدو دیگر جرأت بر زبان آوردنِ دردِ دلش را نداشت.
آهی کشید و احساس کرد که این بار، هوای درون ریه هایش است که مجال برگشتن ندارد و حبس شده در گلوگاه.
باید قبل از هر چیز با خود زهرا صحبت کند.
باید از دلش با خبر شود.
اصلا با این اوضاع و احوال، و بی خبری از احمد آقا، مگر خاله زری حوصله این حرف ها را داشت.
آبِ دهانش را قورت داد و از جا بلند شد.
دست مادر بزرگ را فشرد و گفت:"با اجازه منم باید برم."
خاله زری که هنوز داشت با زهرا صحبت می کرد، رو به امید کرد وگفت:" آخه تازه اومدی، کجا می ری؟"
مادر بزرگ هم از جا بلند شد و گفت:"آره پسرم، تازه می خواستی صحبت کنی؟"
امید گفت :"ان شاءالله دوباره میام. الان باید برم دوستم منتظرمه."
بعد رو به زهرا گفت:"شما را هم می رسونم."
زهرا گفت:"خیلی ممنون. زحمتتون نمی دم."
امید گفت:"زحمتی نیست، اگه افتخار بدید می رسونمتون"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_102
دست خاله را هم فشرد وخداحافظی کرد و گفت:"اگه کاری داشتید حتما بهم اطلاع بدید."
خاله زری از او تشکر کرد و تا جلوی در همراهیش کرد.
زهرا هم مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد.
جلوی در امید منتظرش بود.
با تردید نگاهی به او انداخت، که مادرش گفت:"با امید بری خیالم راحت تره. برو به امید خدا:"
زهرا آهسته به سمتِ اتومبیل امید قدم برداشت. امید اتومبیل را روشن کرد.
زهرا روی صندلی عقب نشست ودر را بست.
زهرا سر به زیر و آرام گفت:" راضی به زحمتتون نیستم. مسیرم یه کم دوره. سر خیابون نگه دارید. با تاکسی می رم:"
امید از توی آینه به قیافه معصومِ زهرا نگاه کرد. درست مثلِ یک غریبه حرف می زد.
انگار نه انگار که تا چند سالِ پیش، باهم دنبال بازی می کردند.
لبخندی زد و گفت:"یعنی من رو به اندازه راننده تاکسی هم قبول نداری؟ "
زهرا دستپاچه سرش را بلند کرد و گفت:"چه حرفیه؟ اصلا منظورم این نبود که"
امید لبخندی زد و گفت:"پس اجازه دارم برسونمت؟."
زهرا دوباره سر به زیر گفت:"آخه مسیرم دوره. شما از کارت میفتی. راضی نیستم."
امید گفت:"نگران نباش، به کارم هم می رسم. دانشگاهتون سر راهمه."
زهرا من و منی کرد وگفت:" راستش دانشگاه نمی رم. "
امید با تعجب پرسید:" یعنی چی؟ "
زهرا آهی کشید و گفت:" قول بدید به مادرم و بقیه چیزی نگید. مربوط به پدرمه. راستش زخمی شده. دیشب هم از سوریه منتقل شده اینجا. فقط با من تماس گرفته. نمی خواد مامانم بفهمه. می گه چیز مهمی نیست. دارم می رم ببینمش."
امید با شنیدن این حرف ها یک دفعه پا روی ترمز گذاشت و اتومبیلش با تکانی محکم ایستاد و رو به زهرا کرد وگفت:"چی شده!!!؟. احمد آقا!؟
چه اتفاقی براش افتاده؟"
زهرا آرام گفت:" ان شاءالله که خطرناک نیست. نزدیک های صبح بود که تماس گرفت خودش باهام صحبت کرد. ان شاءالله که خوبه. فقط خواسته فعلا مامانم چیزی نفهمه."
امید با کلافگی دستش را روی پشتی صندلی کوبید و گفت:"نمی فهمم، چطور اینقدر راحت حرف می زنی؟ معلوم نیست چه بلایی سر پدرت اومده. اون وقت به این را حتی می گی"ان شاءالله که خوبه" واقعا که؟!"
زهرا سرش را بلند کرد و گفت:"خب همه چیز دست خداست. به خودش توکل کردم."
امید سرش را با حرص تکان داد وگفت:"امان از دست شماها.خدا خدا."
بعد اتومبیل را روشن کرد و دوباره راه افتاد و پرسید:"حالا کدوم بیمارستانه؟"
زهرا اسم بیمارستان را گفت و امید حرکت کرد.
واقعا زهرا را نمی فهمید. چطور می توانست این قدر آرام باشد. مگر پدرش را دوست ندارد. یادِ خودش افتاد وقتی که حال مادرش بد شده بود و قلبش درد گرفته بود، زنگ زد اورژانس و چقدر بیتابی کرد. با اینکه مادرش، همیشه داروی قلب می خورد و گهگاهی این حالت را دارد.
ولی اصلا نمی توانست آرام بگیرد، حتی در بیمارستان؛ آنقدر بیتابی کرد و سرِ پرستارها فریاد کشید که از بخش بیرونش کردند.
حالا زهرا راحت نشسته و از پدر زخمی اش می گوید. تازه می خواست با تاکسی هم برود.
پوزخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد وگفت:" واقعا که! با این اوضاع تنهایی می خواستی بری؟ تو دیگه کی هستی؟"
زهراسر به زیر، گوشه لبش را گزید و چیزی نگفت.
نیم ساعت توی راه بودند. باز هم نشد که حرف دلش را بگوید و جواب بگیرد.
شاید توی این اوضاع گفتنِ این حرف درست نباشد.
باید صبر کند تا احمد آقا بهتر شود.
اصلا شاید با خودِ احمد صحبت کند.
فعلا باید رفت و احمد آقا را دید.
کاش که حالش خوب باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#بازخورد_دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
باسلام خدمت شما و استاد گرامی
من خانم هستم36 ساله، ازدواج کردم و چندفرزند دارم. انقدر همیشه کتاب های روانشناسی میخوندم و مطالب فکرمیکردم خیلی چیزا یاد گرفتم اما معمولا با همسر و حتی با آدمای اطرافم به مشکل میخوردم یا از همه دلگیر و ناراحت میشدم تا اینکه با خانم فرجام پور آشنا شدم و مشاوره گرفتم و کلاس ارتباط موفق شرکت کردم برام سخت بود خوندن مطلب بخاطر اینکه وقت کم میاوردم اما هرجورشده حتما مطالب رو میخوندم و اوایل میگفتم ای بابا این بدرد مجرد ها میخوره تا اینکه موفق شدم تا آخرین مطلب و بخونم و شاید هرکدوم و چندبار تا خوب متوجه بشم و واقعا تاثیر گذار بود.
به نظرم نحوه تدریس شون خیلی خوبه وقتی مطلب و میخونی خسته کننده نیست نوع نوشتن خوبه،علائمی که میذارن و شکلک ها چشم خسته نمیشه صوت هم که واقعا عالیه .
خودم تاثیرشو حس کردم چون دارم خودمو بهتر میشناسم ودرک میکنم چه چیز بهتر از اهمیت به خود دادن.(حسرت که دیر شرو به خودشناسی کردم) و میدونم حتما رفتار من روی همسرم و اطرافیانم هم تاثیر داره.
خوانندگان عزیز خودتونو جدی بگیرید یکی از راههای رسیدن به خدا پیدا کردن خود واقعی ما آدمهاست.
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
ضمن وصیّتى به امام على علیه السلام اظهار نمود: پس از آن كه مرا دفن كردى، برایم قرآن را بسیار تلاوت نما، و برایم دعا كن، چون كه میّت در چنان موقعیّتى بیش از هر چیز نیازمند به اُنس با زندگان مى باشد.✨
@asraredarun
┄┅─✵💔✵─┅┄
#انگیزشی💪
تفاوتها را بپذیریم👌
تو نمیتونی رفتار دیگران رو نسبت به خودت تغییر بدی،
ولی میتونی اهمیت این موضوع رو برای خودت تغییر بدی...
مهم اینه که کاری که درست است را انجام بدی
و
استقامت کنی💪
ما می توانیم💪
خدایا به امید خودت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💇🏻♂️پوست ومو💆♂️:
🔹رنگ صورت سفید
🔸پوست سفت وخشک
🔹موهای خشک و
💤🛌خواب،حرکت وصحبت:
🔹کم خواب وبد خواب
🧍استخوانبدی،
لاغر و کشیده.
موهای پر پشت و حالت دار.
بدن پر مو
دست و پا و انگشتان کشیده.
معمولا قد بلند.
✅گوارش، مجاری ادراری:
🔸دارای سوزش و درد معده
🔹گرسنگی زودرس وسیری زودرس
🍛تغذیه:
🔹گرسنگی وسیری زودرس
🔸تمایل به ترشی جات و سردی
🧕زنان و مردان🧔🏻♂️:
🔹میل جنسی کم وتوان کم
🧠مغز، اعصاب و روان:
🔸نبض تقریبا کند
🔹شکاک
🔸زودرنج
🔹خسیس
🔸کم نشاط
🔹بسیار حساس
🔸کنجکاو ودقیق
🔹فکر وخیال زیاد
🔸قهرهای طولانی
🔹دچار غم و غصه
🔸اهل ریسک نبودن
🔹محاسبه گرو محتاط
🔸متمایل به گوشه گیری
🔹اگر لج کنند کینه ای ویک دنده
🔸دچار اوهام وکابوس
🔺البته عموما لازم نیست همه این خصوصیات را داشته باشند.
اما خصوصیات ظاهری و بیشتر خصوصیات
روحی را دارد هستند.
#نکته_مهم
لازم به ذکر است که همه ما
همه این خصوصیات را داریم✅
اما
بنا بر طبع و مزاج مان، درصدش کمتر یا بیشتره.
#نکته_مهمتر
وظیفه مهم همه ما
خودشناسی و خودسازیه✅
پس یاد گرفتن این مطالب فقط و فقط
جهت خودسازی است✅
حالا برید افراد سوداوی اطرافتون را شناسایی کنید😎
و
سوداوی ها عدد6⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_103
رسیده به بیمارستان؛ پایش را روی پدالِ ترمز گذاشت و اتومبیل با تکانِ شدیدی ایستاد.
بلافاصله پیاده شد. زهرا هم به دنبالش.
امید با سرعت به طرفِ ورودی بیمارستان رفت. سراغِ اتاق احمد آقا را گرفت. پرستار نسبتش را با بیمار پرسید که زهرا از پشت سر ش گفت:"من دخترشم."
پرستار نگاهی به زهرا و بعد به امید انداخت و دیگر سؤالی نکرد.
او هم در دلش تحسین کرد این دوجوان زیبا رو را، که حسابی به هم می آمدند.
امید مضطرب و آشفته، با پایش روی زمین ضرب می زد. پرستار سیستم را چک کرد و بعد شماره اتاق را داد.
امید با سرعت به سمتِ آسانسور رفت.
زهرا متعجب اورا می نگریست.
چه می توانست بگوید، رفتار امید برایش قابل هضم نبود. این همه آشفتگی برای چه بود؟ هر اتفاقی هم افتاده باشد، دلیل نمی شود که این قدر به هم بریزد.
آسانسور روی طبقه چهارم ایستاد و امید سریع پیاده شد. به سمتِ اتاق دوید.
در اتاق باز بود. داخل اتاق را نگاه کرد.
چهار تخت در اتاق بود. با دقت نگاه کرد.
یکی ازبیمار ها روی تخت نشسته بود.
ولی احمد آقا نبود.
هنوز نگاهش دنبال احمد آقا بود که زهرا وارد اتاق شد و خودش را به تختِ سوم رساند.
با دیدنِ چهره پدر، دست هایش را جلوی دهانش گرفت و اشکش جاری شد.
کمی خودش را عقب کشید و با چشمانی مرطوب که تعجب و نگرانی را به راحتی در آن می شد دید، به امید نگاه کرد.
بر اضطراب امید افزوده شد و به سرعت به طرفِ احمد آقا رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490