هرچی فکر میکنم تو شهرای بزرگ زندگی کردن اصلا به صلاح نیست، نه برای جیب آدم نه برای حال آدم .
فرندز هم میتونست یه سریال کمدی باشه، اگه اون خنده های احمقانه وسطشو خفه میکردن.
کوچیک ترین شاگردم یه پسر ریزه میزه و بامزه و البته پرانرژیِ کلاس دومیه با پوست سبزه، که کل مدت کلاس با ولوم بلند صداش آلودگی صوتی ایجاد میکنه ، یه کلاه کپ برعکس جزو لایف استایلشه، شیطنت از سر و روش میباره و خب این خیلی کراشه.
ولی خوابگاه انقد حس معنوی بالایی داشت و همه لختکی پختگی بودیم که حس میکردم اومدم آنتالیا*-*
استاریسم؛
ولی خوابگاه انقد حس معنوی بالایی داشت و همه لختکی پختگی بودیم که حس میکردم اومدم آنتالیا*-*
یادمه روز اولی که رفتیم سلف ناهار بخوریم من جین آبی یخی با و پیرهن بالای ناف سرمه ای پوشیده بودم تازه عینک آفتابی زده بودم بقیه بچه های شهرمونم با لباسای مامان دوزشون راه افتادن ، پامونو گذاشتیم سلف ۳۰۰ تا انسان با چادر چاقور چرخیدن مارو نگاه کردن و پشماشون ریخت، تازه یه دختره عربستانی هم اونجا زندگی میکرد کلا، اونم پشماش ریخته بود