ولی خوابگاه انقد حس معنوی بالایی داشت و همه لختکی پختگی بودیم که حس میکردم اومدم آنتالیا*-*
استاریسم؛
ولی خوابگاه انقد حس معنوی بالایی داشت و همه لختکی پختگی بودیم که حس میکردم اومدم آنتالیا*-*
یادمه روز اولی که رفتیم سلف ناهار بخوریم من جین آبی یخی با و پیرهن بالای ناف سرمه ای پوشیده بودم تازه عینک آفتابی زده بودم بقیه بچه های شهرمونم با لباسای مامان دوزشون راه افتادن ، پامونو گذاشتیم سلف ۳۰۰ تا انسان با چادر چاقور چرخیدن مارو نگاه کردن و پشماشون ریخت، تازه یه دختره عربستانی هم اونجا زندگی میکرد کلا، اونم پشماش ریخته بود
استاریسم؛
یادمه روز اولی که رفتیم سلف ناهار بخوریم من جین آبی یخی با و پیرهن بالای ناف سرمه ای پوشیده بودم تاز
ما اگه نبودیم و فرهنگ سازی نمیکردیم اونا همشون تا اخر با چادر چاقور میموندن
از دست دادن دوست صمیمی رو تجربه کردین؟ اونم در شرایطی که هیچ جانشینی براش ندارین؟ حقیقتا خسته شدم از شدت درونگرایی
خدایا نمیخوای برام آستین بالا بزنی گوشی بخری؟ مگه من بجز یه دوربین و حافظه خوب چه انتظاری دارم؟