احساس میکنم اون وسط مسطا که ما حواسمون پرت یه چیز دیگست، یواشکی تاریخ رو جلو میشکن، وگرنه این شدت از سرعت گذر زمان عادی نیست.
یه فوبیای عجیبی نسبت به مشاورای مدرسه دارم، اینطوری که هربار میخوان با من حرف بزنن من گریم میگیره، همش به این فک میکنم که حتما خیلی بدبخت به نظر میرسم که اینم میخواد باهام حرف بزنه
اینکه دارم املای کلمات رو فراموش میکنم و یادم نمیاد که لحظه درسته یا لحضه ، همینکه یادم میره کجا ذ برارم کجا ز به اندازه خودش برام غم انگیز هست، حالا اینم اضافه شد
من اینطوری معتاد گوشی شدم که حتما باید هر روز یه تایمی رو توش به بطالت بگذرونم، حتی اگه هیچ برنامهای نداشته باشم تو تنظیمات گوشی وقتم رو هدر میدم.
انقد دندون لق از زندگیم کندم و دور انداختم که دیگه دندونی نمونده برام، باید دندون مصنوعی بکارم.
هرچی زیبایی بوده از مرحوم ننه بزرگم رسیده به خواهرم، هرچی بیماری بوده رسیده به من
استاریسم؛
هیچ وقت فک نمیکردم یه روز تن به این خفت بدم و روبیکا نصب کنم.
اقا مگه نسخه اصلی این چه پوخی بود که از روش کپی هم ساختین؟