ى با لباس كنار آب ايستاده است. بلافاصله ايشان را توى آب انداختم. بعد ديدم توى آب دارد مىخندد. وقتى از آب بيرون آمد ديدم لباس هاى مرا كه در آورده و كنار گذاشته بودم پوشيده است و من هم متوجه نشده بودم. با همان لباس توى آب انداختمش و اين گونه لباس هاى خودم را خيس كرده بودم!
مجتبي غفور پور :
وقتى ما فهميديم كه برادرِ مهدى ميرزايى شهيد شده است و جنازهاش در منطقه باقى مانده است، فكر كرديم كه خود مهدى ميرزايى خبر ندارد که برادرش شهيد شده است. لذا تصميم گرفتيم برويم و خبر شهادت برادرش را بدهيم. وقتى خدمت ايشان رسيديم، پس از حال و احوال پرسيديم:« چه كار مىكنيد؟» گفت:« ما كه داداشمان را آن وسط گذاشتيم تا ببينيم كى قسمت مىشود كه برويم و پيكرش را بياوريم.» مىگفت:« الحمدالله او به هدفش رسيد.»
مجتبي غفور پور:
خاطرهاى را خود مهدى ميرزايى اين گونه نقل مىكرد:
قرار بود يك معبرى را براى عبور رزمندهها باز كنيم و مينهاى كاشته شده را خنثى سازيم. عراقىها ظاهراً متوجه شده بودند كه تحرّكاتي در منطقه دارد صورت مىگيرد.به همين خاطر تعداد زيادى گشتى روانه ي منطقه كرده بودند؛ به نحوى كه ما به خاطر اين كه از ديد دشمن مخفى بمانيم در يكى از شيارهاى خشك نخلستان به مدت 24 ساعت پناه گرفتيم، تا اين كه منطقه لو نرود و بعد از 24 ساعت شروع به زدن معبر كرديم.
هادي سعادتي :
يادم است در منطقه ي «مهران» كه مستقر بوديم، يك قاطرِ خيلى چموشى بود. بچّهها هر كار مىكردند نمىتوانستند اين قاطر را رام كنند. مهدى ميرزايى گفت:« اين قاطر را بدهيد تا من آرامش كنم.» نمىدانم با اين قاطر چه كار كرد؟ توى گوشش زده، يا چه برخوردى كرد كه قاطر كاملاً آرام شد.
مهدي ميرزايي صفي آباد :
در «عمليات بستان» يك معبَر هنوز باز نشده بود. تعداد زيادى از نيروها داوطلب مىشوند كه خودشان را روى مين بيندازند تا نيروها از بالاى پيكرهاى آنان رد شوند كه در همين رابطه چند نفرى هم به شهادت رسيده بودند.
علي موحدي :
يك روز با مهدى ميرزايى قرار گذاشتيم كه به «پادگانِ ظفرِ ايلام» برويم. با هم سوار ماشين شده و حركت كرديم. به محض اين كه مقابل شهيد حيدرى رسيديم، ديديم يك هلى كوپتر كه نشسته بود حركت كرد. ميرزايى گفت:« حضور اين هلى كوپتر در اين جا غير منتظره است. برويم يك سرى بزنيم.» وقتى رفتيم ديديم آن جا شلوغ است و بعضى از بچهها گريه مىكنند. ايشان سراسيمه از ماشين پايين پريد و سؤال كرد:« چه شده است؟» گفتند:« آموزش بوده و توى آموزش متأسفانه ته يك مين كپسولى در رفته و چاشنى آن منفجر شده و تعدادى مجروح و شهيد داده است.» با ديدن اين صحنه ميرزايى از آن خاكها برداشت و به صورتش ماليد. به طرف تخريب رفتيم. از ماشين پياده شد. در حالى كه خيلى ناراحت بود داد زد و سراغ مسئول تخريب را گرفت. بچهها رفتند و ايشان را آوردند. ايشان را دعوا كرد و گفت:« چرا اين طورى برخورد مىكنيد؟» بعد رفتيم به سوى پل فلزى؛ بعد از خواندن نماز مغرب و عشا ديدم ميرزايى نيست. دنبالش گشتم تا اين كه زير سنگ بزرگى ايشان را پيدا كردم كه زير تاريكى نشسته بود و من هم كنارش نشستم. ايشان ناراحت بود و گريه مىكرد و سرش راروى زانو گذاشته بود و مىگفت:« چطور مىشود که يك عدّه به جبهه مىآيند و هنوز به خط نرسيده اين طور راحت مىروند، خداوند دعوتشان مىكند. اما من با اين كه مدّتى است در جبههها كار مىكنم، هنوز زندهام. معلوم نيست چه مشكلى دارم.»
محمد ميرزايي صفي آباد :
سالى كه برادرم مهدى ميرزايى به حج مشرّف شده بود، من هم به حج رفته بودم. يك روز آمده بود به كاروان ما، كه احوال مرا بپرسد. وقتى ايشان را ديدم، دست هايش زخمى بود پرسيدم:« چرا دست هايت زخمى است؟» چيزى نگفت و سرى تكان داد. دوستش كه همراهش بود گفت:« داشتيم توى خيابان راه مىرفتيم، يكى از اتوبوسهاى حجّاج عراقى رد شد. در حالى كه يك عكس بزرگ از صدام جلوى شيشه نصب كرده بود. با ديدن اين عكس مهدى از اتوبوس بالا رفت و با مشت به عكس كوبيد كه شيشه شكست و دستش خونى شد. مىخواستند مهدى را بگيرند كه فرار كرد.»
سردار انجيدني:
در «هور» به اتّفاق مهدي ميرزايي و چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بوديم. هور نهرهاي پر آب با فشار زياد داشت. اين نهرها خيلي عميق بود و پهناي زيادي هم داشت. نمي شد داخل آب برويم چون امكان داشت آب ما راببرد. مانده بوديم چه كنيم كه يك دفعه ميرزايي خودش را توي آب انداخت و زير آب رفت. با خود گفتيم آب ايشان را برد بعد ديديم مقداري آن طرف تر از آب بيرون آمد و گفت:« اين طوري از آب رد شويد.» چون علاجي نداشتيم، زديم به آب و هر كدام از جايي بيرون آمديم. سپس در حالي كه مهدي ميرزايي جلودار بود، تا آخر خاكريزي كه آن جا بود رفتيم. مهدي خودش را به خاكريز چسباند. هر چه مي گفتيم مواظب باش هوا آلوده است، فايده اي نداشت. حدود 15 كيلومتر از منطقة خودي دور شده بوديم. هيچ كس نبود فقط صداي ما
شين هاي عراقي مي آمد. آن جا را شناسايي كرده و برگشتيم.
مجيد اخوان :
يك روز من، آقاى آخوندى، شهيد ملك نژاد، شهيد ميرزايى و چند تن از برادران ديگر داخل سنگر نشسته بوديم و هر كس در مورد اين كه چگونه دوست دارد به شهادت برسد صحبت مىكرد. يكى مىگفت:« من اول دوست دارم مجروح بشوم و بعد شهيد بشوم.» يكى ديگر از برادران مىگفت:« من دوست دارم اول اسير بشوم و بعد شهيد بشوم.» به هر حال توى بحث شهادت و نحوه ي به شهادت رسيدن و از اين جور صحبتها هميشه در بين بچههاى جبهه بود. شهيد ميرزايى قبل ازاين قضايا يك بار مجروح شده بود و اين مجروح شدنش هم باز خودش داستانى دارد. درعملياتِ آزاد سازى سوسنگرد، ايشان با شهيدِ والا مقام چمران همكارى داشت. در آن جا دشمن با اسلحه هايى مثل تير بار و دوشكا به طرف آن ها شليك كرده بودند كه يك تير از آستين آقا مهدى عبور مىكند و پيراهنش را سوراخ مىكند و يك تير هم به دستش خورده بود و يك قسمت از دستش را كاملاً برده بود؛ مدتى هم تحت درمان بود ولى اثر اين جراحات كاملاً روى دستش مشهود بود. يك بار ديگر هم تركش به شكم ايشان خورده بود و آثار بخيهها روى شكم او معلوم بود. وقتى در بحث شهادت نوبت به شهيدميرزايى رسيد، او يك دفعه صحبت را عوض كرد. موضوع ديگرى را مطرح كرد و گفت: «حالا اگر شما شهيد شديد و يك حالتى بود كه قابل شناسايى نبوديد چه كار مىكنيد؟» ما همه يك دفعهاى گفتيم:« يعنى چى اين چه حرفيه!» بعد ايشان سريع موضوع را ربط داد به خودش و گفت:« بچهها اگر من شهيد شدم و قابل شناسايى نبودم، علامت هايى در بدن من است كه سريع شناسايى مىشوم. يكى جراحتي كه روى دستم است...» كه ناگهان آقاى آخوندى گفت:« اگر دستت قطع شده بود چى؟» آقاى مهدى پاسخ داد:« خب اگر دستم قطع بود،ـ زير پوشش را بالا زد ـ اين شكم من را نگاه كنيد، اين رد بخيهها كاملاً مشخص است و از روى همين بخيههاى شكمم من را شناسايى كنيد.» هيچ كس آنجا متوجه نشد كه آقا مهدى چى داره مىگه و اصلاً متوجه موضوع نبوديم. سال ها از اين قضيه گذشت، در عمليات ميمك آقاى ميرزايى و برادرِ بنده شركت داشتند. خبر آوردند كه فلانى برادرتان شهيد شده و بايد به معراج شهداء برويد. من سريع سوار موتور شدم و به معراج رفتم. مسئول معراج از بسيجي هاى آشنا و دوست من بود. گفتم:« فلانى اين اخوى ما را آوردند اينجا؟!» گفت:« نه من نديدم ، داخل شهداء شهيدى به نام اخوان نديدم.» گفتم:« مطمئنى؟!» گفت:« بله ما كلاً اين جا چهار تا شهيد برايمان آوردند و تو اين شهداء برادر شما نيست.» گفتم:« خيلى خب.» سوار موتور شدم كه برگردم كه ناگهان ايشان مرا صدا زد و گفت:« آقاى اخوان بيا يك شهيدى هست كه شناسايى نمىشه. شايداين برادر شما باشه، بيا يك نگاهى بكن.» برگشتيم و رفتيم داخل كانتينرى كه محل نگهدارى شهداء بود. وارد شديم ديدم چهار تا شهيد گذاشتند و اسامى آن ها را رويشان نوشته بودند. يك شهيد جدا از بقيه گذاشته بودند و روى آن نوشته بودند كه ناشناس. من نگاه كردم و ديدم شهيد قابل شناسايى نيست چون سر در بدن نداشت. در آن لحظه گويى صدنفر به من گفتند كه به دنبال آدرسى از اين شهيد باشم. تنها حرفى كه مسئول معراج به من زد اين بود كه ما فقط يك عكس از توى جيب اين شهيد در آورديم كه آن هم عكس دست جمعى است. من گفتم:« عكس را ببينم.» عكس را كه نگاه كردم ديدم عكس بچههاى تخريب است، ديدم خيلى ازاين بچهها را مىشناسم، يك دفعه ديدم وسط عكس شهيد ميرزايى ايستاده، خب فرمانده تخريب بود و بچهها هم دور ايشان حلقه زده بودند. ناگهان ياد حرف چند سال قبل آقا مهدى افتادم. بعد رفتم و جنازه را نگاه كردم و دست او را نگاه كردم، تا نگاه كردم ديدم رد تركش و رد آن جراحتى كه روى دست شهيد ميرزايى بود، روى اين دست هم بود. نمىخواستم قبول كنم که ايشان آقا مهدى است. دلم لرزيد گفتم:« شهيد ميرزايى يك آدرس ديگه هم داده بود.» پيراهنش را بالا زدم، ديدم بله رد جراحت و رد بخيهها هست و ديگه آن جا افتادم رو جنازه شهيد و درد دلى با هم كرديم و بلند شدم، به مسئول معراج شهداء گفتم:« بنويس سردار دلاور اسلام شهيد مهدى ميرزايى فرمانده تيپ امام موسى كاظم(عليه السلام).» ايشان با تعجب گفت:« اين شهيدميرزايى است؟» گفت:« آقاى اخوان شما مطمئنى؟ چون اين خيلى خبر مهم و ناگوارى براى فرماندهى است.» من گفتم:« گويا آقا مهدى قبلاً تمامى اين نشانهها را مىدانسته و به ما گفته بود.»
علي اكبر عليزاده :
بعد از اتمام جنگ، شبى مهدىِ ميرزايى را خواب ديدم. تعداد زيادى از افراد از جمله من بودم، با همه افراد روبوسى كرد اما مرا زياد تحويل نگرفت. من خيلى پريشان شدم، بلند شده و نماز شب خواندم و از خداوند خواستم كه علت اين برخورد را براى من روشن كند. مقدارى فكر كردم و فهميدم كه روز قبلش خيلى غيبت كردهام و ايشان به همين دليل ناراحت شده است.
نور علي شوشتري :
خاطرهاى را شهيدميرزايى اين گونه برايم نقل
مىكرد:
برادرِ شهيد ميرزايى در عملياتِ رمضان شهيد شده بود و جنازهاش در كنار دِژ مانده بود و مىگفت:« مادرم خيلى اصرار داشت كه چرا نمىروى جنازه برادرت را بياورى؟» مادرم را برداشتم وبه منطقه بردم به اتفاق رفتيم پشت خاك ريز و گفتم:« پسرت در آن جا مىباشد، اگر مىخواهى برو بياور.» در همين حين عراقىها شروع به تير اندازى كردند. من هم شروع به خنديدن كردم مادرم گفت:« چرا با من اين طور برخورد مىكنى؟» گفتم:« خوب پسرت است. مىخواستى بروى و ايشان را بياورى.» بعد گفتم:« مادر تنها بچه شما نيست كه جسدش آن جا مانده است. ده ها نفر آن جا هستند و با خداى خويش راز و نياز مىكنند، نگران نباش.»
نور علي شوشتري:
شب قبل از عمليات ميمك مهدى ميرزايى به من گفت:« فلانى من شهيد مىشوم و دوست دارم وقتى شهيد مىشوم، بدون سر باشم.» بچه هايى كه در كنارش بودند با ميرزايى شروع به شوخى كردند و گفتند:« اگر مىخواهى سر نداشته باشى، الان ما مىگيريم سرت را مىبريم كه سر نداشته باشى.» تا اينكه در عمليات عراقى روي تپّهاى كه به خط ما مشرِف بود، پاتك كرد و ميرزايى يك تانك بدون بُرجك را سوار شد و آن جايى كه دشمن مشرف بود و همواره خط ما را اذيّت مىكرد، حمله كرد و آن جا را از دست دشمن گرفت و در داخل همان تانك تير مستقيم تانك به سرش اصابت كرد و همان طورى كه مىخواست شهيد شد.
علي موحّدي :
در حين انجام عمليات والفجر 4 وقتى مىخواستيم مهدى ميرزايى را اذيّت كنيم مىگفتيم:« چرا ازدواج نمىكنى؟» مىگفت:« من توى اين دنيا نمىخواهم ازدواج كنم.» پرسيدم:« چرا ازدواج نمىكنى؟» مىگفت:« مىخواهم توى آن دنيا ازدواج كنم. آن جا كسى منتظر من است.»
حسين مرادي :
يادم هست در يكى از عملياتها به همراه بچهها با حاج آقاى شوشترى در كنار اسكله سوار قايق شديم و به طرف خاك عراق حركت كرديم. چون كه منطقه «هور الهويزه» شروع شده بود، بايد از طريق آب مىرفتيم . 9 ساعت در آب با قايق بوديم، به منطقه مورد نظر رسيديم. در آن جا يك جادهاى بود كه در آن جا روستاى «السخره» واقع شده بود. اين روستا وسط آب ساخته شده بود. حتى همسايهها كه به خانه يكديگر مىخواستند بروند به وسيله بلم مىرفتند. در آن جا يك پاسگاه محلى بود كه آن را ما تصرف كرديم و نيروهايش را دستگير كرديم و در آن جا مستقر شديم. نزديك صبح كه براى نماز خواندن بلند شديم، ديديم كه دشمن متوجه شده كه ما در آن جا عمليات انجام داديم و كم كم نيروهايش را آورد و در مقابل ما مقاومت كردند و شروع به آتش كردند. ما در آن عمليات سلاح سنگين نداشتيم و فقط دو، سه تا خمپاره برده بوديم كه وقتى نيروهاى عراقى آمدند در همان لحظه اول تمام خمپاره ها را از كار انداختند. چون راه خاكى به آن منطقه نداشتيم امكان رساندن نيرو، مهمّات و ادوات جنگى براى ما اصلاً وجود نداشت. حاج آقا شوشترى، برادر مرتضى را صدا كردند. گفتند:« بايد فكرى بكنيم چون بچهها اين دو، سه شب را هم به سختى مقاومت كردند.» حاج آقا نوريان فرمانده ستاد بود و از بچههاى تهرانى بود كه در لشكر پنج نصر خدمت مىكردند. ايشان آمده بود توى خط و پايش تير خورده بود، دشمن كه فشار مىآورد او به من گفت:« حسين تو بيا من را پشتت كن و در سر تا سر خط راه برو تا من نيروها را تشويق كنم و به آن ها روحيه بدهم. من ايشان را پشتم كردم و در طول مسير خط حركت كردم. چون جاده بسيار صعب العبور و گلى بود نمىشد خوب راه بروى و خيلى سخت بود . من پيش خودم گفتم:« چطورى از دست ايشان خلاص شوم؟» يادم است پايم را زدم به پاى مجروحش و گفت:« آخ» بعد گذاشتمش در داخل سنگر و از گير او در رفتم. بعدآمدم گفتم: «حاج آقا نوريان چه كار كنيم؟ آتش دشمن خيلى سنگين است.» آقاى نوريان گفت:« با برادر مرتضى تماس بگيرد و جريان را توضيح بدهيد.» آقا مرتضى از طريق بى سيم با سرهنگ ظريف كه آن موقع مسئول مخابرات مقاومت بسيج بودند تماس گرفتند و جريان را براى آن ها توضيح دادند بعد ايشان گفته بود كه ناراحت نباشيد، حاج مهدى ميرزايى دارد مىآيد . بعد از چند ساعت ديديم صداى قايقى دارد مىآيد، نگاه كرديم ديديم يك قايق كه يك قبضه دوشكا روى آن نصب شده بود و يك نفر هم دست هايش را به كمر زده و نوك قايق ايستاده دارد مىآيد. جلوتر كه آمد ديديم آقا مهدى است و كنار اسكله آمد و از قايق پياده شد و گفت: «جريان چيست؟» همين طور كه با هم مشغول صحبت بوديم آتش سنگين دشمن به اطراف ما اصابت مي كرد. همه ي برادرانى كه آن جا حضور داشتند سريع پناه مىگرفتند ولى آقا مهدى خم به ابرو نمىآورد و اصلاً انگار هيچ اتفاقى نيافتاده است. بعد آقا مهدى گفت:« بايد برويم در وسط جاده چند عدد كيسه گونى بچينيم و يك سنگر در آن محل درست كنيم و يك تير بار گرينوف هم بگذاريم تا از بغل دشمن را درو كنيم.» من يادم است توى دلم گفتم:« بابا اين هم دلش خوش است. فكر مىكند آن جا چه خبر است.» اين قدر فشار آتش دشمن به طرف ما زياد
بود كه اصلاً مغز هايمان كار نمىكرد و هيچ تصميم درستى نمىتوانستيم بگيريم. كيسه گونى ها را خاك كرديم و داديم گذاشتند وسط جاده و بعد گفت:« يك مرد مىخواهد كه بيايد و در كنار تير بار كمك من باشد.» يكى از بچههاى بسيجى كه كم سن و سال بود به كمك ايشان رفت. چند دقيقه از شليك آقا مهدى نگذشته بود كه ديديم عراقى است كه به هلاكت مىرسد وبه زمين مىافتند و همه را درو مىكرد. بعد خودش آمد طرف ما گفت:« نارنجكها را آماده كنيد كه اين قسمت را با نارنجك باز كنيم.» بالاخره به جرأت مىتوانم بگويم ظرف نيم ساعت طول نكشيد كه كارى كرد دشمن پا به فرار گذاشت و آن خطى كه آن قدر دشمن آتش مىريخت و ما هيچ كارى قادر نبوديم انجام بدهيم آرامِ آرام شد.
عصمت ميرزايي صفي آباد :
يك بار مهدى در جبهه از ناحيه پا و سر مجروح و جهت درمان به بيمارستان منتقل شده بود. سرش از تركش پر بوده مقدارى از آن ها را در بيمارستان بيرون آورده بودند و مقدارى هم هنوز در سرش بود. وقتى ايشان از بيمارستان مرخص شده بود و به خانه آمد به من مىگفت:« بيا تركش ها را از سرم بيرون بياور.» من هم با گيره مشغول شدم و چند تايى را بيرون آوردم در همين حالت به من گفت:« هر چه تركشها بيشتر شود آدم پختهتر و آبديدهتر مىشود! »
عليرضا يوسفي :
اولين بارى كه من به جبهه رفته بودم، يك روز صبح رئيس ستاد تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) در ميدان صبحگاه قرارگرفته بود و ضمن خواندن روضهاى از امام حسين (عليه السلام) گفتند:« براى تخريب، نيرو مىخواهيم...» و مقدارى از خصوصيات كار را در اين واحد براى نيروها توضيح داد. با شنيدن صحبتهاى ايشان من تصميم گرفتم به واحد تخريب بروم. وقتى به واحد تخريب رفتيم ما را براى آموزش جدا كرده و به قرارگاه كربلا فرستادند. مدّتى را در آن جا مشغول آموزش تخريب بوديم. اما به دليل كلاسيك بودن آموزش چيزى ياد نگرفتيم و پس از اتمام آموزش ما رابه محل استقرار تخريب تيپ كه در «كاتر پيلار» مستقر بود آوردند و گفتند:« مسئول تخريب برادر ميرزايى هستند. شما همين جا باشيد تا ايشان بيايد و بگويد كه چه كار كنيد.» دو روزى آن جا بوديم تا اين كه اعلام كردند جمع شويد كه آقاى ميرزايى آمدهاند و مىخواهند براى شما صحبت كنند. ساختمان تحتانى كاترپيلار محوطه باز و يكسرهاى بود. ما را به ستون به خط كرده و از جلو نظام دادند و در همان جا نشستيم و بعد يك برادرى آمد و گفتند که ايشان آقاي ميرزايى هستند. آقاى ميرزايى جلوى ما چهار زانو نشستند و گفتند:« بسم اللَّه الرحمن الرحيم. برادران خيلى خوش آمديد. قدمتان روى چشم ما. برادران مىدانند كجا آمدهاند؟ اينجا تخريب است. تخريب يعنى اولين اشتباه، آخرين اشتباه. آقاياني كه تا به حال به تخريب آمدهاند، هيچ كدام سالم برنگشتهاند يا پايش قطع شده يا دستش و اين افراد خيلى شانس داشتهاند و الّا بايد پودر مىشدند. هر كس در تخريب مىآيد بايد اينها را ببيند...» گفت:« اين خصوصيات كادر تخريب است؛ هر كس نمىتواند همين الان بلند شود و برود. براى تخريب هم نيرو مىآيد. شما نگوئيد كه نيرو هست يا نيست.» خيلى خودمانى اين حرف را زد اما كسي از آن جمع بلند نشد و همه مانديم. بعد كه ديد همه ماندند گفت:« آقايان همه تا هستيد ديگر به شهرستان هايتان بر نمىگرديد. يا بايد جنازتان را بر گردانند يا اين كه با دست و پاى قطع شده بر گرديد.» بعد هم ما را به خرمشهر بردند و چون شب بود خوابيديم. صبح با تعدادى ديگر از نيروهاى قديمى كه آن جا بودند گفت:« آقايان مىخواهم به شما آموزش بدهم.» در يك محلى همه را جمع كرد و يك تشت گذاشت و تعدادى هم از مينهاى موجود آن زمان آورد و گفت:« آقايان اين را مىبينيد؟ اين مين گوجهاى است. اين پايى جاى چاشنى اش است. اين سوراخ را مىبينيد؟ اين چاشنى اش است كه پيچ مىشود. اين چاشنى بسته مىشود و مين مسلح مىشود. وقتى آن را باز كنيد خنثى است و خطرى ندارد. وقتى بسته باشد مسلح است. تا فشار دهيد منفجر مىشود.» در همان تشت خاكى با سر نيزه چالهاى كند و روى آن خاك ريخت و گفت:« اين را مىبينيد؟ فرض كنيد زمين است اين مين الان كاشته است. شما وقتى مىخواهيد مين را خنثى كنيد، با زاويه ْ45 درجه ميخك مىزنيد و مين را در مىآوريد.» نحوه ميخك زدن را هم به ما ياد داد. ما ديديم مين خنثى كردن چقدر آسان بوده ولى در قرارگاه آن قدر كلاسيك و مشكل تدريس مىكردهاند. مين دوم را آورد. مين لغزنده بود گفت:« اگر اين مين بلغزد، نوك چاشنى مىشكند و انفجار صورت مىگيرد.» نحوه ميخك زدن را به ما ياد داد. يكى دو نفر را بلند كرد و آمدند و كار را انجام دادند. بعد پرسيد:« ياد گرفتيد؟» گفتيم:« بله.» براى اين كه ترس ما بريزد گفت:« آقايان من اين مين را مىاندازم به سه شماره متفرق شويد.» مين را مىانداخت، ما هم متفرق مىشديم و انفجار صورت مىگرفت. حدود نيم ساعتى بيشتر طول نكشيد كه ما نحوه ي كاشتن و خنثى كردن اين
چهار پنچ نوع مين را ياد گرفتيم و مسلّط شديم. يكى دو شب پشت ساختمان دژ مشهد در محيط مين ايجاد كرد و نحوه ميخك زدن را به ماد ياد داد. ما هم شروع به ميخك زدن كرديم. مين را خنثى كرده و در مىآورديم. بعد گفت:« آقا تمام ميدانِ مين، مين است.» صبح ما در ميدانهاى مين جفير شلمچه برد، ميدان مين عريض و طويل مربوط به عمليات بيت المقدس بود. هر نفر از ما روى نوارى از ميدان مين گذاشت و گفت:« خنثى كنيد.» خود آقاى ميرزايى هم يك ساعتى ايستاد ببيند ما داريم چه كار مىكنيم. وقتى فهميد ما ياد گرفتهايم؛ رفت تا ظهر كه دنبال ما آمد حدود 500 الى 600 مينِ ضد نفر را خنثى كرده بوديم و ظهر با خوشحالى از اين كه خنثى كردن مين را ياد گرفته بوديم با ميرزايى برگشتيم.
مهدي ميرزايي :
يك خاطره اي را مي خواهم براي شما نقل كنم:
يكي از نيروها در عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود. براي شركت در مراسم تشييع و تبريك و تسليت به خانواده اش به مشهد رفتيم ـ منزلشان بالاي شهر در احمد آباد بود ـ ابتدا كه وارد خانه شديم، چون شهيد از خانواده مرفّهي بود تعجّب كرديم. با خود گفتيم:« الان اگر به خانواده تبريك يا تسليت بگوئيم، پدر و مادرش ما را نزنند و بگويند شما فرزند ما را برداشتيد و برديد در جبهه كشتيد و حالا آمده ايد تبريك و تسليت ميگوئيد.» وقتي وارد منزل شديم ابتدا پدر و مادر شهيد پذيراي خيلي گرمي از ما كردند. بعد پرسيديم: «شهيد در كدام اتاق زندگي مي كرده است؟ مي خواهيم آن جا را ببينيم و از آن جا درس بگيريم. مي خواهيم ببينيم در اين اتاق و در طي مدت بيست و دو سال عمرش چه كاري كرده است كه اين گونه توانسته خودش را بسازد.» همين طور كتابهاي شهيد را داشتيم مطالعه مي كرديم كه به يك دفتر برخورد كرديم. دفتر صد برگي با دستخط خود شهيد بود. اول هر صفحه نوشته بود اعمال هفته، وسط دفتر نوشته بود جرايم هفته همين طور كه اين دفتر به يك جرياني برخود كرديم. روزي اين شهيد در اتاقش مشغول مطالعه بوده است كه ما درش با يكي از خواستگارهايش وارد اتاق مي شوند و ضمن احوال پرسي در آن جا مي نشينند و قليان مي كشند و شروع به صحبت مي كنند تا اين كه صحبت كشيده مي شود به اين جا كه فلاني پايش كج است، دستش كج است، دزدي مي كند و صحبت هايي از اين دست. در حيني كه شهيد مشغول مطالعه بوده است تصميم مي گيرد به صحبت هاي اين ها گوش كند تا ببيند چه مي گويند. بعد به خاطر اين كه صحبت هاي اين ها را گوش كرده است، تصميم مي گيرد خودش را تنبيه كند. در صورتي كه آن فرد را كه مورد غيبت واقع شده است، نمي شناخته است، اما به خاطر تنبيه نفسش دو روز روزه مي گيرد. وقتي جمع بندي كرديم ديديم در يك ماه چهارده روز را اين بنده ي خدا روزه گرفته است. 14 روز با نفسش مبارزه كرده است. بعد اين موضوع را با خانواده اش در ميان گذاشتيم و پرسيديم كه آيا شما از روزه گرفتن ايشان اطلاعي داشتيد كه چطوري روزه مي گرفته است؟ با اين كه ظهرها هم به خانه مي آمده و پيش پدر و مادرش بوده است پاسخ دادند كه نه ما خبر نداشتيم. همين فرد از بچه هاي تخريب بود. برويد از بچه هاي تخريب بپرسيد كه ايشان در جبهه چه كار مي كرد. در عمليات بيت المقدس به ايشان گفته شده بود كه شما بايد برويد و تا جاده آسفالت هويزه آن جا را مين گذاري كني و برگردي با اين كه مي دانست امكان شهيد شدنش هست اما امر فرماندهي را اطاعت كرد و رفت و 24 ساعت در خط دشمن مانده بود و كارش را انجام داده بود بعد به عقب آمد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ﴿١﴾ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ ﴿٢﴾ خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ ﴿٣﴾ إِذَا رُجَّتِ الأرْضُ رَجًّا ﴿٤﴾ وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا ﴿٥﴾ فَکَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا ﴿٦﴾ وَکُنْتُمْ أَزْوَاجًا ثَلاثَةً ﴿٧﴾ فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ ﴿٨﴾ وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ ﴿٩﴾ وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿١٠﴾ أُولَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ﴿١١﴾ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ ﴿١٢﴾ ثُلَّةٌ مِنَ الأوَّلِینَ ﴿١٣﴾ وَقَلِیلٌ مِنَ الآخِرِینَ ﴿١٤﴾ عَلَى سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ ﴿١٥﴾ مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ ﴿١٦﴾ یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ ﴿١٧﴾ بِأَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ ﴿١٨﴾ لا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلا یُنْزِفُونَ ﴿١٩﴾ وَفَاکِهَةٍ مِمَّا یَتَخَیَّرُونَ ﴿٢٠﴾ وَلَحْمِ طَیْرٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ ﴿٢١﴾ وَحُورٌ عِینٌ ﴿٢٢﴾ کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ ﴿٢٣﴾ جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ ﴿٢٤﴾ لا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلا تَأْثِیمًا ﴿٢٥﴾ إِلا قِیلا سَلامًا سَلامًا ﴿٢٦﴾ وَأَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ ﴿٢٧﴾ فِی سِدْرٍ مَخْضُودٍ ﴿٢٨﴾ وَطَلْحٍ مَنْضُودٍ ﴿٢٩﴾ وَظِلٍّ مَمْدُودٍ ﴿٣٠﴾ وَمَاءٍ مَسْکُوبٍ ﴿٣١﴾ وَفَاکِهَةٍ کَثِیرَةٍ ﴿٣٢﴾ لا مَقْطُوعَةٍ وَلا مَمْنُوعَةٍ ﴿٣٣﴾ وَفُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ ﴿٣٤﴾ إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً ﴿٣٥﴾ فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارًا ﴿٣٦﴾ عُرُبًا أَتْرَابًا ﴿٣٧﴾ لأصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٣٨﴾ ثُلَّةٌ مِنَ الأوَّلِینَ ﴿٣٩﴾ وَثُلَّةٌ مِنَ الآخِرِینَ ﴿٤٠﴾ وَأَصْحَابُ الشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ الشِّمَالِ ﴿٤١﴾ فِی سَمُومٍ وَحَمِیمٍ ﴿٤٢﴾ وَظِلٍّ مِنْ یَحْمُومٍ ﴿٤٣﴾ لا بَارِدٍ وَلا کَرِیمٍ ﴿٤٤﴾ إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِکَ مُتْرَفِینَ ﴿٤٥﴾ وَکَانُوا یُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِیمِ ﴿٤٦﴾ وَکَانُوا یَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَکُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ ﴿٤٧﴾ أَوَآبَاؤُنَا الأوَّلُونَ ﴿٤٨﴾ قُلْ إِنَّ الأوَّلِینَ وَالآخِرِینَ ﴿٤٩﴾ لَمَجْمُوعُونَ إِلَى مِیقَاتِ یَوْمٍ مَعْلُومٍ ﴿٥٠﴾ ثُمَّ إِنَّکُمْ أَیُّهَا الضَّالُّونَ الْمُکَذِّبُونَ ﴿٥١﴾ لآکِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ ﴿٥٢﴾ فَمَالِئُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ ﴿٥٣﴾ فَشَارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمِیمِ ﴿٥٤﴾ فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ ﴿٥٥﴾ هَذَا نُزُلُهُمْ یَوْمَ الدِّینِ ﴿٥٦﴾ نَحْنُ خَلَقْنَاکُمْ فَلَوْلا تُصَدِّقُونَ ﴿٥٧﴾ أَفَرَأَیْتُمْ مَا تُمْنُونَ ﴿٥٨﴾ أَأَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ ﴿٥٩﴾ نَحْنُ قَدَّرْنَا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ ﴿٦٠﴾ عَلَى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَکُمْ وَنُنْشِئَکُمْ فِی مَا لا تَعْلَمُونَ ﴿٦١﴾ وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأولَى فَلَوْلا تَذَکَّرُونَ ﴿٦٢﴾ أَفَرَأَیْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ ﴿٦٣﴾ أَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ﴿٦٤﴾ لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَامًا فَظَلْتُمْ تَفَکَّهُونَ ﴿٦٥﴾ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ ﴿٦٦﴾ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ ﴿٦٧﴾ أَفَرَأَیْتُمُ الْمَاءَ الَّذِی تَشْرَبُونَ ﴿٦٨﴾ أَأَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ ﴿٦٩﴾ لَوْ نَشَاءُ جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلا تَشْکُرُونَ ﴿٧٠﴾ أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ ﴿٧١﴾ أَأَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ ﴿٧٢﴾ نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْکِرَةً وَمَتَاعًا لِلْمُقْوِینَ ﴿٧٣﴾ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿٧٤﴾ فَلا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿٧٥﴾ وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿٧٦﴾ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿٧٧﴾ فِی کِتَابٍ مَکْنُونٍ ﴿٧٨﴾ لا یَمَسُّهُ إِلا الْمُطَهَّرُونَ ﴿٧٩﴾ تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿٨٠﴾ أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿٨١﴾ وَتَجْعَلُونَ رِزْقَکُمْ أَنَّکُمْ تُکَذِّبُونَ ﴿٨٢﴾ فَلَوْلا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ ﴿٨٣﴾ وَأَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ ﴿٨٤﴾ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لا تُبْصِرُونَ ﴿٨٥﴾ فَلَوْلا إِنْ کُنْتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ ﴿٨٦﴾ تَرْجِعُونَهَا إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٨٧﴾ فَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ ﴿٨٨﴾ فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّةُ نَعِیمٍ ﴿٨٩﴾ وَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنْ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٩٠﴾ فَسَلامٌ لَکَ مِنْ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٩١﴾ وَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُکَذِّبِینَ الضَّالِّینَ ﴿٩٢﴾ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِیمٍ ﴿٩٣﴾ وَتَصْلِیَةُ جَحِیمٍ ﴿٩٤﴾ إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْیَقِینِ ﴿٩٥﴾ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿٩٦﴾
☘التماس دعا
4_5994655669444149739.mp3
971.1K
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💐سورهمبارکه واقعه هدیه بهجمیع شهدای اسلام💐
💐یکی از دوستان شهید محسن اسدی(از شهدای عرفه) نقل میکرد که در خواب محسن را دیدم که میگفت: هر آیه قرآنی که شما برای شهدا میخوانید در اینجا ثواب یک ختم قرآن را به او میدهند و نوری هم برای خواننده آیات قرآن فرستاده میشود💐
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🤚✅خدایا
به دشمنانمان خوشی های بزرگ عطا کن تا دست بردارند از حسادت به دلگرمیهای زندگی ما.
🍃سلامت عقل و شرف داشتن را درکنار سلامتی جان هایمان محفوظ بدار تا از یادمان نرود انسانیت، درستی و گذشت را.
🌷خدایا هرکه با ما بد کرد و بدی را نشانمان داد
تو خوبی را نشانش بده و معجزه ی بزرگ محبت را.
🌷خدایا! صبری طولانی در دیده و دلهایمان قرار ده
تا یک عمر از یاد نبریم برای گذشتن از هر طوفانی باید صبور بود و طاقتهای بسیار به دوش کشید.
شبتون سرشار از آرامش✨
1_12519061.mp3
2.07M
💠 #دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) دعای عهد خواندی، مقدراتت عوض میشود...