eitaa logo
جهاد تحول و تبیین
2.2هزار دنبال‌کننده
54.3هزار عکس
42.3هزار ویدیو
877 فایل
هدف ماسربازپروری برای امام زمان عج الله ونایب برحقش امام خامنه ای است. همراه ماباشید
مشاهده در ایتا
دانلود
ى با لباس كنار آب ايستاده است. بلافاصله ايشان را توى آب انداختم. بعد ديدم توى آب دارد مى‏خندد. وقتى از آب بيرون آمد ديدم لباس هاى مرا كه در آورده و كنار گذاشته بودم پوشيده است و من هم متوجه نشده بودم. با همان لباس توى آب انداختمش و اين گونه لباس هاى خودم را خيس كرده بودم! مجتبي غفور پور : وقتى ما فهميديم كه برادرِ مهدى ميرزايى شهيد شده است و جنازه‏اش در منطقه باقى مانده است، فكر كرديم كه خود مهدى ميرزايى خبر ندارد که برادرش شهيد شده است. لذا تصميم گرفتيم برويم و خبر شهادت برادرش را بدهيم. وقتى خدمت ايشان رسيديم، پس از حال و احوال پرسيديم:« چه كار مى‏كنيد؟» گفت:« ما كه داداشمان را آن وسط گذاشتيم تا ببينيم كى قسمت مى‏شود كه برويم و پيكرش را بياوريم.» مى‏گفت:« الحمدالله او به هدفش رسيد.» مجتبي غفور پور: خاطره‏اى را خود مهدى ميرزايى اين گونه نقل مى‏كرد: قرار بود يك معبرى را براى عبور رزمنده‏ها باز كنيم و مين‏هاى كاشته شده را خنثى سازيم. عراقى‏ها ظاهراً متوجه شده بودند كه تحرّكاتي در منطقه دارد صورت مى‏گيرد.به همين خاطر تعداد زيادى گشتى روانه ي منطقه كرده بودند؛ به نحوى كه ما به خاطر اين كه از ديد دشمن مخفى بمانيم در يكى از شيارهاى خشك نخلستان به مدت 24 ساعت پناه گرفتيم، تا اين كه منطقه لو نرود و بعد از 24 ساعت شروع به زدن معبر كرديم. هادي سعادتي : يادم است در منطقه ي «مهران» كه مستقر بوديم، يك قاطرِ خيلى چموشى بود. بچّه‏ها هر كار مى‏كردند نمى‏توانستند اين قاطر را رام كنند. مهدى ميرزايى گفت:« اين قاطر را بدهيد تا من آرامش كنم.» نمى‏دانم با اين قاطر چه كار كرد؟ توى گوشش زده، يا چه برخوردى كرد كه قاطر كاملاً آرام شد. مهدي ميرزايي صفي آباد : در «عمليات بستان» يك معبَر هنوز باز نشده بود. تعداد زيادى از نيروها داوطلب مى‏شوند كه خودشان را روى مين بيندازند تا نيروها از بالاى پيكرهاى آنان رد شوند كه در همين رابطه چند نفرى هم به شهادت رسيده بودند. علي موحدي : يك روز با مهدى ميرزايى قرار گذاشتيم كه به «پادگانِ ظفرِ ايلام» برويم. با هم سوار ماشين شده و حركت كرديم. به محض اين كه مقابل شهيد حيدرى رسيديم، ديديم يك هلى كوپتر كه نشسته بود حركت كرد. ميرزايى گفت:« حضور اين هلى كوپتر در اين جا غير منتظره است. برويم يك سرى بزنيم.» وقتى رفتيم ديديم آن جا شلوغ است و بعضى از بچه‏ها گريه مى‏كنند. ايشان سراسيمه از ماشين پايين پريد و سؤال كرد:« چه شده است؟» گفتند:« آموزش بوده و توى آموزش متأسفانه ته يك مين كپسولى در رفته و چاشنى آن منفجر شده و تعدادى مجروح و شهيد داده است.» با ديدن اين صحنه ميرزايى از آن خاك‏ها برداشت و به صورتش ماليد. به طرف تخريب رفتيم. از ماشين پياده شد. در حالى كه خيلى ناراحت بود داد زد و سراغ مسئول تخريب را گرفت. بچه‏ها رفتند و ايشان را آوردند. ايشان را دعوا كرد و گفت:« چرا اين طورى برخورد مى‏كنيد؟» بعد رفتيم به سوى پل فلزى؛ بعد از خواندن نماز مغرب و عشا ديدم ميرزايى نيست. دنبالش گشتم تا اين كه زير سنگ بزرگى ايشان را پيدا كردم كه زير تاريكى نشسته بود و من هم كنارش نشستم. ايشان ناراحت بود و گريه مى‏كرد و سرش راروى زانو گذاشته بود و مى‏گفت:« چطور مى‏شود که يك عدّه به جبهه مى‏آيند و هنوز به خط نرسيده اين طور راحت مى‏روند، خداوند دعوتشان مى‏كند. اما من با اين كه مدّتى است در جبهه‏ها كار مى‏كنم، هنوز زنده‏ام. معلوم نيست چه مشكلى دارم.» محمد ميرزايي صفي آباد : سالى كه برادرم مهدى ميرزايى به حج مشرّف شده بود، من هم به حج رفته بودم. يك روز آمده بود به كاروان ما، كه احوال مرا بپرسد. وقتى ايشان را ديدم، دست هايش زخمى بود پرسيدم:« چرا دست هايت زخمى است؟» چيزى نگفت و سرى تكان داد. دوستش كه همراهش بود گفت:« داشتيم توى خيابان راه مى‏رفتيم، يكى از اتوبوس‏هاى حجّاج عراقى رد شد. در حالى كه يك عكس بزرگ از صدام جلوى شيشه نصب كرده بود. با ديدن اين عكس مهدى از اتوبوس بالا رفت و با مشت به عكس كوبيد كه شيشه شكست و دستش خونى شد. مى‏خواستند مهدى را بگيرند كه فرار كرد.» سردار انجيدني: در «هور» به اتّفاق مهدي ميرزايي و چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بوديم. هور نهرهاي پر آب با فشار زياد داشت. اين نهرها خيلي عميق بود و پهناي زيادي هم داشت. نمي شد داخل آب برويم چون امكان داشت آب ما راببرد. مانده بوديم چه كنيم كه يك دفعه ميرزايي خودش را توي آب انداخت و زير آب رفت. با خود گفتيم آب ايشان را برد بعد ديديم مقداري آن طرف تر از آب بيرون آمد و گفت:« اين طوري از آب رد شويد.» چون علاجي نداشتيم، زديم به آب و هر كدام از جايي بيرون آمديم. سپس در حالي كه مهدي ميرزايي جلودار بود، تا آخر خاكريزي كه آن جا بود رفتيم. مهدي خودش را به خاكريز چسباند. هر چه مي گفتيم مواظب باش هوا آلوده است، فايده اي نداشت. حدود 15 كيلومتر از منطقة خودي دور شده بوديم. هيچ كس نبود فقط صداي ما
شين هاي عراقي مي آمد. آن جا را شناسايي كرده و برگشتيم. مجيد اخوان : يك روز من، آقاى آخوندى، شهيد ملك نژاد، شهيد ميرزايى و چند تن از برادران ديگر داخل سنگر نشسته بوديم و هر كس در مورد اين كه چگونه دوست دارد به شهادت برسد صحبت مى‏كرد. يكى مى‏گفت:« من اول دوست دارم مجروح بشوم و بعد شهيد بشوم.» يكى ديگر از برادران مى‏گفت:« من دوست دارم اول اسير بشوم و بعد شهيد بشوم.» به هر حال توى بحث شهادت و نحوه ي به شهادت رسيدن و از اين جور صحبت‏ها هميشه در بين بچه‏هاى جبهه بود. شهيد ميرزايى قبل ازاين قضايا يك بار مجروح شده بود و اين مجروح شدنش هم باز خودش داستانى دارد. درعملياتِ آزاد سازى سوسنگرد، ايشان با شهيدِ والا مقام چمران همكارى داشت. در آن جا دشمن با اسلحه هايى مثل تير بار و دوشكا به طرف آن ها شليك كرده بودند كه يك تير از آستين آقا مهدى عبور مى‏كند و پيراهنش را سوراخ مى‏كند و يك تير هم به دستش خورده بود و يك قسمت از دستش را كاملاً برده بود؛ مدتى هم تحت درمان بود ولى اثر اين جراحات كاملاً روى دستش مشهود بود. يك بار ديگر هم تركش به شكم ايشان خورده بود و آثار بخيه‏ها روى شكم او معلوم بود. وقتى در بحث شهادت نوبت به شهيدميرزايى رسيد، او يك دفعه‏ صحبت را عوض كرد. موضوع ديگرى را مطرح كرد و گفت: «حالا اگر شما شهيد شديد و يك حالتى بود كه قابل شناسايى نبوديد چه كار مى‏كنيد؟» ما همه يك دفعه‏اى گفتيم:« يعنى چى اين چه حرفيه!» بعد ايشان سريع موضوع را ربط داد به خودش و گفت:« بچه‏ها اگر من شهيد شدم و قابل شناسايى نبودم، علامت هايى در بدن من است كه سريع شناسايى مى‏شوم. يكى جراحتي كه روى دستم است...» كه ناگهان آقاى آخوندى گفت:« اگر دستت قطع شده بود چى؟» آقاى مهدى پاسخ داد:« خب اگر دستم قطع بود،ـ زير پوشش را بالا زد ـ اين شكم من را نگاه كنيد، اين رد بخيه‏ها كاملاً مشخص است و از روى همين بخيه‏هاى شكمم من را شناسايى كنيد.» هيچ كس آنجا متوجه نشد كه آقا مهدى چى داره مى‏گه و اصلاً متوجه موضوع نبوديم. سال ها از اين قضيه گذشت، در عمليات ميمك آقاى ميرزايى و برادرِ بنده شركت داشتند. خبر آوردند كه فلانى برادرتان شهيد شده و بايد به معراج شهداء برويد. من سريع سوار موتور شدم و به معراج رفتم. مسئول معراج از بسيجي هاى آشنا و دوست من بود. گفتم:« فلانى اين اخوى ما را آوردند اينجا؟!» گفت:« نه من نديدم ، داخل شهداء شهيدى به نام اخوان نديدم.» گفتم:« مطمئنى؟!» گفت:« بله ما كلاً اين جا چهار تا شهيد برايمان آوردند و تو اين شهداء برادر شما نيست.» گفتم:« خيلى خب.» سوار موتور شدم كه برگردم كه ناگهان ايشان مرا صدا زد و گفت:« آقاى اخوان بيا يك شهيدى هست كه شناسايى نمى‏شه. شايداين برادر شما باشه، بيا يك نگاهى بكن.» برگشتيم و رفتيم داخل كانتينرى كه محل نگهدارى شهداء بود. وارد شديم ديدم چهار تا شهيد گذاشتند و اسامى آن ها را رويشان نوشته بودند. يك شهيد جدا از بقيه گذاشته بودند و روى آن نوشته بودند كه ناشناس. من نگاه كردم و ديدم شهيد قابل شناسايى نيست چون سر در بدن نداشت. در آن لحظه گويى صدنفر به من گفتند كه به دنبال آدرسى از اين شهيد باشم. تنها حرفى كه مسئول معراج به من زد اين بود كه ما فقط يك عكس از توى جيب اين شهيد در آورديم كه آن هم عكس دست جمعى است. من گفتم:« عكس را ببينم.» عكس را كه نگاه كردم ديدم عكس بچه‏هاى تخريب است، ديدم خيلى ازاين بچه‏ها را مى‏شناسم، يك دفعه ديدم وسط عكس شهيد ميرزايى ايستاده، خب فرمانده تخريب بود و بچه‏ها هم دور ايشان حلقه زده بودند. ناگهان ياد حرف چند سال قبل آقا مهدى افتادم. بعد رفتم و جنازه را نگاه كردم و دست او را نگاه كردم، تا نگاه كردم ديدم رد تركش و رد آن جراحتى كه روى دست شهيد ميرزايى بود، روى اين دست هم بود. نمى‏خواستم قبول كنم که ايشان آقا مهدى است. دلم لرزيد گفتم:« شهيد ميرزايى يك آدرس ديگه هم داده بود.» پيراهنش را بالا زدم، ديدم بله رد جراحت و رد بخيه‏ها هست و ديگه آن جا افتادم رو جنازه شهيد و درد دلى با هم كرديم و بلند شدم، به مسئول معراج شهداء گفتم:« بنويس سردار دلاور اسلام شهيد مهدى ميرزايى فرمانده تيپ امام موسى كاظم(عليه السلام).» ايشان با تعجب گفت:« اين شهيدميرزايى است؟» گفت:« آقاى اخوان شما مطمئنى؟ چون اين خيلى خبر مهم و ناگوارى براى فرماندهى است.» من گفتم:« گويا آقا مهدى قبلاً تمامى اين نشانه‏ها را مى‏دانسته و به ما گفته بود.» علي اكبر عليزاده : بعد از اتمام جنگ، شبى مهدىِ ميرزايى را خواب ديدم. تعداد زيادى از افراد از جمله من بودم، با همه افراد روبوسى كرد اما مرا زياد تحويل نگرفت. من خيلى پريشان شدم، بلند شده و نماز شب خواندم و از خداوند خواستم كه علت اين برخورد را براى من روشن كند. مقدارى فكر كردم و فهميدم كه روز قبلش خيلى غيبت كرده‏ام و ايشان به همين دليل ناراحت شده است. نور علي شوشتري : خاطره‏اى را شهيدميرزايى اين گونه برايم نقل
مى‏كرد: برادرِ شهيد ميرزايى در عملياتِ رمضان شهيد شده بود و جنازه‏اش در كنار دِژ مانده بود و مى‏گفت:« مادرم خيلى اصرار داشت كه چرا نمى‏روى جنازه برادرت را بياورى؟» مادرم را برداشتم وبه منطقه بردم به اتفاق رفتيم پشت خاك ريز و گفتم:« پسرت در آن جا مى‏باشد، اگر مى‏خواهى برو بياور.» در همين حين عراقى‏ها شروع به تير اندازى كردند. من هم شروع به خنديدن كردم مادرم گفت:« چرا با من اين طور برخورد مى‏كنى؟» گفتم:« خوب پسرت است. مى‏خواستى بروى و ايشان را بياورى.» بعد گفتم:« مادر تنها بچه شما نيست كه جسدش آن جا مانده است. ده ها نفر آن جا هستند و با خداى خويش راز و نياز مى‏كنند، نگران نباش.» نور علي شوشتري: شب قبل از عمليات ميمك مهدى ميرزايى به من گفت:« فلانى من شهيد مى‏شوم و دوست دارم وقتى شهيد مى‏شوم، بدون سر باشم.» بچه هايى كه در كنارش بودند با ميرزايى شروع به شوخى كردند و گفتند:« اگر مى‏خواهى سر نداشته باشى، الان ما مى‏گيريم سرت را مى‏بريم كه سر نداشته باشى.» تا اينكه در عمليات عراقى روي تپّه‏اى كه به خط ما مشرِف بود، پاتك كرد و ميرزايى يك تانك بدون بُرجك را سوار شد و آن جايى كه دشمن مشرف بود و همواره خط ما را اذيّت مى‏كرد، حمله كرد و آن جا را از دست دشمن گرفت و در داخل همان تانك تير مستقيم تانك به سرش اصابت كرد و همان طورى كه مى‏خواست شهيد شد. علي موحّدي : در حين انجام عمليات والفجر 4 وقتى مى‏خواستيم مهدى ميرزايى را اذيّت كنيم مى‏گفتيم:« چرا ازدواج نمى‏كنى؟» مى‏گفت:« من توى اين دنيا نمى‏خواهم ازدواج كنم.» پرسيدم:« چرا ازدواج نمى‏كنى؟» مى‏گفت:« مى‏خواهم توى آن دنيا ازدواج كنم. آن جا كسى منتظر من است.» حسين مرادي : يادم هست در يكى از عمليات‏ها به همراه بچه‏ها با حاج آقاى شوشترى در كنار اسكله سوار قايق شديم و به طرف خاك عراق حركت كرديم. چون كه منطقه «هور الهويزه» شروع شده بود، بايد از طريق آب مى‏رفتيم . 9 ساعت در آب با قايق بوديم، به منطقه مورد نظر رسيديم. در آن جا يك جاده‏اى بود كه در آن جا روستاى «السخره» واقع شده بود. اين روستا وسط آب ساخته شده بود. حتى همسايه‏ها كه به خانه يكديگر مى‏خواستند بروند به وسيله بلم مى‏رفتند. در آن جا يك پاسگاه محلى بود كه آن را ما تصرف كرديم و نيروهايش را دستگير كرديم و در آن جا مستقر شديم. نزديك صبح كه براى نماز خواندن بلند شديم، ديديم كه دشمن متوجه شده كه ما در آن جا عمليات انجام داديم و كم كم نيروهايش را آورد و در مقابل ما مقاومت كردند و شروع به آتش كردند. ما در آن عمليات سلاح سنگين نداشتيم و فقط دو، سه تا خمپاره برده بوديم كه وقتى نيروهاى عراقى آمدند در همان لحظه اول تمام خمپاره ها را از كار انداختند. چون راه خاكى به آن منطقه نداشتيم امكان رساندن نيرو، مهمّات و ادوات جنگى براى ما اصلاً وجود نداشت. حاج آقا شوشترى، برادر مرتضى را صدا كردند. گفتند:« بايد فكرى بكنيم چون بچه‏ها اين دو، سه شب را هم به سختى مقاومت كردند.» حاج آقا نوريان فرمانده ستاد بود و از بچه‏هاى تهرانى بود كه در لشكر پنج نصر خدمت مى‏كردند. ايشان آمده بود توى خط و پايش تير خورده بود، دشمن كه فشار مى‏آورد او به من گفت:« حسين تو بيا من را پشتت كن و در سر تا سر خط راه برو تا من نيروها را تشويق كنم و به آن ها روحيه بدهم. من ايشان را پشتم كردم و در طول مسير خط حركت كردم. چون جاده بسيار صعب العبور و گلى بود نمى‏شد خوب راه بروى و خيلى سخت بود . من پيش خودم گفتم:« چطورى از دست ايشان خلاص شوم؟» يادم است پايم را زدم به پاى مجروحش و گفت:« آخ» بعد گذاشتمش در داخل سنگر و از گير او در رفتم. بعدآمدم گفتم: «حاج آقا نوريان چه كار كنيم؟ آتش دشمن خيلى سنگين است.» آقاى نوريان گفت:« با برادر مرتضى تماس بگيرد و جريان را توضيح بدهيد.» آقا مرتضى از طريق بى سيم با سرهنگ ظريف كه آن موقع مسئول مخابرات مقاومت بسيج بودند تماس گرفتند و جريان را براى آن ها توضيح دادند بعد ايشان گفته بود كه ناراحت نباشيد، حاج مهدى ميرزايى دارد مى‏آيد . بعد از چند ساعت ديديم صداى قايقى دارد مى‏آيد، نگاه كرديم ديديم يك قايق كه يك قبضه دوشكا روى آن نصب شده بود و يك نفر هم دست هايش را به كمر زده و نوك قايق ايستاده دارد مى‏آيد. جلوتر كه آمد ديديم آقا مهدى است و كنار اسكله آمد و از قايق پياده شد و گفت: «جريان چيست؟» همين طور كه با هم مشغول صحبت بوديم آتش سنگين دشمن به اطراف ما اصابت مي كرد. همه ي برادرانى كه آن جا حضور داشتند سريع پناه مى‏گرفتند ولى آقا مهدى خم به ابرو نمى‏آورد و اصلاً انگار هيچ اتفاقى نيافتاده است. بعد آقا مهدى گفت:« بايد برويم در وسط جاده چند عدد كيسه گونى بچينيم و يك سنگر در آن محل درست كنيم و يك تير بار گرينوف هم بگذاريم تا از بغل دشمن را درو كنيم.» من يادم است توى دلم گفتم:« بابا اين هم دلش خوش است. فكر مى‏كند آن جا چه خبر است.» اين قدر فشار آتش دشمن به طرف ما زياد
بود كه اصلاً مغز هايمان كار نمى‏كرد و هيچ تصميم درستى نمى‏توانستيم بگيريم. كيسه گونى ها را خاك كرديم و داديم گذاشتند وسط جاده و بعد گفت:« يك مرد مى‏خواهد كه بيايد و در كنار تير بار كمك من باشد.» يكى از بچه‏هاى بسيجى كه كم سن و سال بود به كمك ايشان رفت. چند دقيقه از شليك آقا مهدى نگذشته بود كه ديديم عراقى است كه به هلاكت مى‏رسد وبه زمين مى‏افتند و همه را درو مى‏كرد. بعد خودش آمد طرف ما گفت:« نارنجك‏ها را آماده كنيد كه اين قسمت را با نارنجك باز كنيم.» بالاخره به جرأت مى‏توانم بگويم ظرف نيم ساعت طول نكشيد كه كارى كرد دشمن پا به فرار گذاشت و آن خطى كه آن قدر دشمن آتش مى‏ريخت و ما هيچ كارى قادر نبوديم انجام بدهيم آرامِ آرام شد. عصمت ميرزايي صفي آباد : يك بار مهدى در جبهه از ناحيه پا و سر مجروح و جهت درمان به بيمارستان منتقل شده بود. سرش از تركش پر بوده مقدارى از آن ها را در بيمارستان بيرون آورده بودند و مقدارى هم هنوز در سرش بود. وقتى ايشان از بيمارستان مرخص شده بود و به خانه آمد به من مى‏گفت:« بيا تركش ها را از سرم بيرون بياور.» من هم با گيره مشغول شدم و چند تايى را بيرون آوردم در همين حالت به من گفت:« هر چه تركش‏ها بيشتر شود آدم پخته‏تر و آبديده‏تر مى‏شود! » عليرضا يوسفي : اولين بارى كه من به جبهه رفته بودم، يك روز صبح رئيس ستاد تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) در ميدان صبحگاه قرارگرفته بود و ضمن خواندن روضه‏اى از امام حسين (عليه السلام) گفتند:« براى تخريب، نيرو مى‏خواهيم...» و مقدارى از خصوصيات كار را در اين واحد براى نيروها توضيح داد. با شنيدن صحبت‏هاى ايشان من تصميم گرفتم به واحد تخريب بروم. وقتى به واحد تخريب رفتيم ما را براى آموزش جدا كرده و به قرارگاه كربلا فرستادند. مدّتى را در آن جا مشغول آموزش تخريب بوديم. اما به دليل كلاسيك بودن آموزش چيزى ياد نگرفتيم و پس از اتمام آموزش ما رابه محل استقرار تخريب تيپ كه در «كاتر پيلار» مستقر بود آوردند و گفتند:« مسئول تخريب برادر ميرزايى هستند. شما همين جا باشيد تا ايشان بيايد و بگويد كه چه كار كنيد.» دو روزى آن جا بوديم تا اين كه اعلام كردند جمع شويد كه آقاى ميرزايى آمده‏اند و مى‏خواهند براى شما صحبت كنند. ساختمان تحتانى كاترپيلار محوطه باز و يكسره‏اى بود. ما را به ستون به خط كرده و از جلو نظام دادند و در همان جا نشستيم و بعد يك برادرى آمد و گفتند که ايشان آقاي ميرزايى هستند. آقاى ميرزايى جلوى ما چهار زانو نشستند و گفتند:« بسم اللَّه الرحمن الرحيم. برادران خيلى خوش آمديد. قدمتان روى چشم ما. برادران مى‏دانند كجا آمده‏اند؟ اينجا تخريب است. تخريب يعنى اولين اشتباه، آخرين اشتباه. آقاياني كه تا به حال به تخريب آمده‏اند، هيچ كدام سالم برنگشته‏اند يا پايش قطع شده يا دستش و اين افراد خيلى شانس داشته‏اند و الّا بايد پودر مى‏شدند. هر كس در تخريب مى‏آيد بايد اين‏ها را ببيند...» گفت:« اين خصوصيات كادر تخريب است؛ هر كس نمى‏تواند همين الان بلند شود و برود. براى تخريب هم نيرو مى‏آيد. شما نگوئيد كه نيرو هست يا نيست.» خيلى خودمانى اين حرف را زد اما كسي از آن جمع بلند نشد و همه مانديم. بعد كه ديد همه ماندند گفت:« آقايان همه تا هستيد ديگر به شهرستان هايتان بر نمى‏گرديد. يا بايد جنازتان را بر گردانند يا اين كه با دست و پاى قطع شده بر گرديد.» بعد هم ما را به خرمشهر بردند و چون شب بود خوابيديم. صبح با تعدادى ديگر از نيروهاى قديمى كه آن جا بودند گفت:« آقايان مى‏خواهم به شما آموزش بدهم.» در يك محلى همه را جمع كرد و يك تشت گذاشت و تعدادى هم از مين‏هاى موجود آن زمان آورد و گفت:« آقايان اين را مى‏بينيد؟ اين مين گوجه‏اى است. اين پايى جاى چاشنى اش است. اين سوراخ را مى‏بينيد؟ اين چاشنى اش است كه پيچ مى‏شود. اين چاشنى بسته مى‏شود و مين مسلح مى‏شود. وقتى آن را باز كنيد خنثى است و خطرى ندارد. وقتى بسته باشد مسلح است. تا فشار دهيد منفجر مى‏شود.» در همان تشت خاكى با سر نيزه‏ چاله‏اى كند و روى آن خاك ريخت و گفت:« اين را مى‏بينيد؟ فرض كنيد زمين است اين مين الان كاشته است. شما وقتى مى‏خواهيد مين را خنثى كنيد، با زاويه ْ45 درجه ميخك مى‏زنيد و مين را در مى‏آوريد.» نحوه ميخك زدن را هم به ما ياد داد. ما ديديم مين خنثى كردن چقدر آسان بوده ولى در قرارگاه آن قدر كلاسيك و مشكل تدريس مى‏كرده‏اند. مين دوم را آورد. مين لغزنده بود گفت:« اگر اين مين بلغزد، نوك چاشنى مى‏شكند و انفجار صورت مى‏گيرد.» نحوه ميخك زدن را به ما ياد داد. يكى دو نفر را بلند كرد و آمدند و كار را انجام دادند. بعد پرسيد:« ياد گرفتيد؟» گفتيم:« بله.» براى اين كه ترس ما بريزد گفت:« آقايان من اين مين را مى‏اندازم به سه شماره متفرق شويد.» مين را مى‏انداخت، ما هم متفرق مى‏شديم و انفجار صورت مى‏گرفت. حدود نيم ساعتى بيشتر طول نكشيد كه ما نحوه ي كاشتن و خنثى كردن اين
چهار پنچ نوع مين را ياد گرفتيم و مسلّط شديم. يكى دو شب پشت ساختمان دژ مشهد در محيط مين ايجاد كرد و نحوه ميخك زدن را به ماد ياد داد. ما هم شروع به ميخك زدن كرديم. مين را خنثى كرده و در مى‏آورديم. بعد گفت:« آقا تمام ميدانِ مين، مين است.» صبح ما در ميدان‏هاى مين جفير شلمچه برد، ميدان مين عريض و طويل مربوط به عمليات بيت المقدس بود. هر نفر از ما روى نوارى از ميدان مين گذاشت و گفت:« خنثى كنيد.» خود آقاى ميرزايى هم يك ساعتى ايستاد ببيند ما داريم چه كار مى‏كنيم. وقتى فهميد ما ياد گرفته‏ايم؛ رفت تا ظهر كه دنبال ما آمد حدود 500 الى 600 مينِ ضد نفر را خنثى كرده بوديم و ظهر با خوشحالى از اين كه خنثى كردن مين را ياد گرفته بوديم با ميرزايى برگشتيم. مهدي ميرزايي : يك خاطره اي را مي خواهم براي شما نقل كنم: يكي از نيروها در عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود. براي شركت در مراسم تشييع و تبريك و تسليت به خانواده اش به مشهد رفتيم ـ منزلشان بالاي شهر در احمد آباد بود ـ ابتدا كه وارد خانه شديم، چون شهيد از خانواده مرفّهي بود تعجّب كرديم. با خود گفتيم:« الان اگر به خانواده تبريك يا تسليت بگوئيم، پدر و مادرش ما را نزنند و بگويند شما فرزند ما را برداشتيد و برديد در جبهه كشتيد و حالا آمده ايد تبريك و تسليت ميگوئيد.» وقتي وارد منزل شديم ابتدا پدر و مادر شهيد پذيراي خيلي گرمي از ما كردند. بعد پرسيديم: «شهيد در كدام اتاق زندگي مي كرده است؟ مي خواهيم آن جا را ببينيم و از آن جا درس بگيريم. مي خواهيم ببينيم در اين اتاق و در طي مدت بيست و دو سال عمرش چه كاري كرده است كه اين گونه توانسته خودش را بسازد.» همين طور كتابهاي شهيد را داشتيم مطالعه مي كرديم كه به يك دفتر برخورد كرديم. دفتر صد برگي با دستخط خود شهيد بود. اول هر صفحه نوشته بود اعمال هفته، وسط دفتر نوشته بود جرايم هفته همين طور كه اين دفتر به يك جرياني برخود كرديم. روزي اين شهيد در اتاقش مشغول مطالعه بوده است كه ما درش با يكي از خواستگارهايش وارد اتاق مي شوند و ضمن احوال پرسي در آن جا مي نشينند و قليان مي كشند و شروع به صحبت مي كنند تا اين كه صحبت كشيده مي شود به اين جا كه فلاني پايش كج است، دستش كج است، دزدي مي كند و صحبت هايي از اين دست. در حيني كه شهيد مشغول مطالعه بوده است تصميم مي گيرد به صحبت هاي اين ها گوش كند تا ببيند چه مي گويند. بعد به خاطر اين كه صحبت هاي اين ها را گوش كرده است، تصميم مي گيرد خودش را تنبيه كند. در صورتي كه آن فرد را كه مورد غيبت واقع شده است، نمي شناخته است، اما به خاطر تنبيه نفسش دو روز روزه مي گيرد. وقتي جمع بندي كرديم ديديم در يك ماه چهارده روز را اين بنده ي خدا روزه گرفته است. 14 روز با نفسش مبارزه كرده است. بعد اين موضوع را با خانواده اش در ميان گذاشتيم و پرسيديم كه آيا شما از روزه گرفتن ايشان اطلاعي داشتيد كه چطوري روزه مي گرفته است؟ با اين كه ظهرها هم به خانه مي آمده و پيش پدر و مادرش بوده است پاسخ دادند كه نه ما خبر نداشتيم. همين فرد از بچه هاي تخريب بود. برويد از بچه هاي تخريب بپرسيد كه ايشان در جبهه چه كار مي كرد. در عمليات بيت المقدس به ايشان گفته شده بود كه شما بايد برويد و تا جاده آسفالت هويزه آن جا را مين گذاري كني و برگردي با اين كه مي دانست امكان شهيد شدنش هست اما امر فرماندهي را اطاعت كرد و رفت و 24 ساعت در خط دشمن مانده بود و كارش را انجام داده بود بعد به عقب آمد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ﴿١﴾ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ ﴿٢﴾ خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ ﴿٣﴾ إِذَا رُجَّتِ الأرْضُ رَجًّا ﴿٤﴾ وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا ﴿٥﴾ فَکَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا ﴿٦﴾ وَکُنْتُمْ أَزْوَاجًا ثَلاثَةً ﴿٧﴾ فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ ﴿٨﴾ وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ ﴿٩﴾ وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿١٠﴾ أُولَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ﴿١١﴾ فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ ﴿١٢﴾ ثُلَّةٌ مِنَ الأوَّلِینَ ﴿١٣﴾ وَقَلِیلٌ مِنَ الآخِرِینَ ﴿١٤﴾ عَلَى سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ ﴿١٥﴾ مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ ﴿١٦﴾ یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ ﴿١٧﴾ بِأَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ ﴿١٨﴾ لا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلا یُنْزِفُونَ ﴿١٩﴾ وَفَاکِهَةٍ مِمَّا یَتَخَیَّرُونَ ﴿٢٠﴾ وَلَحْمِ طَیْرٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ ﴿٢١﴾ وَحُورٌ عِینٌ ﴿٢٢﴾ کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ ﴿٢٣﴾ جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ ﴿٢٤﴾ لا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلا تَأْثِیمًا ﴿٢٥﴾ إِلا قِیلا سَلامًا سَلامًا ﴿٢٦﴾ وَأَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ ﴿٢٧﴾ فِی سِدْرٍ مَخْضُودٍ ﴿٢٨﴾ وَطَلْحٍ مَنْضُودٍ ﴿٢٩﴾ وَظِلٍّ مَمْدُودٍ ﴿٣٠﴾ وَمَاءٍ مَسْکُوبٍ ﴿٣١﴾ وَفَاکِهَةٍ کَثِیرَةٍ ﴿٣٢﴾ لا مَقْطُوعَةٍ وَلا مَمْنُوعَةٍ ﴿٣٣﴾ وَفُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ ﴿٣٤﴾ إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً ﴿٣٥﴾ فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارًا ﴿٣٦﴾ عُرُبًا أَتْرَابًا ﴿٣٧﴾ لأصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٣٨﴾ ثُلَّةٌ مِنَ الأوَّلِینَ ﴿٣٩﴾ وَثُلَّةٌ مِنَ الآخِرِینَ ﴿٤٠﴾ وَأَصْحَابُ الشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ الشِّمَالِ ﴿٤١﴾ فِی سَمُومٍ وَحَمِیمٍ ﴿٤٢﴾ وَظِلٍّ مِنْ یَحْمُومٍ ﴿٤٣﴾ لا بَارِدٍ وَلا کَرِیمٍ ﴿٤٤﴾ إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِکَ مُتْرَفِینَ ﴿٤٥﴾ وَکَانُوا یُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِیمِ ﴿٤٦﴾ وَکَانُوا یَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَکُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ ﴿٤٧﴾ أَوَآبَاؤُنَا الأوَّلُونَ ﴿٤٨﴾ قُلْ إِنَّ الأوَّلِینَ وَالآخِرِینَ ﴿٤٩﴾ لَمَجْمُوعُونَ إِلَى مِیقَاتِ یَوْمٍ مَعْلُومٍ ﴿٥٠﴾ ثُمَّ إِنَّکُمْ أَیُّهَا الضَّالُّونَ الْمُکَذِّبُونَ ﴿٥١﴾ لآکِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ ﴿٥٢﴾ فَمَالِئُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ ﴿٥٣﴾ فَشَارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمِیمِ ﴿٥٤﴾ فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ ﴿٥٥﴾ هَذَا نُزُلُهُمْ یَوْمَ الدِّینِ ﴿٥٦﴾ نَحْنُ خَلَقْنَاکُمْ فَلَوْلا تُصَدِّقُونَ ﴿٥٧﴾ أَفَرَأَیْتُمْ مَا تُمْنُونَ ﴿٥٨﴾ أَأَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ ﴿٥٩﴾ نَحْنُ قَدَّرْنَا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ ﴿٦٠﴾ عَلَى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَکُمْ وَنُنْشِئَکُمْ فِی مَا لا تَعْلَمُونَ ﴿٦١﴾ وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأولَى فَلَوْلا تَذَکَّرُونَ ﴿٦٢﴾ أَفَرَأَیْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ ﴿٦٣﴾ أَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ﴿٦٤﴾ لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَامًا فَظَلْتُمْ تَفَکَّهُونَ ﴿٦٥﴾ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ ﴿٦٦﴾ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ ﴿٦٧﴾ أَفَرَأَیْتُمُ الْمَاءَ الَّذِی تَشْرَبُونَ ﴿٦٨﴾ أَأَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ ﴿٦٩﴾ لَوْ نَشَاءُ جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلا تَشْکُرُونَ ﴿٧٠﴾ أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ ﴿٧١﴾ أَأَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ ﴿٧٢﴾ نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْکِرَةً وَمَتَاعًا لِلْمُقْوِینَ ﴿٧٣﴾ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿٧٤﴾ فَلا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿٧٥﴾ وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿٧٦﴾ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿٧٧﴾ فِی کِتَابٍ مَکْنُونٍ ﴿٧٨﴾ لا یَمَسُّهُ إِلا الْمُطَهَّرُونَ ﴿٧٩﴾ تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿٨٠﴾ أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿٨١﴾ وَتَجْعَلُونَ رِزْقَکُمْ أَنَّکُمْ تُکَذِّبُونَ ﴿٨٢﴾ فَلَوْلا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ ﴿٨٣﴾ وَأَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ ﴿٨٤﴾ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لا تُبْصِرُونَ ﴿٨٥﴾ فَلَوْلا إِنْ کُنْتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ ﴿٨٦﴾ تَرْجِعُونَهَا إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٨٧﴾ فَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ ﴿٨٨﴾ فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّةُ نَعِیمٍ ﴿٨٩﴾ وَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنْ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٩٠﴾ فَسَلامٌ لَکَ مِنْ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿٩١﴾ وَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُکَذِّبِینَ الضَّالِّینَ ﴿٩٢﴾ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِیمٍ ﴿٩٣﴾ وَتَصْلِیَةُ جَحِیمٍ ﴿٩٤﴾ إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْیَقِینِ ﴿٩٥﴾ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿٩٦﴾ ☘التماس دعا
4_5994655669444149739.mp3
971.1K
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💐سوره‌مبارکه‌ واقعه هدیه به‌جمیع شهدای اسلام💐 💐یکی از دوستان شهید محسن اسدی(از شهدای عرفه) نقل می‌کرد که در خواب محسن را دیدم که می‌گفت: هر آیه قرآنی که شما برای شهدا می‌خوانید در اینجا ثواب یک ختم قرآن را به او می‌دهند و نوری هم برای خواننده آیات قرآن فرستاده می‌شود💐 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یزید سگ باز بود یزید اعتقادی به نجس بودن سگ نداشت یزید اهل رقص و آواز بود یزید موافق بی حجابی و برهنگی زنان بود یزید اهل شراب و قمار بود یزید احکام دین را تمسخر می کرد یزید با اهل بیت پیامبر دشمن بود چقدر شبیه بعضی ها؟؟؟!!!!
🤚✅خدایا به دشمنانمان‌ خوشی های بزرگ عطا کن تا دست بردارند از حسادت به دلگرمیهای زندگی ما. 🍃سلامت عقل و شرف داشتن را درکنار سلامتی جان هایمان محفوظ بدار تا از یادمان نرود انسانیت، درستی و گذشت را. 🌷خدایا هرکه با ما بد کرد و بدی را نشانمان‌ داد تو خوبی را نشانش بده و معجزه ی بزرگ محبت را‌. 🌷خدایا! صبری طولانی در دیده و دلهایمان قرار ده تا یک عمر از یاد نبریم برای گذشتن از هر طوفانی باید صبور بود و طاقت‌های بسیار به دوش کشید. شبتون سرشار از آرامش✨
امام خامنه ای 👇 💠 در قرآن، تدبّر لازم است - تدبر، يعنى انديشيدن در مفاهيم قرآنى - اين سخن عميقى است، اين سخن بزرگى است؛ بايد در آن تدبر كرد.
1_12519061.mp3
2.07M
💠 #دعای_عهد ✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) دعای عهد خواندی، مقدراتت عوض میشود...