eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.9هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
103 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.Kahf.083.mp3
2.67M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم استاد قرائتی تفسیرنور ⚘تفسیر آیه ۸۳ سوره کهف⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝سلام حضرت آرامش، مهدی جان هر کجای زندگی را که نگاه می‌کنم، هر صفحه‌ی عمرم را که ورق می‌زنم ، هر گوشه‌ی دلم را که سرک می‌کشم جای معطر شما خالیست انگار همیشه، میان تمام دلخوشی‌ها، بغضی مدام گلوی شادی‌هایم را می‌فشرده است انگار، نبودنتان هرگز نمی‌گذارد که این دم، نوش شود بیایید و مثل عطر بهارنارنج، کام جان‌ها را مصفا کنید🏝 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 3⃣4⃣ _ مراقب خودت باش… دستهایم را می‌گیری _ خدامراقبه!… خم می‌شوی و ساکت
        قسمت 4⃣4⃣ علاقه‌ات می‌شود بغض در سینه‌ام و نفسم را به شماره می‌اندازد… چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می‌کنم که شک ندارم جز ما نیست… ازاول بوده … امن یجیب من چشمان بی همتای توست همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم! زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!…جووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس… زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان… زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم… _ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن شوهر زینب که درکل ازاول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد.هردوبهم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و روبهمه میگویی _ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم ومرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی سرم را پایین میندازم. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹| میرزا کوچک جنگلی؛ نماد شجاعت ایرانیان 🔻 رهبر انقلاب: نماد شجاعت و مجاهدت مردم گیلان، بحق شهید بزرگوار، میرزا کوچک جنگلی است که برای اسلام، برای قرآن، برای اقامه‌ی دین و در مقابله‌ی با بیگانگان و متجاوزان، در دوران غربت قیام کرد و یاد او هرگز نباید فراموش شود. 11 آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان گرامیباد 🕊شادی روح بلندش صلوات کانال‌عطرظهورمولا ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝محبّت و ولايتمان به امام زمان ارواحنافداه را ارزان نفروشيم‼️ ضعف و عدم استقامت در دينمان، در ولايتمان، در محبّتمان نسبت به خاندان عصمت و طهارت عليهم‏ السلام، همان فروختن آيات پروردگار به قيمت كم است كه خدای تعالی می‏فرمايد: «وَلا تَشتَروُا بِآياتِی ثَمَنَاً قَليلاً» ⬅️ در مجلسی انسان قرار می‏گيرد كه همه اهل معصيت‏ اند. وقتی كه او هم اهل معصيت می‏شود، ولايتش را فروخته! برای اينكه محبّتش را فراموش كرده! ⬅️ تو دوستی داری كه الآن ناظر بر اعمال توست و با اين گناه داری او را می‏رنجانی! با اين معصيت، با نشستن در اين جلسه، او را می‏رنجانی و او را به غضب در می‏آوری. امام زمانت را ارزان نفروش. ⬅️ شما می‏دانيد حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دائماً به ما نگاه می‏كنند. آن‏وقت شما اگر اينجا با اهل معصيت نشستی، گناه‏كار شدی، حضرت بقية اللّه را و محبت به ایشان را به قيمت ارزان فروختی. تو شيطان را قبول كردی، فرمان نفس امّاره‏ را قبول كردی و فرمان امام زمانت را ترك كردی! سست عنصر و سست قامت بودی و استقامت ابداً در تو نبوده. ✅ هر كس استقامتش در دين ضعيف باشد، مشمول اين آيه‏ شريفه است كه می‏فرمايد: «وَ لا تَشتَروُا بِآياتِی ثَمَنَاً قَليلاً». آیات الهی را به قیمت کم نفروشید. ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14-Ajre Resalat.mp3
11.44M
موضوع ⬅️ فضایل و مصائب حضرت زهرا سلام‌الله علیها و پیوند با امام عصر علیه السلام( ۱۴ و ۱۳) 🔘ویژه ایام ↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.Kahf.084-85.mp3
2.72M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم استاد قرائتی تفسیرنور ⚘تفسیر آیات ۸۵_۸۴ سوره کهف⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝سلام حضرت آرامش، مهدی جان هر کجای زندگی را که نگاه می‌کنم، هر صفحه‌ی عمرم را که ورق می‌زنم ، هر گوشه‌ی دلم را که سرک می‌کشم جای معطر شما خالیست انگار همیشه، میان تمام دلخوشی‌ها، بغضی مدام گلوی شادی‌هایم را می‌فشرده است انگار، نبودنتان هرگز نمی‌گذارد که این دم، نوش شود بیایید و مثل عطر بهارنارنج، کام جان‌ها را مصفا کنید🏝 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 4⃣4⃣ علاقه‌ات می‌شود بغض در سینه‌ام و نفسم را به شماره می‌اندازد… چقدر دوس
     قسمت 5⃣4⃣ _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. تبسم شیرینی می‌کنی و ادامه می‌دهی _ خدارو شکر.فقط می‌خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم.. _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد ازجاری شدن این خطبه یراست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد. _ من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم.واقعا دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من ازاول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم! ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی…نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی..   سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر.. حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا … صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند. هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش… مکث می‌کنی و نفست را باصدا بیرون می‌دهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه می‌خواستم قبل رفتن… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️آمده بود دیدن پدر. پدر داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت. پرسید: چه شده یا رسول الله؟ شنید: فاطمه‌ام! جبرییل خبر ناگواری برایم آورده: «روزی مردمانی از همین امت، حسین تو را به شهادت خواهند رساند». روضه‌ی جبرییل، فاطمه سلام الله علیها را هم بی‌قرار کرد. اشک‌ چشم‌هایش بند نمی‌آمد. پدر طاقت گریه‌های ریحانه‌اش را نداشت. باید با مژده‌ای قلب او را آرام می‌کرد. فرمود: « دخترم! سرانجام فرزندی از نسل حسین علیه‌السلام به حکومت خواهد رسید (و او انتقام جدّ خود را خواهد گرفت)» 💚قلب فاطمه سلام الله علیها با یاد مهدی موعود آرام گرفت. 📚برگرفته از کامل الزیارات، باب ۱۶، حدیث ۵.   ↙️↙️↙️ @atr_ir