eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.9هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
103 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
         قسمت ⬅️ اول هوالعــــــــــشق❤️ یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم… هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده. شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع”تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه”خواهدبود صدامیزنم:ببخشید آقا یڪ لحظه… عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی. باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم: ببخشیییید…ببخشیدباشمام باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست آهسته میگویی: _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم.. _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم) نگاهت هنوز زمین رامیڪاود _ ولـے….برای چه ڪاری؟ _ برای ڪارفرهنگے عڪس شماروی نشریه مامیاد. _ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟ بارندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود. زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات”لاالله الا الله”رابخوبـےمیشنوم. سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی،من مات تابه خود بجنبم تووارد ساختمان حوزه میشوی.. سوژه_عکاسی_ام_فرارکرد باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنندرارصد میڪنم ساعتـےاست ڪه ازظهرمیگذردوهوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهےبااشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم تقریبا ازهمه چیزوهمه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده… _ هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ رومیگردانم سمت صدای مردانه اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه. _ چطورمگه؟.مفتشـے..؟ اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نعخیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم…ولـے.. _ ولےچے؟….دخالت نڪنید دیگه..وگرنه یهو خدامیندازتتون توجهنما _ عجب…خواهرمن حضور شمااینجاهمون جهنم ناخواسته اس عصبـےبلندمیشوم… _ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید!تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق          قسمت ⬅️ اول هوالعــــــــــشق❤️ یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب
  قسمت 2⃣ _ بےاحترامی نیست!…یڪ هفتس مدام توی این محوطه میچرخیداینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه…جلو درم _ اها!یعنی اقایون جلوی درنمیان؟…یهوبه قوه الهےازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پروازڪنن ومابـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم… نفس عمیقی میڪشےوشمرده شمرده ادامه میدهی: _ صلاح نیست اینجا باشید!… بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا…اگرنرید… صدایی بین حرفش میپرد: _ بابا … رفتی یه تذکر بدیا!چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ساده. حتمن رفیقت است.عین خودت پررو!! بی معطلےزیرلب یاعلی میگویی وبازهم دورمیشوی.. یڪ چیز دلم راتڪان میدهد.. .. چیزی نمیگوید. صحبت رامیڪشاند به جمله آخر…. _ فقط حلالش ڪن!…علاقه ات به طلبه هارم تحسین میڪرد!… علی_اکبر_غیرتیه… اینم بزار پای همینش سیدعلی_اکبر… همنام پسرِ اربابــے….هرروز برایم عجیب ترمیشوی… تومتفاوتـےیا…من_اینطورتورامیبینم؟ ڪارنشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن بافاطمه سادات خواهرتوشروع آنقدرمهربان،صبوروآرام بودڪه براحتـےمیشداورا دوست داشت. حرفهایش راجب تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد. همین حرفهابه رفت وآمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاهاتماس تلفنـےداشتیم وبعضـےوقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من… چادرش جلوه خاصی داشت درڪادرتصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪه درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان. تو برادربزرگتری ومابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر…. نام پدرت حسین ومادرت زهرا حتـےاین چینش اسمهابرایم عجیب بود. تورادیگرندیدم وفقط چندجمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت. دوستـےماروز به روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبراردوی راهیان_نورت به گوشم رسید فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم…باداداشت.راهیان نور؟… _ اره!ماچندساله ڪه میریم. بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند… _ دوست داری بیای؟ _ عاوره…خیلـــے… _چراڪه نشه!..فقط … گوشه چادرش رامیڪشم… _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند.. _ بایدچادرسرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگفته بده؟!…اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره! دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده…حفظ این وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست…دربین همین افراد. قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود تصمیمم راگرفتم… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق قسمت 4⃣ _ ریحانه؟؟…داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره… پس به چفیه ات نگاه ڪردی
    قسمت 5⃣ لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….…. نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من …. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir