eitaa logo
عطر معرفت
544 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
267 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر معرفت
ادامه قسمت #چهل_وشش رکاب(آقا) موقع تسبیحات، دلتنگی‌ام بغض می‌شود و بعد اشک. نمی‌گذارم بفهمد. دارد
🍀🌷 رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد. الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود. پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقب‌برداشت. ابوالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد. جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود. کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد: -جانم؟ بفرمایید. ابوالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد: -مزاحم نمی‌خواید؟ زبرجدی در را کمی باز کرد: -به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچه‌ها حجاب کنن.و رو به باغ کرد: -یا الله! چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد: -ببخشید معطل شدید، بفرمایید. گرم با پدربزرگ و ابوالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمی‌دانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده، اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت می‌کشد. خجالت می‌کشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند. هاجر، همسر زبرجدی، هم با مادربزرگ دست داد. ابوالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توت‌های باغ مهمانشان کند. با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود. ابوالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، هم برایش مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمی‌فهمید. زبرجدی از فکر و خیال درش آورد: -دستت چی شده؟ خندید: -خوردم زمین دیگه! و چشمک زد. هاجر زبرجدی را صدا کرد: -پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟ شنیدن کلمه «لیلا»، ابوالفضل را به بچگی‌هایش و بازی با همسایه‌های خاله برد. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه. به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف می‌زد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت: -میگه تو راهه، الان می‌رسه. دختر کوچک زبرجدی، مینا، با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار، پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی می‌کرد از کدام شاخه توت بچیند. ابوالفضل هم دلش می‌خواست برود زیر درخت و از توت خرمایی‌های شیرین بخورد اما خجالت می‌کشید. همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت: -بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم. صدای در زدن آمد. هاجر گفت: -حتما لیلاست! زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابوالفضل کمی گردن کشید که ببیند کی‌ست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری، یا همان لیلا بود. زبرجدی همان جا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد. چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند می‌زد و سلام احوال پرسی می‌کرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمی‌کرد او را این‌جا ببیند. برعکس ابوالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمی‌دانست! لیلا سلام آرامی داد و راه سمت مینا و الهام کج کرد. مینا در آغوش لیلا پرید: -آجی! لیلا، خواهرش را محکم در آغوش فشرد. با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند. به خودش که آمد، دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه می‌کند و شاید به لیلا که شاخه‌های بلندتر را برای مینا و الهام پایین می‌آورد که توت‌هایش را بچینند. نگاهش را سمت دیگر چرخاند و زیر لب استغفرالله گفت. دوباره که به درخت‌های توت نگاه کرد ، تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و اطراف باغ سر چرخاند. باغ آن‌قدر تنک و بی درخت بود که می‌شد آخرش را به راحتی دید. لیلا بین چوب‌های خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد. صابری اسم سازمانی لیلا بود. بلند گفت: -خانم زبرجدی! بیاید ناهار! لیلا برگشت و بی آن‌که حتی نیم نگاهی به ابوالفضل بیندازد سر سفره رفت. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #چهل_وهفت عقیق ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه همه چیز به نظرش مسخره می‌آمد. دائم با خودش می‌گفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوه‌اش را ببیند؟ اصلا چرا من؟ قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی می‌داد، پدر راحت قبول می‌کرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه می‌زد و می‌گفت این‌ها کفو بشرای من نیستند. اما این یکی فرق داشت. پدر اصرار می‌کرد و بشری انکار! حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما می‌گفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرف‌ها نمی‌شود ردش کرد. بشری داشت دیوانه می‌شد؛ بس که هربار می‌رسید خانه و با پدر حرف می‌زد، حرف پسر همکار پدر پیش می‌آمد. هربار پدر از فضائل و کمالات ابوالفضل می‌گفت، بشری به خودش لعنت می‌فرستاد، که ای کاش هیچ‌وقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابوالفضل نمی‌داد آرزو می‌کرد آن روز پایش می‌شکست و به باغ نمی‌رفت که الان در چنین هچلی بیفتد! نه پدر ول کن بود، نه ابوالفضل و خانواده‌اش کوتاه می‌آمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟ همان اول که وارد باغ شد و دید ابراهیمی (یا همان ابوالفضل) دارد با پدر خوش و بش می‌کند، باید می‌فهمید این مهمانی پشت سرش داستان دارد؛ اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح. چهره ابوالفضل اگر کمی خونی می‌شد، دقیقا همان جوان می‌شد. بشری نمی‌خواست باور کند. خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد. آب زاینده رود را باز کرده بودند. بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت می‌رفت، سه ساعتی وقت داشت. پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه. پدر خوراکی‌هایی که خریده بود را به مادر داد و دو آب‌میوه برای خودش و بشری برداشت: -من و دخترم می‌ریم یکم با هم حرف بزنیم. بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبی‌های ابوالفضل نباشد. تازه داشت پاییز می‌شد و باد می‌آمد که برگ درخت‌ها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت: -داره میره ماموریت. -موفق باشه. -اگه برگشت، میان خونه‌مون. خودتون با هم صحبت کنین. با خودش گفت کاش آن شب، ناخواسته ابوالفضل را نجات نمی‌داد که حالا بشود فکر و ذکر پدر! بی تفاوت گفت: -صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان. -چرا نمی‌خوای؟ -چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمی‌تونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟ -اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست. -خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه. -منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگه‌ازدواج نمی‌کردم الان تو نبودی، مینا نبود. بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد. پدر ادامه داد: -اصلا خوبی‌های ابوالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هر چقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا می‌کنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم. -مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟ -منم مثل تو فکر می‌کردم. اما می‌بینی که جا موندم و نرفتم. بشری جان، عزیزم، بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت‌ می‌کنه. خیلی از بچه‌های امنیت اینجوری ازدواج می‌کنن، زندگیشونم خوبه. وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمی‌دهد، تیر خلاص را زد: -خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابوالفضل نه، به خاطر خدا. حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟ بشری لب گزید. با وزش دوباره باد، سردش شد. دست‌ها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت: -حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده! پدر فهمید پیروز شده. خندید: -دعا کن خدا به خانواده‌ش ببخشدش! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
🖇 💎چادرِ من نه برای نشان دادن فقر در سریال‌های تلویزیونی کشورم است … 🔗نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا … 💥چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است … سنـد زهرایی بـودنم را امضا میکند …! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
عطر معرفت
🖇 #حجاب 💎چادرِ من نه برای نشان دادن فقر در سریال‌های تلویزیونی کشورم است … 🔗نـه لبـاس متهمـان ِ د
زنان خوب میراث دار عفاف فاطمه و مریم اند دریغا که بازیچه هوس شوند و به ویروس گناه آلوده گردند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
😊معنی اذکار زیر 🔷 «اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ» 🔹 (طلب مغفرت و آمرزش می کنم خدایی را که پروردگارم است و به سوی او بر می گردم.) 🔶 « أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ » 🔸 ( طلب آمرزش می کنم خدا را و به سوی او بر می گردم.) ◻️ « أَسْتَغْفِرُاللهَ ربی وَ اَسئَلُهُ التَوبَهَ » ◽️( طلب آمرزش می کنم خدایی را که پروردگارم است و در خواست می کنم از او توبه و بازگشت را ) ༺◍⃟💥@GHASEDAK_313
✅فـرصټ ها اتفـاق نمۍافتنـد شمـا خالق آنهـا هستیـد.👌 @GHASEDAK_313 ┄┅┅┅┅🌺┅┅┅┅┄
من با خداے متعال انسۍ داشتم ، التماس ڪردم ڪه سر خلقت را به من بفرمايد . خطاب آمد :احسان ،احسان به خلق . آن مسأ له اےڪه انسان را بعد از فرائض به حالت بندگۍ خداوند تبارك و تعالۍ مۍ رساند، احسان به خلق است. 👤رجبعلۍخیاط ༺◍⃟📑@GHASEDAK_313
دست تنهایۍاټ را بہ سمټ هیچڪس دراز نڪن تامنټ هیچ خـاطره ے اشتباهۍ برسر بۍڪسۍاټ نباشـد. ↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
💥بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سـهـل شـوشتری از بزرگان عرفاست که در سن هشتاد سالگی ,به سال 283ه . ق از دنیا رفت . ➖او مـی گـویـد : مـن سـه سـاله بودم که نیمه های شبی دیدم دایی ام محمدبن سوار از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است . ➖یک بار به من گفت : پسرم , آیا آن خداوندی که تو راآفریده یاد نمی کنی ؟ ➖گفتم : چگونه او را یاد کنم ؟ گفت : شب , هنگامی که برای خواب در بسترت می آرمی , سه بارازصمیم دل بگو : خدا با من است و مـرا می نگرد و من در محضر اوهستم . ➖چند شب همین گفتار را از ته دل گفتم . سپس به من گـفـت : ایـن جـمـلـه ها را هر شب هفت بار بگو . من چنین کردم . شیرینی این ذکردر دلم جای گرفت . ➖پس از یک سال به من گفت : آنچه گفتم در تمام عمر تا آن گاه که تو را در گور نهند از جان و دل بگو, که همین ذکر ومعنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد . ➖بـه ایـن تـرتـیـب نـور ایـمان به توحید, در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد ✨مـحمدی ری شهری , محمدی : بهترین راه شناخت خدا, چاپ دوم , انتشارات یاسر, 1362 ش , ج1 ༺◍⃟ 📗@GHASEDAK_313
[🦋 ~♡~ 🌹] آرامش رو نباید درڪسۍجستجـوڪرد. بہ آدم ها اعتبـارےنیسټ. یڪ روز چشـم هامون روباز مۍڪنیـم ومۍبینیـم هیچڪس رو ڪنارمون نداریـم، اونوقټ ما مۍمـونیـم ویڪ آرامش از دسټ رفتہ..... ╔═❀••◍◍🌸◍◍••❀═╗ @GHASEDAK_313 ╚═❀••◍◍🌸◍◍••❀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #چهل_وهشت فیروزه همه چیز به نظرش مسخره می‌آمد. دائم با خو
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می‌خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد. کلید را داخل در می‌اندازم. می‌توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه‌ها هم نیستند، برای عید فطر، سفر رفته‌اند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست می‌کشم. شوکر و یک خنجر نظامی دارم. در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. نگرانی بدجور به جانم چنگ می‌اندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو می‌کنم، کسی نیست اما خطر هست. در را می‌بندم.قفل در سالم بود اما این نمی‌تواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی‌منتظرم باشد؛ نمی‌دانم کی؟ خنجر به دست، خانه را می‌گردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل‌می‌اندازم و به سمت راهروی ورودی برمی‌گردم. صدای خش خش می‌آید؛ کسی دارد تلاش می‌کند قفل در را بشکند. انگار می‌خواهد از ترس نیمه جانم کند. می‌خواهد خوب قدرت نمایی کند. هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانه‌مان بگذارد و بکشد و برود. در آشپزخانه کمین می‌کنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمی‌کند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را می‌شنوم. قفل را می‌شکند و در با ضربه سنگینی باز می‌شود. فکر کنم همه تنه‌اش را به در کوبیده. داخل خانه می‌پرد. آن‌قدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کرده‌اند، برای کشتن زن و احیانا بچه و نمی‌داند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش. هرکس می‌خواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچه‌ام بیاورد، کاری می‌کنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانه‌ام پا گذاشته، حالا که ‌آن‌قدر نامرد است و بی‌عرضگی‌اش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیه‌ای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ می‌خوانم. آرام قدم برمی‌دارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گنده‌اش راحت مهار می‌شود. بسم الله می‌گویم. "بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من." به جایی که باید می‌رسد. مچ کلفت و چاقش را در دست می‌گیرم و می‌پیچانم. با این که غافل‌گیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت می‌کند. سرم را عقب می‌برم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش می‌زنم. فریادش به آسمان می‌رود. بر زمین می‌افتد و قمه را رها می‌کند. در مدتی که از درد به خود می‌پیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم. مثل پلنگ زخمی، خیز برمی‌دارد ، و دست سنگینش را به صورتم می‌کوبد. دهانم پر از خون می‌شود و به دیوار پشت سرم می‌خورم. درد در ستون فقراتم می‌پیچد. از درد، روی زمین می‌افتم. بالای سرم می‌رسد و خیره نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر از آتش است. نفس نفس می‌زند: -می‌دونم چکارت کنم ضعیفه! با حمله‌ای که کردم و ضربه‌ای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانه‌ترش می‌کند. برای همین می‌خواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را می‌برم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه می‌گویم: -زورت به زن رسیده مرتیکه؟ ادامه👇👇