استاد رائفی پور:
❌در آخرالزمان ازسرزنشاطرافیاننترس❌
کسایی میتونن تو سپاه امام زمان باشن که بتونن یه نه بزرگ به اطرافیان بگن✌️
🔴کار شما همینه،اینکه بین این همه تفکر اشتباه بتونی امام زمانت رو تبلیغ کنی...
#تلنگر
#حجاب
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
🌸صبح آمده
🌼برخیز و بگو :بسم الله
🌸سرشاد ز نعمتی تو ماشالله
🌼بسپار به دوست
🌸هرچه را میخواهی
🌼لا حول و لا قوه الا بالله
🌸سلام صبحتون بخیر😊
#صبح_بخیر
༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
#قاصدک
ظاهر شیک و گوگولی مگولی
با ترکیب سمی تسبیح و انگشتر ؛
باطنتو نمیسازهها، محض اطلاع...
📨@GHASEDAK_313
#حدیثانه
🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🔸حق را بگو
و در راه خدا، از سرزنش
هيچ ملامتگرى مترس
🔹حلية الأولياء ج1 ص241
°•🌱↷
↱ @GHASEDAK_313 ↲
#انرژی_مثبت
خدا مرحـم تمام دردهاست. 👌
هر چه عمق خراش هاے وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر ڪردن آن بیشتر در وجودت جاےمۍ گیرد.😍😍
࿐❅@GHASEDAK_313🌀
عطر معرفت
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #پنجاه عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جوا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه_ای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ویک
فیروزه
وارد که شد،
مادر داشت اسباب مهمانداری را جمع میکرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت.
-مهمون داشتیم؟
-آره، همین الان رفت.
-بابا کجاست؟
-رفته مهمون رو برسونه خونهشون!
-مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟
-ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی.
امشبم اومد، میخواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش.
نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر!
-لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه_ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_ویک فیروزه وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمانداری ر
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_ودو
رکاب (آقا)
دور خودم میچرخم.
به خودم میپیچم. میسوزم. خودم را میخورم. موهایم را چنگ میزنم. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم. کف دستم را به صورتم فشار میدهم. دلم در هم میپیچد.
میسوزم. همه وجودم میسوزد.
قلبم تیر میکشد.
میدانستم با بی شرفهایی طرف هستیم که تخصصشان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمیکردم بشری خانه باشد. مادرش میگفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمیشود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید.
بشرایی که من میشناختم،
صدتا مثل او را حریف بود. بچهها میگفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بیهوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم میخواست زنده گیرم میآمد تا بلایی سرش میآوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد.
بشری میتوانسته بکشدش،
اما فقط بیهوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود.
میگویند
حال بچه خوب است،
اما حال بشری تعریفی ندارد. میگویند سطح هوشیاریاش پایین است و ممکن است توی کما برود. میگویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. میگویند به کمر و سینهاش ضربه سنگینی وارد شده و دندههایش شکسته.
برای همین است که دارم میسوزم.
دارم غیرت سوز میشوم. برای همین بود که بچهها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دستگیر کردیم بمانم. میدانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. میدانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوانهای همهشان را خرد کنم.
گلویم میسوزد و لبهایم خشک است.
اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آنچه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم.
من وابستهاش هستم؛
در واقع زیر قولمان زدهام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکداممان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم.
اما من نتوانستم به قولم عمل کنم.
تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس میکنم من هم نیستم.
پدرش بالای سرم میایستد.
حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زندهام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حوالهام کند.
خجالت میکشم نگاهش کنم.
کنارم مینشیند. نه سرزنش میکند، نه سیلی میزند. دستم را محکم و پدرانه میفشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد میسوزد. او هم غیرت سوز شده.
دارم خفه میشوم.
بغض تمام گلویم را گرفته. دلم میخواهد مثل بچهها زار زار گریه کنم، اما نمیشود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم.
گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا.
چشمانم تار میبینند.
مادرش است یا بی بی که گوشهای تسبیح میگرداند؟ نمیدانم. نفسم بالا نمیآید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون میدهم:
-بذارید ببینمش. میخوام پیشش باشم.
بلندم میکند. صداها را گنگ میشنوم.
به خودم که میآیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم.
کاش یکبار دیگر دیوانه صدایم بزند.
کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی میگویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید:
-دیوانه مجنون!
پیشانیام را به دیوار تکیه میدهم.
صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است #انسانیت را دور ریختهاند.
دلم میخواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دندههای من شکسته بود.
کاش من روی تخت بودم.
بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمیتوانم بچه، مادر میخواهد.
صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده:
-توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون.
خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم.
حالا کارم بدجور گره خورده است.
تمام دنیایم را نذر حضرت مادر میکنم که لیلایم بماند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
45.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺عنوان کلیپ فوق : #توکل_در_قرآن (قسمت ۷)
🍃🌺توضیح مختصر : در این قسمت ، یکی از پرونده هایی که به دست تنها وکیل باعظمت عالم هستی سپرده شد و روشی که او برای حل مشکل این پرونده به کار برد ، با توجه به آیات ۸۳ تا ۹۰ سوره یونس ، مورد بررسی قرار گرفت....
فوق العاده جالب و جذابه 👌
🍃🌺مدت زمان کلیپ : حدود ۹ دقیقه
"❥|@GHASEDAK_313
•۰•۰•۰•۰•۰•۰۰⏳۰۰•۰•۰•۰•۰•۰•
#شاعرانه
ای فلک ای روزگار عمر جوانی می خرم
لحظه های عاشقی بر زندگانی می خرم
رفته ایامی ز دستم بس ستمها دیدهام
می دهم دار و ندارم مهربانی می خرم
شهره ی شهرم ولی سنگ صبور غصه ام
شهرتم را میدهم من بی نشانی می خرم
میشود سالی تمام و میرسد سالی دگر
من خزان را در بهارم رایگانی میخرم
میشودمویسیاهم تکبه تکرنگش سفید
پس ببین این تجربه با چه گرانی میخرم
دل نمیبندم به این دنیاکه پرازحیله است
پس کنم مغلوب نفسمقهرمانی میخرم
ماندگارند شاعران در جای جای این جهان
نام نیک از من بس است پس جاودانی می خرم
پس بسوز سنگ صبور بیهوده ازعمری که رفت
ای فلک ای روزگار عمر جوانی میخرم
◣ @GHASEDAK_313◢
࿐❁🦋❒◌🌹◌❒🦋❁࿐