بایدفڪرنڪردنبهبعضـیچیزهـارو
یادبگیـری !!
اگهبرایفعالیـتذهنیـت
محدودهممنوعـهنداشتهباشـی
آدمضعیفـیخواهیشـد (: !
#استـادپناهیـان
#سخن_بزرگان🌱
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🥀
#او_را #رمان📚 #پارت_بیست_و_ششم گوشی از دستم افتاد... احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره...
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_هفتم
سه روز تا عید مونده بود...
هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒
کتابخونم خاک گرفته بود...خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم،پر بود از عکسای خودم و مرجان،تو جاهای مختلف ،با ژستای مختلف...
مرجان...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس...
آسمون سیاه بود...مثل روزگار من...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...‼️
اصلا کی گفته آسمون قشنگه⁉️😒 نمیدونم...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟
اصلا ما از کجا اومدیم...چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود،در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم،
اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم!
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.این بالا چهار تا اتاق بود!
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه،
یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس،
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون!
اینا چه خوشبختن!!!
هه...
چقدر این زندگی مسخرست!!😏
-ترنممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون!
-اومدم مامان...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره...
مهم نبود😒
دیگه هیچی مهم نبود...!
باز هم مامان...
-ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد!
-راجع به...!!؟؟
-ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت!
-چی؟؟😠😳
من که گفتم نمیام!!!😳
-بله ولی اینجوری بهتره!
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت!
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا...
اه😣
-من نمیام!
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید😏
-میای،دیگه هم حرف نباشه!😒
-حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید...
اه....😠
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم....
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم!
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!🚿
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد...
تنها دلخوشیم همین بود!
دلم بدجوری گرفته بود...
یه ارایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم،
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه!
پس باید تنهایی میرفتم بیرون...
دلم هوای بامو کرده بود!
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون...
اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد....
عرشیا😰
این چرا دست از سر من برنمیداشت😖
با دست اشاره کرد که پیاده شو!!
دست و پام یخ زده بود!😰
دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...😣
نمیتونستم ترسمو قایم کنم،
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم!
اومد جلو و بازومو گرفت
-به به...
ترنم خانوم!مشتاق دیدار😉
-چی میگی؟؟چی میخوای؟؟
-عوض خوش آمد گوییته😕-عرشیا من عجله دارم!-باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم😉دیروز خیلی منتظرت بودم،نیومدی!؟
-نکنه انتظار داشتی بیام؟؟😡
-اره خب😊
اخه میدونی...
حیفه!
بابات خیلی فرد محترمیه!
حیفه با آبروش بازی بشه!
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.صدام در نمیومد،عرشیا بازومو بیشتر فشار داد...قیافمو از شدت درد جمع کردم!
-نکن دستم شکست😣
-آخی...عزیزم...😚
دردت اومد؟
-عرشیا کارتو بگو! باید برم
درد تو کل وجودم پیچید...وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم!
-ببخشید ترنم...اما تقصیر خودت بود!یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!!قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد...
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
مگہخداخالقِماهانیست!؟
مگہخداازاولتاآخرزندگیمونخبرنداره!؟
پساعتمادکنبہش(:
مشکلۍکہامروزدارۍشایدنتیجہاش
بشہموفقیتفردات !!!
گاهۍخداهمہدرهاوپنجرههاروبہروت
میبندهتاازطوفانۍکہاونبیرونمیاد
حفظتکنہ♥️
توکلکنبہخودش!
مواظبتہ...اصلاعشقشهمینامتحان
دادناست "
مدلخدا اینطوریہ"-"
توفقطبسپربہخدا
#خداےجانم♥
💞معرفی شهید💞
🕊شهید سید مصطفی صادقی،درهنرستان جنگافزارسازی وابسته به صنایع دفاع تحصیل کرد.پس ازاخذ دیپلم برق الکتروتکنیک ابتدادرصنایع مهماتسازی وپس ازاخذمدرک کارشناسی درسازمان انرژی اتمی ایران مشغول به خدمت شد.
سیدمصطفی پس ازطی دورههای آموزشی متعددنظامی وآمادگی کامل۲۰اسفندماه سال ۹۴عازم جبهه مبارزه باداعش ودفاع ازحرم حضرت زینب(س)شدودردومین ماموریت خودمصادف بایازدهم ماه مبارک رمضان دروقت افطاردرحماءبهدست تکفیریهای جنایتکاربه شهادت رسید.
💚بخشی از وصیتنامه💥
پدرومادرعزیزم حلالم کنیدازاین حقیرخیری ندیدیدوتامتوجه بشوم که شماچه گوهری هستید زمان ازدست رفت والبته خداوندشاهداست که تمام تلاشم رابرای جبران معصیتی که درحق شماداشتم انجام دادم.
همسرم تقاضادارم وخواهش میکنم دخترانم رازینبی تربیت کن ودرزندگی صبورباش ومتوکل به خدا.هیئتهاومراسم مذهبی رابه هیچ عنوان ترک نکن.این وصیت من است که فرزندان درهیئت حضرت اباعبدالله(ع)پرورش یابندتاازهرگزندی مصون باشند.
به همه دوستانم ورفقای هیئت عشاق ودیگردوستان بسیج وسازمان وآنان که به مجلس ختم میآیند،توصیه کنیدتادرگسترش نسل اسلام کوشاباشندوبه فرامین رهبرعزیزامام خامنهای روحی له الفداگوش بسپارندوحداقل چهارفرزندبرای گسترش اسلام تربیت کنند.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمدافعحرمسیدمصطفیصادقی🕊🌷
تاریخ تولد: 1359/10/18
تاریخ شهادت: 1396/3/16
محل تولد:اسلامشهر
محل شهادت: حماء سوریه
【 @atre_shohada】
شَھدِشھادت🕊
کسی که عشق به شهادت داشته باشد؛
قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون میرود، و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به نامحرم نمیکند، چون دنبال لقاءاللّٰه است
و شهید به وجه اللّٰه نظر میکند . . .
#حاجحسینیکتا🌱
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
🍃بهش گفتن:
آقا ابراهیم! چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟ گفت: ما امام رو برای اطاعت میخواهیم، نه برای تماشا..
#شهیدابراهیمهادی
#امام_خمینی
【 @atre_shohada】
حسرت در آخرت وقتی است که :
براے مادراےشهدا اشڪ ریختم ،
اماحرمت مادر خودم رو حفظ نکردم !
#تلنگر💥
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی میتواند از
سیم خاردارهای دشـمن عبور کند که
در سیم خاردارهای نفس خود
گیر نکرده باشد.
#شهـــیدعلیچیتسازیان
#کلام_شهید💌
【 @atre_shohada】
در حالی که خالق و فرمانده بسیاری از پیروزی ها بود،اماهیچ گاه از خودش تعریف نمی کرد؛
یڪ بار در جنوب لبنان...
#حاج_قاسم♥
#مثل_خودش
【 @atre_shohada】
با شھدا صحبت کنید . .
آنھا صدایِ شما را بہ خوبـے میشنوند
و برایتـان دعا مۍکنند ((:
دوستـے بـا شھدا دوطرفہ است 🌿'!
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🥀
#او_را #رمان📚 #پارت_بیست_و_هفتم سه روز تا عید مونده بود... هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم
#او_را
#رمان📚
#پارت_بیست_و_هشتم
-کثافت عوضییییی😭😭😭
جیغ میزدم
گریه میکردم
فحشش میدادم
اما اون رفته بود!
صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم...
لباسام خونی شده بود!
شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم...
نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم.
جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم😣
از خودم متنفر بودم!
چرا کاری نکردم؟؟
چرا جلوشو نگرفتم؟
چرا...😣
خون تا حدودی بند اومده بود
رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم.
جرأت دیدنشو نداشتم
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم،
شوری اشکام،زخممو سوزوند
چشمامو باز کردم...
باورم نمیشد😳😭
عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود😭😭😭
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....😭
این تقاص کدوم کار من بود؟؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...!
بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود💔
با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم...
زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت.
دوباره شالمو گذاشتم روش...
چشمام از گریه سرخ شده بود،
خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود
و خون از گونه تا چونمو قرمز...
باورم نمیشد که این صورت،صورت منه😭
این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!"
هیچی نمیگفتم
هیچی نداشتم که بگم
هیچی به مغزم نمیرسید
تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم!
ساعت شش بود!
قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم...
اما کجا؟؟
نمیدونم ....ولی
اگر منو با این صورت میدیدن...😣
ماشینو روشن کردم و راه افتادم!
هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد
این دلمو بیشتر میسوزوند...
حالم خراب بود...
خراب تر از همیشه😭
گوشی رو برداشتم...
-مرجان😭
-چیشده ترنم؟؟😳
چرا گریه میکنی؟؟
-مرجان کجایی؟؟
-تو راه...
گفتم که امشب میخوام برم پارتی!
-مرجان نرو😭
خواهش میکنم...
بیا پیشم😭
-اخه راستش نمیتونم ترنم...
چرا نمیگی چیشده؟؟
-دارم دق میکنم مرجان....
نابود شدم
نابود😭
-خب بگو چیشده؟؟
جون به لب شدم😨
-تو فقط بیا...
میخوام بیام پیشت!😭
-ترنم من قول دادم!
سامی منتظرمه.
نمیتونم نرم!
عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت!
باشه عزیزم؟؟
-مرجاااان😭
بیا...
من امشب نمیتونم برم خونه
-چی؟؟
دیوونه شدی؟؟
-نمیتونم توضیح بدم
حالم خوب نیست!
-ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟
-چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت
-ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!!
منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان😳
-مرجان!میای یا نه...!؟
-اخه....-باشه...
خوش باشی...😭
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام😡
غلط کردی امتحانی!!!😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟😡
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست😠
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی😡
به قلم: محدثه افشاری
# ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به وقت مداحی...
شهدای گمنام ببرید از ما نام...🦋🕊
#حاج_مهدی_رسولی
#شهدای_گمنام
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
خدایاتوچقدرمهربونیکه
ازهمهبدیایمابایهکارخوب
چشمپوشیمیکنی!(:🌿
امّاماآدماهمهخوبیاروبایهبدی
ازیادمیبریم!
یکممثلخدامونباشیمخب!
#خداےجانم♥
💞معرفی شهید💞
✨۴۰روزروزهداری واعتکاف برای رفتن به سوریه💚
«شهیدمحمداسدی»برای اینکه به سوریه برود۴۰روزنذرروزه کرده بود.حتی بیشترازاین۴۰روزراروزه گرفت،سه روزهم درحرم امام رضاعلیه السلام معتکف شد.
🌾وصیتنامه ای از شهید محمد اسدی به یادگار نمانده است. گزیدهای از جملات ماندگار این شهید بزرگوار بجای وصیتنامه منتشر میشود:🌻
✅✨«این دنیابسیارکوچک وگذراست ومثل یک دیوارمیماندکه مابرلبه آن راه میرویم وانتهای این دیوارکه هدف ماست شهادت است ومابایدهدف خودرابا دقت وهوشیاری ببینیم وباسرعت واشتیاق به طرف ان بدویم ومواظب باشیم که دراین مسیرکوچکترین لغزشی درمابه وجودنیایدکه ممکن است ازاین دیوارسقوط کنیم وبه هدفمان که شهادت است نرسیم.»
✅«خوشحال از اینم که دیگر عمه جانمان زینب (س) تنها نیست و فدایی زیاد دارد. کلنا فداک یا سیده زینب (س)»
🌸💚🌸«دلم برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم که او را تنها بگذارم، اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم، و من پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به شهادت برسم.»
🦋🍃«پدر جان دیگر از من دل بکنید و من را نذر عمه جانمان زینب (س) کنید . من خمس پنج پسرت هستم.»
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمدافعحرممحمداسدی 🕊💥
تاریخ تولد : 1364/06/30
تاریخ شهادت : 1395/03/17
محل تولد:مشهد
محل شهادت:حلب
مزار:مشهد،بوستان خورشید
【 @atre_shohada】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱پیکر مطهری که با صدای همسر اشک ریخت..
وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد..🦋🕊
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
خدایا هدایتم کن!
زیرا که میدانم گمراهی چه بلای خطرناکی است.
#شهیدمصطفیچمران🕊
#شهیدانه♥
【 @atre_shohada】
📝خاڪریز خاطرات ۱۵
قرار شد با آقا مهدی باکری بریم شناسایی برا پاکسازی منطقه. بعد از خوندن نماز ظهر راه افتادیم بریم سمت هلی کوپترها. توی مسیر دیدم آقا مهدی یک دور تسبیح مرگ بر آمریکا گفت....
🍃می گفت: آقای مشکینی فرمودند که ثواب گفتن مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست...
#شهیدمهدیباکری
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
🌿دیدار مادرتان واجب تر است...!
یه شب توی عالم خوابم دیدم جوادم بهم گفت: مادرم شبای جمعه دیگه سر مزار من نیاین چون ما شبای جمعه به کربلا میریم، وقتی شما میاید حضرت اباعبدلله الحسین علیه السلام میفرماید: شما بازگردید، دیدار مادرتان واجب تر است...!!!
✍🏻به روایت مادر
#شهیدجوادخوانجانی🌹
【 @atre_shohada】
آتش دشمن به قدری شدید بود که کسی جرأت بیرون آمدن از کانال را نداشت.دیدم یڪ نفر با سر باندپیچی شده روی دژ راه می رود و ....
#حاج_قاسم♥
#مثل_خودش
【 @atre_shohada】
خدایا من بندگی نکردم!
ولی تو همیشه خدایی کردی
آن سوی همه دلتنگی ها خدایی
هست که داشتنش جبران همه
نداشته هاست😁💕
+امروزبندگیکن☘
#خداےمهربونم♥