🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
خدا مرهم تمام درد هاست، هر چه
عمق خراش های وجودت عمیق
باشد خدا برای پر کردن آن بیشتر
در وجودت جای می گیرد...😊
#خداےجانم♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بدون تعارف با خانواده شهید دهههشتادی که بهدست اغتشاشگران به شهادت رسید...
#شهیدانه 🕊
【 @atre_shohada】
هرموقعدرمناطقجنگیراهراگمکردید،
نگاهکنیدآتشدشمنکدامسمترامیکوبد؛
همانجبههیخودیاست!
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
💠سر نماز فکرت رو آزاد کن
✨این کاره سختی است نیاز به تمرین داره، که سر نماز مدام به فکر فرو نره.
✨هر چقدر معرفت انسان به خداوند و اینکه مقابل چه کسی ایستاده بیشتر بشه بیشتر حضورش رو احساس میکنه.
✨ نماز با حضور قلب خوندن براش راحت تر میشه.
#استادشجاعی
#نماز📿
#زندگی_بندگی
【 @atre_shohada】
یڪ بار در جوانی در
خانواده بداخلاقی کردم؛در عالمِ معنا
به من گفتند :
بیست سال نالههایِ تـو بی اثر شد..!🌱
#آیتاللهسعادتپـرور
#اندڪیتفڪر💥
【 @atre_shohada】
هر کس که شیفتهی یک شهید است رسالتی دارد
شبیه
«رسالتتکمیلنشدهآنشهید»!
گویی خود شهیـد،ادامهدهندههایرسالتاش را مبعوث میکند!
شهید را در میانه جهادش، حذف کردند
که مانع از تکمیل جهاد و رسالتش شوند
و او ادامهدهندگان راهش را راهنمایی خواهد کرد...!❤️
#شهیدانہ🌱
【 @atre_shohada】
💬قلبی که فرزندش را هدیه داد
◽️هیچ تیری بر پیکر شهید اصابت نمیکند مگر آنکه، اول از قلب مادرش
گذشته باشد ... یعنی اول قلبِ مادر شهید، شهید میشود ....
#شهیدمسعودپیشبهار🌱🌸
【 @atre_shohada】
هدایت شده از ریحانہ...🌿
دیدی وقتی دندونت سـالـمـه بهش توجه
نمیکنی اما تا خراب میشه و درد میگیره
مدام مسواک میزنی و مراقبشی؟
مراقبتِ قبل رو جدی بگیر تا پشیمونی
نیاد سراغت🧡🌱
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_دهم #رمان📚 زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و
#من_میترا_نیستم
#پارت_یازدهم
#رمان📚
یک شب از شبهای محرم خواب دیدم درِ خانه ما باز شد و یک آقای با اسب داخل خانه آمد دست و پای آن آقا قطع بود با چوبی که در دهانش بود به پای من زد گفت برو روسریت رو سبز کن. من می خواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری سبز بپوش این را گفت و از خانه ما رفت.
با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین علیه السلام راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دوماه سیاه بپوشم.
خواب را برای مادر مادرم تعریف کردم مادرم گفت حالا که شوهرت راضی نیست روسری سیاه رو در بیار. خودش هم رفت و برای من روسری و لباس سبز خرید.
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود زینب برای اولین بار مسافر امام رضا علیه السلام شده بود و سر از پا نمی شناخت بارها قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را شنیده بود. از قبر شش گوشه امام حسین علیه السلام از قتلگاه و از حرم عباس علیه السلام برایش گفته بودم. زینب مثل خودم شیفته زیارت شده بود میگفت مامان حاضر نیستم تو مشهد یه لحظه هم بخوابم باید از همه فرصت مون استفاده کنیم. شاید هم چند سال حسرت رفع سفر رفتن زینب را حریص کرده بود در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن میخواند. نصف شب من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم.
او از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید کتاب هایی درباره علائم ظهور امام زمان.
زینب کلاس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودن عروسک های کاغذی درست می کردند.
روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک می کشیدند و بعد آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذی ساعت ها بازی می کردند.
یک بار که زینب مریض شد و برای اولین بار یک عروسک واقعی برایش خریدم هیچ کدام از دختر ها عروسک نداشتند زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست. مامان برای چهار تایی مون خریده. این را گفت ولی من و زینب هر دو می دانستیم که اینطور نیست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفتم.
اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
«جنگ زده»
بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند. جعفر به درس و مدرسه آنها بیشتر از هر چیزی اهمیت می داد دنبال این بود که بچه ها در آینده کسی بشوند و دستشان توی جیب خودشان باشد. از سرکار که به خانه برمیگشت ده بار از آنها سوال میکرد: درس خوندید؟ تکالیف مدرسه رو نوشتید؟.
کتاب دفتر قلم و هرچیز مربوط به درس و مشق بچه ها بود را تهیه میکرد و کم نمی گذاشت مهران کلاس زبان رفت و کنار درس مدرسهاش از آموزشگاهی معتبر مدرک زبان انگلیسی گرفت.
مهرداد در کنار درس نمایشنامه مینوشت و خودش بازی میکرد و دخترها هم درس خوان بودند و هر سال با نمرههای خوب قبول می شدند. من مثل جعفر فقط دنبال درس و مشق بچه ها نبودم برای من ایمان و اعتقادات آنها مهمتر از هر چیز دیگری بود دوست داشتم بچههایم نمازخوان و عاشق اهل بیت باشند. و برای رضای خدا زندگی کنند. از دخترها خیالم راحت بود آنها همیشه با من و مادربزرگشان بودند و دوستان خوبی داشتند. بعد از انقلاب شب و روز در حال فعالیت و کمک به دیگران بودند زندگی ما آرام می گذشت. کواتر سه اتاقه شرکت نفت برای من حکم قصر پادشاهی را داشت صبح اولین نفر از خواب بیدار می شدم و به ذوق بچهها می شُستم و تمیز می کردم تا شب آخرین نفر میخوابیدم.
ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده! نفهمیدم چه بلایی سرمان آمد یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است.
خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند در این حمله ها چند تانک فارم (تانک هایی با حجم زیادی از نفت) شرکت نفت آتش گرفت. نفت زیادی در این تانک فارم ها ذخیره شده بود و برای همین، آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود. با شروع جنگ همه چیز به هم ریخت دیگر امنیت نداشتیم از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عدهای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند.
#ادامهدارد
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
خبرخوشقرارهبرسِ..🤍
چونخُدادوستمداره
چونهواموداره
میدونهدلمبهدلشبنده..🤏🏻
میدونههمهیامیدمبهرحمتشِ..!!😌
آخُداقربونت،منتظریِخندهیخُدایی
ازتهتهدلیم..!🦋💙
#خداےمهربونم😍
شهید صدیقی میگفتن:
عجیب ترین چیزی که من تا به حال دیده ام
این بوده که چرا بعضی ها اینقدر دیر
دلشان برای امام زمان عجل الله تنگ میشود!
#شهیدانہ
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
همه فکر میکنند چون گرفتارند
به خـُـدا نمیرسند؛
اما چونبه خدا نمیرسند گرفتارند (:
#حاجاسماعیلدولابی
#اندڪیتفڪر🍁
【 @atre_shohada】
و سلام بر او که می گفت:
«ما استراحت نخواهیم کرد
شک نکنید پیروزی
از آن حزب اللهی هاست»
#شهیدبهشتی🕊
#شهیدانه♥
【 @atre_shohada】
هرچه دل از دلواپسی های دنیا رها گردد
دریچه قلب به سوی آسمان ها
باز و باز تر می شود...
یادمان باشد که قلب کجاست !
حرم الله ...♥️
🌱زندراسلام
زنده،سازندهورزمنـدهاست!
بهشرطآنکهلباسرزمش
لباسعفتشباشد.
#شهیـدبهشتـی
#شهیدانه 🕊
【 @atre_shohada】
سر بر شانه خدا بگذار
تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی
و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق انسان بودن ماست:)♥️
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_یازدهم #رمان📚 یک شب از شبهای محرم خواب دیدم درِ خانه ما باز شد و یک آقای با
#من_میترا_نیستم
#پارت_دوازدهم
#رمان📚
برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت بود او مهر ماه در شلمچه خدمت میکرد.
مهران از نیروهای مردمی بود و با بچه های مسجد قدس فعالیت داشت و با آنها برای کمک به قسمتهای مختلف شهر میرفت.
مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز می رفتند و وقتی کارشان تمام میشد خسته و گرسنه بر می گشتند.
زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان میرفتند و هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
من و مادرم هم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند.
برق شهر قطع شده بود نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم.
صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو.
بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم.
یک روز یکی از بچههای مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم.
وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم.
در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند.
ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت.
من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد.
ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچههایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند.
چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند. با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد قصابها گوشتها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند
ظهر که میشد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند.
زنها سفره میانداختند و آبگوشت را تریت میکردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره.
#ادامهدارد
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
ازش پرسیـدن
چرا همیشه دست به سینه ای؟
گفت : نوکر امام حسین علیه السلام
باید همیشه دست به سینه باشه...
●برادرش میگفت:
از یک ماه 20 روز، روزه بود...🌱
#شهیدعباسآسیمه
#محرم🥀
【 @atre_shohada】
نگرانهرچیزیڪهباشی
خودتروفدایاونڪردی
برایچیزیخودتوقربونے ڪن ڪه بے ارزه!
تنهاچیزیڪهارزشنگرانشدنداره..
عدمرضایتخدا و ولیخداست.
#استادپناهیان🪴
【 @atre_shohada】
آدمایی که خوب زندگی میکنن خوبم میمیرن؛
به هیچی دل نمیبندن حتی جونشون...
[تنگهی ابو قریب]
🕊روایت عشق :
چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند.در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ...
نگاهش هم بہ زمین دوخته بود .
خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم :
تو اونقدر سرت پایینه نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنه باهات ،
اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شه؟!
گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه!
#شهیدانه 🦋
#شهیدعبدالحمیددیالمه♥️
【 @atre_shohada】