هر گرفتاری و ناراحتی که
به سراغ انسان میآید
حتی درد سر و یا پای
انسان به سنگ میخورد،
اثر گناهانش هست...!
#میرزاجوادملکیتبریزی
#سخن_بزرگان🌱
【 @atre_shohada】
خونشهید،
جاذبهےخاڪ را
خواهدشڪست؛
وظلمٺرا خواهددَرید؛
ومعبرےازنورخواهدگشود؛
وروحشرا از آن،
بہسفرےخواهدبردڪهبراے پیمودنآن،
هیچراهےجزشهادتوجودندارد.
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
📝خاڪریز خاطرات ۱۹
با صدای اذان از سرسفره بلند شد
گفتیم غذات سرد میشہ
گفت : نه ! میرم
وگرنہ غذای روحم سردمیشہ ...
#شهیدانہ♥
#شهیدمحمودشهبازی
【 @atre_shohada】
عادت داشت هرکس شهید میشد، پیشانے اش را مے بوسید؛ وقتے شهید شد، براے تلافے کردن، رفتیم پتو را کنار بزنیم و پیشانے اش را ببوسیم،
پتو را کہ کنار زدیم و تن بی سرش را دیدیم،دلمان آتش گرفت.
#شهیدابراهیمهمت
#شهادت🦋
【 @atre_shohada】
هدایت شده از ریحانہ...🌿
•••
یه عزیزی میگفت:
باید دلت دریا باشه تا خدا بهت
کشتی بده☺️🔥
#بسیناب🌱
˹❥︎•@REYHAANEH_14˼࿐
اسيرشماشدنخوباست
اسيرشهداشدنرامیگویم
خوبیاشبہايناستکهاز
اسارتدنياآزادميشوی!🥀
#شهیدان🦋🕊
【 @atre_shohada】
آیتاللهشاهآبادی
میگفتکهحواستبهدوتاچیزباشه:
-نمازاولوقتت
-جلویچشمتوبگیر...
بقیهاشدرستمیشه!🖐🏽:)
#تلنگرانہ⚠️
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🥀
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_هشتم بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکن
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_نهم
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده...
-الو؟؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!
-الو؟؟؟؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟؟؟؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟؟😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
-میبینی که زنده ام...😭
-خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
-نگران نباش،خوبم...
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام...😢
خوبن؟؟
-خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!!
هرجا که هستی برگرد بیا...
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟؟؟
-ترنم پشیمونن!!
باور کن پشیمونن!!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم...
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!!
اصلا من غلط کردم...
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم...
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭
-ترنم...
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا...
-نمیدونم
بهش فکر میکنم...
-ترنم...خواهش میکنم...
-فکرمیکنم مرجان...
فکرمیکنم...
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم...!
-حتما دلشون براتون تنگ شده...
شما دلتون تنگ نشده؟؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت...
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
سلام خدمت آقای خودم.mp3
16.25M
🍃به وقت مداحی...
💠سلام خدمت آقای خودم....✋
#کربلاییجوادمقدم
#پیشنهاددانلود👌
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
«اِلٰهی کَیفَ اَنساكَ وَ لَم تَزَل ذاکری
وَ کَیفَ اَلهو عَنكَ و اَنتَ مُراقِبی»
خدایا!
چگونه فراموشت کنم که همیشه به یادم بودهای،
و چگونه از تو غافل شوم که تو نگهبانم هستی ...
#خداےجانم♥
💞معرفی شهید 💞
مهدی(مرتضی)بیدی در یکی از محلات جنوب شرقی پایتخت زندگی میکرد. در دوران نوجوانی، زمانی که هنوز ریش در نیاورده بود، راهی جبهه شد. همان تجربه چند ماهه در جبهه، دلش را عاشق شهادت کرد. وی سالها با لباس بسیجی به مردم خدمت کرد تا اینکه جنگی نابرابر در سوریه و عراق آغاز شد. وی با وجود همسر و۳ فرزند۱۷،۱۱و۹ساله ، چند مرتبه قصد اعزام داشت که هر بار با مشکل روبرو شد تا اینکه اواخر سال ۹۵ در اوج مظلومیت و گمنامی، پا به میدان آتش و جنگ گذاشت.
او چهارمین شهید مدافع حرم از شهرستان سبزواراست.شهید مهدی بیدی در عملیات ۲۷ محمد رسول الله بر اثر تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید.
💚✨روایت همسر شهید:
همسرم میگفت ما جاماندهایم؛ هر وقت دوباره دری برای جهاد باز شود من اولین نفر خواهم بود.
💚🌷روايت پدر شهید:
پسرم هدیه به رهبر و مملکت ایران است.
✅وصیتنامه🌱 🌷
شهدا وصیت مالی ندارند. وصیتشان معنوی و جهادی است. همسرم دوست داشت و سفارش کرد که فرزندانش سرباز امام زمان (عج) و شیعه علی (ع) باشند.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمدافعحرممهدیبیدی
متولد:۱۳۵۰سبزوار،تهران
شهادت:۱۳۹۵/۳/۲۸حلب،سوریه
مزار:گلزارشهدای سبزوار
【 @atre_shohada】
بـٰاموتورشتصـٰادفڪرده بود.رفتیمبیمـٰارستـٰان!🚑
دڪتردھروزبراشاستراحتمطلقنوشتہبود.
ڪمردردشدیدۍداشت.حتۍدراینحـٰالتمقیدبود
ڪہبعدازاذانمغربموقعآبخوردنبنشیند.
میگفت:«ازامـٰامصـٰادق«ع»📚روایتداریمڪہاگرشب
نشستہآببخوریم،رزقمانبیشترمۍشود».
#شهیدحمیدسیاهڪالۍمرادی
【 @atre_shohada】
درِخونهت هم که از طلا باشه،
بازهم گذرت به درِچوبی غسالخونه میفته !!
#تلنگــرانہ⚠️
【 @atre_shohada】
+میخــوام وصيّـت كنم!!!😌
دسـت هـام رو گـذاشتم روےگوشهايم. گفتم:
_نمیخــوام بشنوم.😖
آمد جلو ،گفت:🍃
+بـیا امروز یـہ قولے به مݧ بده.😊
صورتم رو برگردوندم.گفتم: 😒
_ول کـن مصطفے😡. بـہ من از این حرف هـا نزن. مـن قـول بـده نیستم . حال این کارهــــا رو هم نــــدارم.😞
قسـم داد. گریه کرد.😭
🍃گفـت:
+اگہ شهیــدشدم، جنازه ام رو جلوے در گلستاݧ شهداے اصفهان دفݧ کنید.
دلم میخواد پـــدر و مـــادرها که میاݧ زیارت بچه هاشوݧ ، پاشــون رو بذارن روی قبــر من...
شایـد خدا از سر تقصیرات من هم بگذره...😔
#شهیدمصطفےردانےپور
#شهیدانہ🥀
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🥀
🔸هفتمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما
🔸نهمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوندا! پاهایم سست است، رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
🍃حاجاحمد میگفت :
اگر در پادگانت دوتا سرباز را
نمازخوان و قرآنخوان کردی
این برایت میماند.
از این پستها و درجهها
چیزی در نمیآید!
#شهیداحمدکاظمی
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
🌸✨از امشبی به بعد به عشق محرمت
چله گرفته ام که گُنَه کم کنم حسین
#سیدالشهدا 💚
#چله_نوکری🌷
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🥀
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_نهم ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشی
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهلم
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!ترنم...تویی؟؟😳😢
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،مرجان بود!
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش،
بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام،
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒
صبح زود،پرواز داشتیم!
به پاریس...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود!
اما بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز....!
با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت!!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم!
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم،
ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد!
-خوبی گلم؟😊
با تعجب نگاهش کردم!!
-بله...!ممنون🙂
انگار میخواست چیزی بگه،
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!!
-امممم...
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!!
-باز شروع کردی؟؟😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡
-خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود!
-بس کن😠
قبلا هم بهت گفتم!
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم!!😡
-آرش😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن😠
-همین که گفتم!😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
مقصر این دعوا من بودم!!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن!!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم!
اما مامان بلافاصله دنبالم اومد...
-ترنم!
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه!
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده!
-خواهش میکنم تنهام بذارید!
اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه!
برید بذارید تنها باشم...
-تو واقعا عوض شدی!!😳
باورم نمیشه تو دختر منی!!
-باورتون بشه خانوم روانشناس!
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!!
-ترنمممم😳
این چه مزخرفاتیه که میگی؟
ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳
-نه!!
هیچی کم نذاشتید!
من دیوونه شدم!
من نمک نشناسم!
من بی لیاقتم!
همینو میخواستید بگید دیگه!
نه؟؟😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
‹🤍🔗›
گاهیخـداراصدابزن!
بۍآنڪہبخواهیازاوگـلهکنی
بۍآنڪہبگویی
چرا؟اۍکاش
وبۍآنڪہنداشتـنهاونبـودنهارا
بهاونسبـتبدهۍ
گاهی خـدا را بهخاطـرخـدا بودنـشصدابـزن...
#حرفدل
【 @atre_shohada】
💞معرفی شهید 💞
مصطفی چمران وزیر دفاع دولت موقت جمهوری اسلامی ایران و بنیانگذار ستاد جنگهای نامنظم در جنگ ایران و عراق. وی پیش از انقلاب اسلامی با دعوت امام موسی صدربه لبنان رفت و هشت سال آنجا ماند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران وزیر دفاع دولت موقت جمهوری اسلامی، نماینده مجلس و فرمانده ستاد جنگهای نامنظم در جنگ عراق باایران بود.
در دانشگاه كاليفرنيا (۱۹۶۳)، دانشگاه تگزاس ای اند ام، دانشگاه تگزاس در آستین، دانشگاه تهران، تحصیل کرد.
مصطفی چمران در دهلاویه در ۳۱ خرداد۱۳۶۰ش به شهادت رسید.
✅آثارقلم شهیدچمران
لبنان، کردستان؛ حاوی خاطرات او از لبنان و کردستان، علی زیباترین سرودۀ هستی و ترجمه فارسی دعای کمیل از جمله آثار اوست.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمصطفیچمران🌷🕊
متولد:۷/۱۰ /۱۳۱۱
شهادت:۱۳۶۰/۳/۳۱
محل شهادت:دهلاویه
مزار:بهشت زهرا
【 @atre_shohada】