کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part160
و داد میزند
ـ ول کن خواهرمو لعنتی
اما فیروزه دستش را با ضرب از گره دست مائده جدا میکند
ـ تمومش کن خرفت!
بابا لبخند حرص در اوردی زده و با آرامش رو به زن من میگوید
ـ می بینی که خواهرت دوست داره پیش من باشه
قفسهی سینهی مائده با شدت بالا و پایین میرود
ـ خیلی بی شرمی، بیشرف
بابا با صدا میخندد، خنده ای که میسوزاند.
با قدمهایی آرام به مائده نزدیک میشود و با همان لبخندش، چانهی مائده را بین دو انگشتش جا میدهد
ـ عروس گلم! خواهرت الان عروس منه، ما صبح عقد کردیم!
مائده دست بابا را با حرص از چانهاش جدا میکند و زیر لب با بهت تکرار میکند
- امکان نداره! امکان نداره...
و نگاه برندهای خرج من کرده و دوباره به بابا خیره میشود.
نگاهش آنقدر تیغ داشت که احساسم را زخم میکند.
ـ تو قول داده بودی! ما باهم حرف زدیم!
قول دادی پات رو از زندگی خواهرم بکشی بیرون!
بابا قهقه میزند و منبع عطر پرتقالم بغض میکند
ـ دختره ی ساده! تو مزاحم ما بودی ما تو رو فرستادیم پی نخود سیاه...
مائده آب دهنش را قورت میدهد.
اشکها پشت سد چشمانش جمع میشود. بیطاقت داد میزند
ـ نه! من زندگیم رو وسط گذاشتم! من آیندهام رو قمار کردم! توی لعنتی منو گول زدی! تو...
بابا وسط حرفش میپرد و بی احساس میگوید
ـ خودت خواستی گولت بزنم! تو همش پات تو حلق من بود...
باید یه جوری پات رو از زندگیم می کشیدم بیرون! منو فیروزه عاشق هم شده بودیم...
بابا مرا هم وسط گذاشته بود تا به هوسش برسد. مائده افسار گسیخته به بابا حمله میکند. با مشت به بازو سینهی بابا میکوبد و جیغ میکشد
ـ لعنتی چرا اینکارو با ما کردی؟ بیوجدان خواهرمن جای بچهاته!
چرا این کار رو باهاش کردی؟ چرا بدبختمون کردی؟
به طرف مائده میدوم. فیروزه از من نزدیکتر است. چادر و روسری مائده را از پشت سر میکشد
ـ دخترهی احمق به تو چه! ولش کن فضول
مائده موهایش کشیده میشود و از درد آخی میگوید. سر و گردنش به عقب کشیده شده و چادرش پخش زمین میشود.
با سرعت زیر بازویش را میگیرم که اگر نگرفته بودمش با چادرش پخش زمین میشد.
اشک صورتش را شسته است. فیروزه دلسوزانه و با غصه به بابا نگاه میکند و از حال خواهرش غافل است
ـ ببخش عزیزم عقل خواهرم پاره سنگ بر میداره
یکدفعه احساس کردم وزن مائده روی دستهایم سنگین شد. به صورت بیرنگش زل میزنم، انگار پاهایش رمقی برای ایستادن نداشتند.
برای نشستن کمکش میکنم. زانو زده و مینالد
ـ فیروزه داری اشتباه می کنی! این مرد، مرد زندگی نیست! این مرد یک آدم هوس بازه!
بابا مرا مخاطب قرار میدهد
ـ هادی بگو زنت دهنش رو ببنده وگرنه خودم دهنش رو می بندم
با عصبانیت به بابا خیره میشوم
ـ بابا! مواظب حرف زدنت باش! بذار احترام بینمون حفظ بشه..
دستی در هوا تکان داده و برو بابایی حوالهام میکند
فیروزه لبههای کت بابا را مرتب میکند و بابا هم با عشق نگاهش میکند.
بابا دستش را از پهلویش کمی دورتر میگیرد و فیروزه با لبخند دستش را به بازوی بابا قلاب میکند. مائده دست برنمیدارد و مثل یک مادر، دلسوزانه صدایش میکند
ـ فیروزه عزیزم داری اشتباه میکنی
فیروزه حتی نگاهی هم خرج مائده نمیکند و همانطور که میرود لب میزند
ـ به تو ربطی نداره! از وسط سرنوشتم گمشو!
سرم را بالا میگیرم تا نفس چاق کنم که متوجه میشوم چند نفر با تعجب نگاهمان میکنند.
روبروی دختر طوفانزدهام روی سر پنجه مینشینم و به آسمان بارانی چشمهایش چشم میدوزم.
سیل اشک شهر صورتش را ویران کرده است.
ـ پاشو بریم عزیزم! همه دارن نگاهمون می کنن
باز هم از روی شانهی من به خواهرش و بابا نگاه می کند. به شانهام ضربهای زده و عصبی مرا به عقب هل میدهد. صدایش پر دوده شده است. جیغ میزند ولی صدایش دورگه در محیط پخش میشود
ـ صاحبان؟ هی لعنتی؟...
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part161
بابا و فیروزه درست مقابل در سالن به طرف ما برمیگردند. چند بار پلک میزنم و میایستم
ـ نمی ذارم خواهرم رو بدبخت کنی! نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره!
به ارواح خاک بابام به خاک سیاه مینشونمت!
بابا نیشخندی از جنس نیش عقرب میزند، سوزناک و کشنده!
ـ جوجه! هر غلطی که دلت میخواد بکن من و فیروزه عاشق همیم! تو چه کارهای؟
از جیب داخلی کتش کارت دعوتی را بیرون کشیده و به طرف مائده پرت میکند.
کارت جلوی پای مائده فرود میآید.
نگاه مائده به کارت گیر میکند که صدای بابا بلند میشود
ـ کارت عروسیمونه! دیگه هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
مائده به حال انفجار میرسد. بابا با لحن تمسخر آمیزی ادامه میدهد
ـ ای وای ببخشید اینطوری نباید باهات حرف می زدم هرچی نباشه الان دیگه خواهر زنم شدی!
حرفش دوباره باعث میشود مائده خودداری را کنار بگذارد و در حالی که جیغ میزند به طرف بابا حمله کند.
فیروزه ضد حمله میزند.
جلوی بابا مثل سپر میایستد و انگشت اشاره بالا میبرد
ـ مائده به خدا قسم اگه قدم از قدم برداری رابطهی خواهری رو میذارم کنار وهر آنچه به دهنم بیاد نثارت میکنم
مائده در برابرش بی دفاع شده و با صدای لطیفی میگوید
ـ عزیزکم، داری اشتباه میکنی، این مرتیکه سن بابامون رو داره! تازه برو ببین چند تا زن دیگه گرفته، نه واستا...
با عجله رو به من کرده و ملتمس نگاهم میکند
ـ اصلا شما بگید، آقا هادی شما بهش بگید باباتون مثل لباس عوض کردن زن عوض می کنه ، بیاین دیگه شما بهش بگید این زندگی نیست تو چاه رفتنه!
مائده مثل ساختمانی شده که دارد از پایه می ریزد و چنگ به هر جایی میکشد تا ویران نشود.
از دیدن حالش قلبم فرو میریزد. به طرفش میروم.
فیروزه اما بی توجه به این ساختمان در حال ریزش رو برمیگرداند.
مائده دستش را میکشد.
توی صورت خواهرش عاشقانه چشم میگرداند
ـ گل نازم! فقط یک دقیقه به حرفهای آقا هادی گوش کن
فیروزه با چندش دستش را از دست مائده بیرون میکشد و به خواهرانههای مائده با دستهایی که توی سینهاش میکوباند، جواب میدهد
ـ خستهام کردی! چرا گورتو گم نمی کنی به اصطلاح خواهر؟
قشنگ ترین روز عمرم رو داری به گند میکشی!
مائده از این حرکت خواهرش، تعادلش را ازدست میدهد. شاید هم فرو میریزد یا آوار میشود.
به چشم خودم دومینوی روحش را میبینم که با این تلنگر ذره ذره اما سریع خراب میشود...
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part162
دست مائده را گرفتم قبل افتادنش، بابا تشر میزند
ـ مائده از ویلای من گمشو برو نمایش تموم شد!
برو به شوهر و زندگیت برس
با غیض به بابا چشم میدوزم. مائده محکم میایستد، اشکش را پاک کرده و رو به بابا انگشت اشاره تکان میدهد
ـ نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره! نمی ذارم روی آرامش رو ببینی! نمی ذارم این عروسی به سرانجام برسه ...
فیروزه میخواهد جواب مائده را بدهد که بابا دست روی شانهاش گذاشته و با علامت چشم و ابرو او را به سکوت دعوت میکند.
یک طرف لبش به بالا کج میشود. خنده و تمسخر مخلوط لحن صدایش میکند
ـ تو؟! کوچولو تر از اونی هستی که بتونی کاری بکنی...
مائده بازویش را از دست من بیرون میکشد و یک قدم جلو میگذارد.
با ابروهای گره داده با یک نگاه سرشار از تنفر به بابا زل میزند و محکم کلمههایش را به زبان میآورد.
طعم تلخ نفرتش چون زهر مار توی محیط پخش میشود.
ـ اگه لازم باشه وسط مجلس عروسیتون خودم رو به آتیش بکشم که این عروسی بهم بخوره ، این کار رو می کنم ، مطمئن باش آقای صاحبان اینکار رو می کنم.
بابا بلند میخندد. به مائده نزدیک شده و توی چشمانش زل میزند
ـ من عاشق آتیش بازیم! حتما این کار رو بکن!
و روی پاشنهی پا چرخی زده و به کسایی که تماشایمان می کردند اشاره میکند
ـ خب تماشاچی ها هم که حاضرن ، چرا منتظری آتیش بازیت رو شروع کن
با عتاب بابا رو خطاب میکنم
ـ بابا !
مائده از حرص رعشه به اندامش افتاده است. از بین دندانایش با حرص و تنفر لب میزند
ـ بی وجدان نامرد!
بابا قهقه میزند. نزدیک میآید و انگشتش را روی بینی مائده میگذارد
ـ گفتم کوچولویی! برو عروس گلم، برو آشپزیت رو بکن
دست بابا را با ضرب از روی بینیش پس میزند. سرو گردنش را جلو آورده و داد میکشد
ـ به من نگو عروس گلم ، من عروس تو نیستم ، همه ی قول و قرارا تموم شد، همه ی قراردادا باطل شد!
من الان فقط دشمن تواَم! نه با تو و نه با پسرت هیچ نسبتی ندارم
دلم کنده میشود. مائده از بطلان کدام قرارداد اینقدر راحت حرف میزند. نکند عهد بینمان را مهر بی اعتباری بزند.
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
•[💛💫]•
میگن رفیق اونه که تو رو میخندونه
اما رفیقتر اونه که پای گریههات میشینه. ما پیش تو خیلی گریه کردیم حسین جان😔🖤
#محرم
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part163
توی حجم ترسی عجیب فرو میروم و مائده ادامه می دهد
ـ تو گند زدی به هر چی مردی و مردانگیه! تو فاتحه خوندی توهرچی قول وقرارمردانه است ، تف به ذاتت..
و آب دهانش را جلوی پای بابا پرت میکند.
بابا دستش را بالا میبرد تا خرج گونهی مائده کند که وسط راه و بالای سرش مچ دستش را میگیرم.
با غیض در حالی که سخت نفس می کشم نگاهش میکنم.
بابا هم با نفرت به چشمام خیره شده، از خنده ش دیگر خبری نیست.
ـ بردار زنتو از اینجا جمع کن!
از نفس های عصبیم پره های بینیم تکان می خورد.
همراه دم و بازدم صدا دارم کلمات را تو صورتش میکوبانم.
ـ تو خواستی اینجا بیاد! تو خواستی این نمایش مسخره ت رو ببینه!
تو خواستی خوردش کنی، تو خواستی عروست رو ببینه...
چشم ریز میکنم
ـ پس ... پای عواقبشم بشین آقای داماد!
با ضرب دستش را از دستم بیرون میکشد و با همان دست در خروجی را نشانم میدهد
ـ نمایش تموم شد! حالا گمشین بیرون! در و تخته خوب با هم جور شدن ، گمشو بیرون اون زن سلیطهات رو هم با خودت ببر
دستم روی یقه ی کت خوش دوختش مشت میشود و یقهاش را به چنگ میکشم.
فیروزه جیغی زده و به طرفمان میدود. داد میزنم
ـ بابا!...
حرف دیگری نگفتهام که دست یخ کردهی مائده روی دستم مینشیند.
نگاهم از دستش تا روی صورتش پرواز میکند.
صدای ضعیف شدهاش دیگر جانی نداشت
ـ نه هادی! به خاطر من جلوی بابات وانستا!
من خودم مشکلم رو حل می کنم ولی تو عمرت کوتاه می شه با بابات بجنگی!
نه چنگ دستم از یقه ی بابا کنده شد نه نگاهم از نگاه خستهی مائده! ملتمس نگاهم کرده و دستم را در دستش میگیرد و فشار میدهد.
بابا کتش را با یه حرکت سریع از اسارت دست من در میآورد. فیروزه بد وبیراه میگوید.
بابا دست دور کمرش میاندازد و هر دو با قدمهای عصبی از ما دور میشوند.
و من من هنوز مسخ چشمهای بعد طوفان مائده همانطور ایستادهام.
سیم ارتباط نگاهمان را او قطع میکند.
نگاه از نگاهم میگیرد و دستش ار دستم جدا شده و کنار تنه اش میافتد.
روبرمیگرداند و با قدمهای بی رمق قصد بیرون رفتن از این عمارت نفرین شده، میکند.
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part164
طول میکشد که جادوی نگاهش باطل شود و به خودم بیایم.
به مسیر رفتنش نگاه میکنم.
از در سالن خارج شده است.
چادر خاکیش را از روی زمین جمع کرده و از بین نگاه و پچ پچ آدمهای دورو برم میگذرم.
توی حصار نور چراغ های باغ و صدای آهنگی که با ولوم بالایش محیط را آلوده کرده است، میبینمش...
نور و آهنگ تناقضش با حال ما بیشتر شده است. به مائده ی جنگ زده میرسم.
البته چیزی که از آن گذشتیم جنگ نبود، یک نبرد برابر نبود! یک جنگ تحمیلی!
جنگی که تلفات داده بود، مائده خراب و ترکش خورده!
خیره به روبرویش قدم برمیداشت. با قدم های بلند خودم را به او رساندم. صدایش میکنم ولی انگار در عالمی دیگر سیر می کند که صدایم را نمیشنود.
سرعتم را بیشتر کرده و روبرویش میایستم. نگاه ماتش صورتم را در مینوردد ولی لب از لب باز نمیکند.
چادرش را روی سرش انداخته و بین حریم بازوهایم حسش میکنم.
دوطرف لبههای چادر را تا روی قفسهی سینهاش جلو میآورم ،دستش بالا میآید.
گوشهی چادرش را مشت میکند.
چند تار گیسوی گریزانش روی بوم صورتش نقش آفریدهاند با سر انگشت موهایش را زیر روسری میدهم ، زیر لب ممنونی گفته و بی توجه به من، از کنارم رد میشود.
رد شدنش از من و جملهی چند دقیقه قبلش، در سرم اکو میشود و گفتههایش چون پتکی بر سرم فرود میآید.
"همه ی قول وقرارها تموم شد
همه ی قراردادها باطل شد، نه با تو و نه با پسرت هیچ نسبتی ندارم"
نکند این گذشتنش از من معنای همان جمله اش باشد. یکدفعه مثل فنر از جا میپرم. به طرفش خیز برداشته و مخاطب خاصم قرارش میدهم
ـ کجا بریم؟
نگاهی برزخی به صورتم میکند. نگاهت جهنم هم که باشد من با آن بهشت میشوم.
ـ با شما جایی نمیرم! تنها!
در مقابلش دیوار میشوم
ـ هرجا خواستی بری خودم می برمت.
نفس عصبی و خسته ای میکشد
ـ اقای صاحبان! می خوام تنها باشم، تنها!
خواهش می کنم دنبالم نیاین!
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫